به گزارش شهدای ایران از ایسنا،جملات بالا بخشی از گفتههای «محسن مبینی» برادر شهید مصطفی مبینی و از رزمندگان «ستاد جنگهای نامنظم شهید مصطفی چمران» است. او از طریق شهید «غلامرضا شمس» که پسرخالهاش بود، با آغاز جنگ تحمیلی به صورت انفرادی برای دفاع از کشور به جبهه جنوب میرود و به عضویت این ستاد درمیآید.
در گفتگو با محسن مبینی،وی درباره فعالیتهای خود و برادرش در دفاع مقدس میگوید: بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، مستکبران و منافقان به هر صورت ممکن قصد داشتند تا با ایجاد ناامنی و ترور شخصیتها، انقلاب اسلامی را از مسیرش منحرف کنند. بنابراین فرزندان انقلاب بعد از سرنگونی رژیم پهلوی، در مقابل گروهکهایی چون «پیکار»، «فرقان»، «مجاهدین خلق» و دیگر گروهکها ایستادند. علاوه بر این، در قسمتهایی از کشور نیز برخی خواستار تجزیهطلبی شدند و حوادثی در «گنبد»، «کردستان»، «سیستان و بلوچستان» و ... پیش آمد اما خوشبختانه تمام این ناآرامیها توسط همان جوانان انقلابی سرکوب شدند. دشمن که دیگر کاری از دستش بر نمیآمد تصمیم گرفت تا با استفاده از «صدام بعثی» به ایران حمله نظامی کند. بنابراین جنگ تحمیلی عراق علیه ایران آغاز شد و باز هم بسیاری از جوانان پرشور که انقلاب شکوهمند اسلامی توسط آنها به پیروزی رسیده بود به جبههها اعزام شدند.
-در سال 1359 که جنگ آغاز شد و به دنبال آن خرمشهر به اشغال دشمن درآمد من به همراه پسر خاله ام شهید «غلامرضا شمس» به اهواز رفتیم. آنجا ما را به ستاد جنگهای نامنظم شهید چمران معرفی کردند. ما در مناطقی مانند روستاهای «سیدخلف»، «سیدحمد» و «شموسیه» در کنار رودخانه «کرخه» مستقر شدیم. البته در «دشت آزادگان» هم حضور داشتیم. در مقابل دشت آزادگان «تپههای اللهاکبر» قرار داشتند که تعدادی از رزمندگان ستاد جنگهای نامنظم نیز در آنجا مستقر بودند. یادم میآید یک بار بر اثر درگیری، تعدادی از همرزمانم در دشت آزادگان مجروح شدند که آنها را با قایق منتقل کردم. البته وقتی خواستم با آنها از رودخانه «کرخه» عبور کنم دیگر قایق ظرفیت نداشت و من ماندم.
دشتآزادگان پر از گاومیش بود. لباسهایم به دلیل انتقال مجروحان به قایق خونی شده بودند بنابراین تصمیم گرفتم تا بازگشت قایقها لباسهایم را بشویم. وقتی که قدم میزدم ناگهان گاومیشی از جایش برخواست و هر دو کلی ترسیدیم. بسیاری از این گاومیشها به دلیل اصابت ترکش یا زخمی میشدند یا میمردند. اعضای «خلق عرب» نیز هنگامی که سوسنگرد به دست دشمن اشغال شده بود، برای عراقیها از همین گاومیشها قربانی کرده و با آنها به عیش و نوش پرداخته بودند. آنها تا این اندازه خیانتکار بودند.
در ستاد جنگهای نامنظم شهید چمران، با شهید «مجید رزم خواه» آشنا شدم. او به تازگی پدر و مادرش را بعد از گذشت سالیان طولانی پیدا کرده بود بنابراین از او خواستیم که به عقب جبهه بازگردد اما قبول نکرد و گفت:«فکر میکنم که هرگز آنها را پیدا نکردهام. من اکنون باید در جبهه حضور داشته باشم.» هیچ وقت نگفت که چرا او را رها کرده بودند.
روزی به دستور شهید چمران به سمت جاده دهلاویه – بستان رفتیم. عراقیها در قسمتی از منطقه خاکریز زده و ادوات زرهی و موتوری خود را در آن جا مستقر کرده بودند. مأموریت ما شناسایی منطقه بود که به خوبی انجام شد و وقتی بازگشتیم گزارشمان را نوشتیم و تحویل ستاد دادیم. اعضای ستاد جنگهای نامنظم شهید چمران چند ملیتی بودند چرا که رزمندگان افغانی و لبنانی هم با شهید چمران همراه شده بودند.
