دیدم هیچ خبری نیست اما چند نفری دور و بر حوض با نگرانی ایستاده اند و می گویند که تانک در زیر آب خاموش کرده. آن ها به گروه نجات زنگ زده بودند که بیایند و گیرماندگان در آب را نجات دهند. هیچ کاری از دست ما بر نمی آمد وبا نگرانی منتظر گروه نجات بودیم.
شهدای ایران: سید حبیب الله احمدی: سال 1359 بود که من و برادرم محمد داوود به ایران مهاجرت کردیم. جنگ ایران و عراق تازه شروع شده بود. در ان زمان پادگان های اعزام نیرو به جبهه مهاجران افغانی را با معرفی و تایید احزاب جهادی برای آموزش و حضور در جبهه های ایران می پذیرفتند. من هم چون مجاهد بودم و آشنایی با اسلحه داشتم و هم مقلد حضرت امام علاقه مند شدم که ثبت نام کنم.
از اعزام به جبهه تا تعمیر تانک های عراقی!
مدت زیادی نگذشت که ما را فرستادند به خرمشهر در منطقه دارخوین لشکر 30 زرهی آن جا مستقر بود. هنوز در اطراف آنجا عراقی ها بودند. نیرو زیاد بود حدودا پنجاه شصت نفر از مجاهدان افغانستان هم بودند. مسئولان در هنگام تقسیمات عده ای را به قرارگاه خاتم الانبیا فرستادند و عده ای را هم در لشکر 30 زرهی در سه راه خرمشهر. من و برادرم با جمعی برای آموزش بازسازی تانک در لشکر زرهی پیش سید ظاهر فرستاد. سید ظاهر افغانستانی و از ولایت بلخ بود. او اولین نفری بود که تانک های غنیمتی و سوخته عراقی ها را بازسازی می کرد و برای استفاده دوباره به خط مقدم می فرستاد. شاید اغراق نباشد اگر بگویم پیش از او کسی تانک های روسی را حتی روشن نمی توانست بکند چه رسد به تعمیر و بازسازی. نیروهای ارتش هم با تانک چیفتن آشنا بودند.
تانک های عراقی همه روسی بودند مثل تی 50 تی 55 و تی 72. سید ظاهر دوره تعمیرات تخصصی تانک ها را در افغانستان گذرانده بود و در کارش استاد بود. سید ظاهر هم تعمیر تانک می کرد و هم برای ما و بچه های سپاه و بسیج آموزش تعمیرات تانک می داد. ده دوازده نفر از مجاهدان شیعه عراقی که نمی خواستند به لشکر صدام خدمت کنند با مهمات و ماشین نظامی شان فرار کرده و آمده بودند تسلیم نیروهای ایران شده بودند. آنها هم همراه ما را در لشکر 39 زرهی عاشقانه کار می کردند.
ساخت هواکش روی تانک ها
بعد ازآموزش، خودم شدم تعمیرکار موتور تانک. در اسفند ماه 63 قرار بود عملیات بدر انجام شود. در آن عملیات فرماندهان تصمیم داشتند با تانک از رودخانه های کارون و دجله عبور کنند وبه طرف عراق پیش روند. به همین خاطر قرار شد که بر تانک ها تغیراتی داده شود که بتوانند زیر آب حرکت کنند و آب هم داخلشان نفوذ نکند. برای این کار در داخل محوطه لشکر 39 زرهی مسئولان حوض بزرگی ساختند تا تانک هایی را که برای آزمایش اماده می شدند در آن تست کنند . هر تانکی که مشکلی نداشت به خط مقدم منتقل می شد و اگر مشکلی داشت دوباره به تعمیرگاه فرستاده می شد.
از کارهای اولیه ما ساخت هواکشی با ارتفاع دو متر بر تانک ها بود. در ابتدا هواکش ساخت شده کوچک بود و فقط برای خارج شدن دود تانک مناسب بود. اما به مرور به تجربه بهتری رسیدیم که هواکش را بزرگ کنیم، به اندازه ای که در مواقع اضطراری سرنشینان تانک هم می توانستند از آن خارج شوند.
شبی که برادرم شهید شد
شبی که برادرم شهید شد ساعت 8 یا نه شب بود، کارم را تعطیل کرده و رفته بودم به آسایشگاه، برادرم داوود هنوز نیامده بود. برادرم در بخش تعمیرات و بازسازی برجک تانک کار می کرد. ان شب او با همکارانش تانکی را آماده کرده بودند و می خواستند آب بندی نهایی کنند.