-حدود 9 ماه عضو ستاد جنگهای نامنظم شهید چمران بودم تا اینکه روز پانزدهم بهمن ماه سال 1360 به خدمت سربازی رفتم. سه ماه آموزش نظامی را در کرمان گذراندم و سپس اوایل سال 61 به «لشکر 77 پیروز خراسان» منتقل شدم. این لقب را حضرت امام خمینی (ره) به این لشکر داده بودند. اواخر دوران سربازی در ارتش به ما رانندگی تانک هم آموزش دادند چرا که قرار بود در «عملیات رمضان» تانکها، نفربرها، کامیونها و لودرهای عراقیها را به غنیمت بگیریم و همین طور هم شد. فرمانده «تیپ 2 قوچان» در نظر داشت تا یک گروه غیرسازمانی تانک تشکیل دهد. به این دلیل غیرسازمانی خطاب میشد که بیشتر نیروهایش سرباز بودند.
پس از آن که توان موتوری و زرهی «تیپ 2 قوچان» افزایش یافت،«گردان تانک رضا» شروع به کار کرد و «سرگرد کمانگیر» فرماندهی آن را برعهده گرفت. سرگرد کمانگیر تمام بچهها را به خط کرد و پرسید:«کدام یک از شما گواهینامه دارید و رانندگی بلد هستید؟» من دستم را بالا بردم و گفتم: « رانندگی بلدم اما گواهینامه ندارم» گفت:«میخواهیم برای شماها رانندگی تانک را آموزش بدهیم تا اولین کسانی باشید که با تانکهای خود به «صور و صیدا» (مناطقی در لبنان) وارد میشوند.» آن زمان «حاج احمد متوسلیان» را در لبنان ربوده بودند. در سال 62 با خاتمه یافتن دوران خدمت سربازی به «لشکر حضرت رسول (ص)» رفتم و در رکاب «حاج ابراهیم همت» فرمانده این لشکر خدمت کردم.
ما سه برادر بودیم. برادر بزرگترم «حسین» متولد سال 1337،من متولد سال 1341 و «مصطفی» متولد سال 1344 بود. هر سه نفرمان همزمان در جبهه حضور داشتیم. برادر بزرگمان حسین نیز در دوران سربازی در «پاوه» همراه شهید چمران بود.
سراسر زندگی در کنار مصطفی برایم خاطره است. روزی برای پانسمان جراحتش به «بیمارستان رسالت» (رویال سابق) رفته بودیم. مصطفی در «عملیات خیبر» (سال 1362 ) که در منطقه «طلائیه» انجام شد از ناحیه پای راست مجروح شده بود. ترکش پشت پایش را از بالای زانو خراش داده بود. بر اثر این جراحت به بیمارستانی در شهر مقدس قم منتقل شده بود و یک ماه بدون اینکه ما از او اطلاع داشته باشیم در آن جا بستری بود. مصطفی آنقدر در به خانه آمدنش تأخیر کرده بود که باعث شد من به «طلائیه» بروم اما او را نیافتم. بعد از یک ماه خودش به خانه آمد. چند روزی که در خانه بود به خوبی نمیتوانست راه برود و لنگ میزد.
وقتی پس از یک ماه بستری شدن در قم به منزل آمد از او پرسیدیم: « پس چرا چیزی نمیگفتی و خبری نمیدادی که به تهران منقلت کنند؟» گفت: «به غیر از من از شهرهای دیگر هم مجروح آورده بودند، آنها کسی را نداشتند و نمیشد به شهرشان بروند. با خودم گفتم اگر به شما بگویم که در قم بستری هستم تمام فامیل به عیادتم میآیند. خجالت میکشیدم. علاوه بر این، روحیه دیگر مجروحان هم خراب میشد.
-کم کم به راه رفتنش مشکوک شدیم. از او خواستیم تا پایش را ببینیم و آنجا بود که فهمیدیم زخمی شده است. با هم برای تعویض پانسمان پایش به بیمارستان رفتیم و هنگامی که پرستار پانسمان پایش را از روی زخم جدا میکرد تا آن را ضدعفونی کند، مصطفی مدام میگفت: «اللهاکبر،اللهاکبر». در این حین یکی از پزشکان که صدای برادرم را میشنید با لحنی خاص پرسید:« این بسیجیهایالله اکبری دوباره آمدند؟. مگر میخواهند خط بشکنند»؟
مصطفی بعد از پانسمان پایش به دیدار آن پزشک رفت و از او پرسید:«اگر قسمتی از بدنتان زخمی باشد و روی آن را بدون بیحسی ضدعفونی کنند و حتی بخشی از آن را «بکنند»، شما احساس درد نمیکنی؟» پزشک جواب داد: «خب چرا». برادرم ادامه داد: «آقای دکتر ما در قرآن آیهای داریم که میفرماید: «الابذکر الله تطمئن القلوب». من برای آنکه درد را تحمل و یا فراموش کنم،این ذکر را به زبان میآوردم.» دفعه بعد که برای پانسمان جراحت پایش به بیمارستان مراجعه کردیم، دیدیم که همان پزشک آن آیه را قاب کرده و بر روی دیوار و بالای سرش نصب کرده است.
-مصطفی از همان روزهای آغازین جنگ به جبهه رفت. در خاطرم نیست که دیپلمش را گرفت یا نه، اما وقتی که پدرم از او خواست تا دیگر به جبهه نرود، گفت: دانشگاه من بسیج است. من خودم را تا زمانی که جنگ ادامه داشته باشد وقف جبهه کردهام. این حرام است که تا وقتی که در شرایط جنگ هستیم، من معرکه را ترک کنم. پس دعا کنید جنگ تمام شود تا من را کنار خود ببینید.»