بچه های آسایشگاه هم از دیر کردن برادرم نگران بودند و مدام از من می پرسیدند. سریع رفتم به دفتر فرماندهی و پرسیدم که "برادرم هنوز نیامده خبری شده؟" آنها گفتند: نه خبری نیست برادرت با همکارانش رفته اند آزمایشگاه تا تانکی را آزمایش کنند. نگرانی عجیبی داشتم طاقت نیاوردم و رفتم به آزمایشگاه.
دیدم هیچ خبری نیست اما چند نفری دور و بر حوض با نگرانی ایستاده اند و می گویند که تانک در زیر آب خاموش کرده. آن ها به گروه نجات زنگ زده بودند که بیایند و گیرماندگان در آب را نجات دهند. هیچ کاری از دست ما بر نمی آمد وب ا نگرانی منتظر گروه نجات بودیم. دو سه تا بلدوزر آمد و به خاطر آب بسیار زیاد هیچ کاری نتوانست و ما ناگزیر شدیم که کانال بزنیم. بلدوزرها کانالی را به طرف رود کارون برای هدایت آب حوض آزمایشگاه حفر کردند. وقتی آب کم شد و برجک تانک نمایان شد سریع وارد عمل شدیم و دیوانه وار برجک تانک را برداشتم گمان می کردم بی هوش شده اند. متاسفانه هر پنج نفرشان مظلومانه به شهادت رسیدند. غیر از برادرم، سد داوود، دو نفر از شهدا ایرانی بودند، دو شهید دیکر هم از مجاهدان عراقی.
جنازه شهدا را به بخش پزشکی تیپ قمر بنی هاشم منتقل کردندو من هم رفتم ولی در آنجا مرا به بهانه سردی هوا و لباس تر نگذاشتند که بمانم. گروه پزشکی پس از تزریق آمپول مسکن به استراحتگاه فرستادند.
فردای آن شب آقای قادری فرمانده پادگان مرا پیشش خواست. تا آن زمان هم نمی دانستم که چه اتفاقی افتاده است. با نگرانی رفتم و پرسیدم که "چه شده؟" اول گفت: هیچ خبری نشده و بعد بسیار آرام گفت: تسلیت می گویم، برادرت شهید شده است" هیچ نگفتم، هیچ کاری نکردم، حتی گریه هم نکردم چون نمی توانستم. انگار بخشی از صندلی شده بودم. جنازه برادرم را به شهر مشهد بردم و در بهخشت رضا دفنش کردم. بلوک 30، ردیف 21 قبر شماره 25
از اعزام به جبهه تا تعمیر تانک های عراقی!
مدت زیادی نگذشت که ما را فرستادند به خرمشهر در منطقه دارخوین لشکر 30 زرهی آن جا مستقر بود. هنوز در اطراف آنجا عراقی ها بودند. نیرو زیاد بود حدودا پنجاه شصت نفر از مجاهدان افغانستان هم بودند. مسئولان در هنگام تقسیمات عده ای را به قرارگاه خاتم الانبیا فرستادند و عده ای را هم در لشکر 30 زرهی در سه راه خرمشهر. من و برادرم با جمعی برای آموزش بازسازی تانک در لشکر زرهی پیش سید ظاهر فرستاد. سید ظاهر افغانستانی و از ولایت بلخ بود. او اولین نفری بود که تانک های غنیمتی و سوخته عراقی ها را بازسازی می کرد و برای استفاده دوباره به خط مقدم می فرستاد. شاید اغراق نباشد اگر بگویم پیش از او کسی تانک های روسی را حتی روشن نمی توانست بکند چه رسد به تعمیر و بازسازی. نیروهای ارتش هم با تانک چیفتن آشنا بودند.
تانک های عراقی همه روسی بودند مثل تی 50 تی 55 و تی 72. سید ظاهر دوره تعمیرات تخصصی تانک ها را در افغانستان گذرانده بود و در کارش استاد بود. سید ظاهر هم تعمیر تانک می کرد و هم برای ما و بچه های سپاه و بسیج آموزش تعمیرات تانک می داد. ده دوازده نفر از مجاهدان شیعه عراقی که نمی خواستند به لشکر صدام خدمت کنند با مهمات و ماشین نظامی شان فرار کرده و آمده بودند تسلیم نیروهای ایران شده بودند. آنها هم همراه ما را در لشکر 39 زرهی عاشقانه کار می کردند.