-مصطفی حدود یک سال در گروه امداد عملیات «لشکر 27 محمد رسولالله (ص)» حضور داشت. اما وقتی دید که درصد شهادتش در این قسمت پایین است در تلاش بود که به گردان تخریب منتقل شود. مطمئن بود که در آنجا به شهادت خواهد رسید. در نهایت توانست به کمک شهید «امیر مسعود تابش» به«گردان تخریب لشکر 10 سیدالشهدا» منتقل شود.
آخرین باری که مصطفی را دیدم چهار ماه پیش از شهادتش در «پادگان ابوذر» شهر «سرپل زهاب» بود. به صورت اعزام انفرادی برای آنکه به «لشکر حضرت رسول (ص)» بپیوندم به آنجا رفته بودم. نصف شب رسیدم و محل اسکان «گردان تخریب لشکر 10 سیدالشهدا» را جویا شدم. من را به سمت یک ساختمان سه طبقه که راهرو آن کاملا تاریک بود، هدایت کردند. رفتم بالا دیدم رزمندهای در آشپزخانه وضو میگیرد. کمی دقت کردم متوجه شدم خود مصطفی است. از آنجایی که میدانستم اصلا خوشش نمیآید که کسی بفهمد اهل نماز شب خواندن است دوباره به عقب بازگشتم و با صدای بلند پرسیدم: «این، ساختمان گردان تخریب است؟ کسی مصطفی مبینی را میشناسد؟» من حرکتهای او را از پشت شیشه میدیدم اما او مرا نمیدید. خیلی سریع آستینهایش را پایین زد و گفت: «صدای آشنا میشنوم.» تا دیدمش، فوری گفتم: «سلام علیکم.» او بسیار تاکید بر سلام کردن داشت و در این زمینه همیشه از همه پیشی میگرفت. در این موقع بود که گفت: «تو به من پاتک زدی و زودتر از من سلام کردی.»
پس از شهادت «مصطفی»،«حاج محمد» فرماندهش به خانه ما آمد. او درباره چگونگی شهادت برادرم گفت:در «عملیات بدر» (سال 1363) مصطفی به همراه چند نفر دیگر با قایق برای منهدم کردن یک پل تدارکاتی دشمن در «هورالعظیم» رفته بودند. از چند روز قبل از عملیات کارهای شناسایی را انجام داده بودند. بعد از منفجر کردن پل دشمن آنها را شناسایی و به سمتشان گلوله خمپاره شلیک میکند و در نهایت مصطفی با اصابت ترکش خمپاره به پهلویش شهید میشود.»
به گفته «حاج محمد»، برادرم با یک اشاره سر و چند قطره اشک با آن گروه همراه شده بود و قرار نبود که از ابتدا با آنها باشد و تنها کسی هم که در بین آنها به شهادت رسید فقط مصطفی بود.حاج محمد میگفت: «او شارژر بچهها بود. به این معنی که هرگاه میخواستیم که بچهها شور و حالی پیدا کنند از او میخواستیم تا برایمان نوحهای بخواند.»
-به گفته بچههای مسجد،او یک عارف بود،اما حیف که ما بعد از شهادتش این حرفها را میشنیدیم. خودش هیچگاه این معنویت را بروز نمیداد.
یکی از همرزمانش میگفت:«روزی در «پادگان ابوذر» بودیم که یکی از پاسداران آمد و گفت: بچهها،کسی لباس پاسداری ندارد؟من لباس خودم را شستم و خیس است. مصطفی از آنجایی که اهل ریا نبود او را پنهانی صدا کرد و به او گفت که در داخل ساکم یک لباس دارم،ببین اگر به کارت میآید بدون آنکه کسی متوجه شود آن را بردار. اگر هم که نیامد یواش بذار سرجایش. اما این طور نشد. آن پاسدار آمد و بلند از مصطفی پرسید که تو پاسدار هستی و به ما نمیگویی؟!».
به کسی نمیگفت که پاسدار است و همیشه با لباس خاکی بسیجی میگشت. در محل هم کسی او را با لباس پاسداری ندیده بود و چون از او عکس با لباس پاسداری نداشتیم، بعد از شهادتش به مجیدیه رفتیم و به یک نفر گفتیم یک عکس با لباس پاسداری از مصطفی بکشد.
«حاج قاسم مبینی» پدر شهید «مصطفی مبینی» نیز درباره آخرین وداع با فرزندش میگوید: «آخرین بار به او اجازه نمیدادم که برود. دل کندن از او بسیار سخت بود.هنگام خداحافظی حدود 10 بار برگشت و من را نگاه کرد. هنوز آن نگاههایش را به خاطر دارم.»
پیکر پاک شهید «مصطفی مبینی» در قطعه 27 بهشت زهرا(س) تهران آرام گرفته است.