ساخت هواکش روی تانک ها
بعد ازآموزش، خودم شدم تعمیرکار موتور تانک. در اسفند ماه 63 قرار بود عملیات بدر انجام شود. در آن عملیات فرماندهان تصمیم داشتند با تانک از رودخانه های کارون و دجله عبور کنند وبه طرف عراق پیش روند. به همین خاطر قرار شد که بر تانک ها تغیراتی داده شود که بتوانند زیر آب حرکت کنند و آب هم داخلشان نفوذ نکند. برای این کار در داخل محوطه لشکر 39 زرهی مسئولان حوض بزرگی ساختند تا تانک هایی را که برای آزمایش اماده می شدند در آن تست کنند . هر تانکی که مشکلی نداشت به خط مقدم منتقل می شد و اگر مشکلی داشت دوباره به تعمیرگاه فرستاده می شد.
از کارهای اولیه ما ساخت هواکشی با ارتفاع دو متر بر تانک ها بود. در ابتدا هواکش ساخت شده کوچک بود و فقط برای خارج شدن دود تانک مناسب بود. اما به مرور به تجربه بهتری رسیدیم که هواکش را بزرگ کنیم، به اندازه ای که در مواقع اضطراری سرنشینان تانک هم می توانستند از آن خارج شوند.
شبی که برادرم شهید شد
شبی که برادرم شهید شد ساعت 8 یا نه شب بود، کارم را تعطیل کرده و رفته بودم به آسایشگاه، برادرم داوود هنوز نیامده بود. برادرم در بخش تعمیرات و بازسازی برجک تانک کار می کرد. ان شب او با همکارانش تانکی را آماده کرده بودند و می خواستند آب بندی نهایی کنند.
بچه های آسایشگاه هم از دیر کردن برادرم نگران بودند و مدام از من می پرسیدند. سریع رفتم به دفتر فرماندهی و پرسیدم که "برادرم هنوز نیامده خبری شده؟" آنها گفتند: نه خبری نیست برادرت با همکارانش رفته اند آزمایشگاه تا تانکی را آزمایش کنند. نگرانی عجیبی داشتم طاقت نیاوردم و رفتم به آزمایشگاه.
دیدم هیچ خبری نیست اما چند نفری دور و بر حوض با نگرانی ایستاده اند و می گویند که تانک در زیر آب خاموش کرده. آن ها به گروه نجات زنگ زده بودند که بیایند و گیرماندگان در آب را نجات دهند. هیچ کاری از دست ما بر نمی آمد وب ا نگرانی منتظر گروه نجات بودیم. دو سه تا بلدوزر آمد و به خاطر آب بسیار زیاد هیچ کاری نتوانست و ما ناگزیر شدیم که کانال بزنیم. بلدوزرها کانالی را به طرف رود کارون برای هدایت آب حوض آزمایشگاه حفر کردند. وقتی آب کم شد و برجک تانک نمایان شد سریع وارد عمل شدیم و دیوانه وار برجک تانک را برداشتم گمان می کردم بی هوش شده اند. متاسفانه هر پنج نفرشان مظلومانه به شهادت رسیدند. غیر از برادرم، سد داوود، دو نفر از شهدا ایرانی بودند، دو شهید دیکر هم از مجاهدان عراقی.
جنازه شهدا را به بخش پزشکی تیپ قمر بنی هاشم منتقل کردندو من هم رفتم ولی در آنجا مرا به بهانه سردی هوا و لباس تر نگذاشتند که بمانم. گروه پزشکی پس از تزریق آمپول مسکن به استراحتگاه فرستادند.
فردای آن شب آقای قادری فرمانده پادگان مرا پیشش خواست. تا آن زمان هم نمی دانستم که چه اتفاقی افتاده است. با نگرانی رفتم و پرسیدم که "چه شده؟" اول گفت: هیچ خبری نشده و بعد بسیار آرام گفت: تسلیت می گویم، برادرت شهید شده است" هیچ نگفتم، هیچ کاری نکردم، حتی گریه هم نکردم چون نمی توانستم. انگار بخشی از صندلی شده بودم. جنازه برادرم را به شهر مشهد بردم و در بهخشت رضا دفنش کردم. بلوک 30، ردیف 21 قبر شماره 25