اقامتگاهی در خیابان نجات اللهی تهران هست که زنان و دخترانی مجرد، جداشده، شاغل، بیکار، دانشجو و... را در دل خود جای داده است. مسئول آن خودش یک دختر مجرد ۴۰ ساله است. گزارشی از درون این اقامتگاه را که سرپناهی برای زنان و دختران یادشده فراهم آورده در ادامه بخوانید.
به گزارش شهدای ایران به نقل از اعتماد، گوشه کتابخانه نشسته و چشمهایش یکی درمیان روی هم میرود و بعد از چندثانیه به زور بازشان میکند. یکی از دستهایش از آرنج قطع شده و نیمی از پوست صورت و بدنش در اثر سوختگی چروک شده است. یکی از چشمهایش را نمیتواند کامل باز کند و هر از گاهی سنگینی نگاه خیرهاش روی دیوار میماسد. نیرویی در درونش اجازه خواب را به او نمیدهد. با دست سالمش فلاسک را بلند میکند و قطرات آخر چای را داخل لیوان میریزد و سر میکشد.
زندگی هنوز نفس میکشد میان چروکهای ریز و آرامی که اندک اندک کنار چشمهایشان فرو مینشیند. کنار بغضهایی که سرسختانه تا آستانه نفس تنگی بالا میآید و در لبخندی کوتاه به رهایی میرسد. نیاز به جستوجوی عمق نگاهشان نیست. مردمک لرزان چشمهای نگرانشان با آوازی غمگین یکسره برایت داستان میخواند. داستان روزها و لحظههایی که دست در دست تنهایی قدم به قدم به پشت درهای اقامتگاه آمدهاند. گوشهایشان شنونده سکوتی محض از تمام موسیقیهایی است که زندگی برای آدمها میخواند. غربت روزهای آخر دوره جوانی دخترانی که در اقامتگاهی بینام و نشان میگذرد. آنها برای زندگی زیر سقف خانهها و عشقهایشان باید به انتظار بنشینند چرا که خواسته یا ناخواسته، زندگی در زندانی بیقفل و زنجیر را انتخاب کردهاند. مبارزه ای که میرود تا تقاص زنده بودن را از زندگی بگیرند... چیزی شبیه زندگی در زندان به جرم زندگی...
خندهها و گریههای پای اجاق گاز اقامتگاه
روی تابلوی بالای یک خانه ویلایی بزرگ در انتهای یکی از کوچههای خیابان نجات الهی، نوشته شده «اقامتگاه جوانان...».
«اسم اقامتگاه که میآید آدم یاد زندان میافتد...» این را یکی از دخترانی میگوید که تازگی به جمع ساکنان اضافه شده است.
مسوول اقامتگاه میگوید: «باید مجوز خوابگاه دانشجویی داشته باشیم که نداریم.»
۸۰ درصد دختران و زنانی که به طور ثابت در این اقامتگاه زندگی میکنند شاغل و شهرستانی هستند و ۲۰ درصد دیگر را مهمانانی تشکیل میدهند که به مدت یک شب تا یک ماه در اینجا سکونت دارند. علاوه بر ساختمان سه طبقه اصلی که حدود ۶۰ مهمان ثابت شش ماهه تا چهار ساله دارد دو اتاق کوچک هم در گوشه حیاط ساخته شده که با یک راهروی کوچک به هم وصل شدهاند. دستشویی، حمام و آشپزخانه این بخش در همین راهروی کوچک قرار دارد.
گوشه حیاط نسبتا بزرگ اقامتگاه، یک تخت چوبی گذاشتهاند. عصرهای جمعه که میشود زهرا دختر ۴۱ ساله شمالی، کتری بزرگش را پر از چای میکند و اتاق به اتاق درمی زند و دخترها را برای خوردن عصرانه به داخل حیاط دعوت میکند. جمع که میشوند یکی دستش به اسام اس است و دیگری دلش هوای یار سفرکرده. یکی بوی خانه و مادر را میخواهد و آن یکی به حقوق تمام شدهاش در آستانه روزهای آخر ماه فکر میکند. اینجا دخترها با همه تفاوتها، قضاوتها، دعواها و بگومگوها پشتشان را به هم میدهند و برای هم مثل اعضای خانواده میشوند.
ساعت از ۱۰ شب که میگذرد خوشبختی دخترها میرود توی گوشیهایشان. اسام اسها و زنگخورهای گوشیها نشان دهنده این است که کسی به یادشان هست یا نه. آنها که کسی را ندارند یا از زنگهای پشت سر هم گوشی بقیه کلافه میشوند به گوشه دنج تختهایشان پناه میبرند. گاهی هم دور از چشم مسوول خوابگاه قابلمه یا تشتهای حمام را میآورند و شروع میکنند به خواندن. این طور وقتها ساناز دختر رشتی خوابگاه آهنگهای محلی شمالی را با تشت میزند و میخواند. آنوقت یکی یکی دخترها، آنها که به قول معروف ته صدایی دارند آهنگهای محلی شهرشان را میخوانند. یکی جنوبی و دیگری خراسانی... نوای نوایی نوایی توی اتاق تنگ و تاریک میپیچد.
چشمان نیم سوخته ای که با زبان بیزبانی فریاد میزنند
گوشه کتابخانه نشسته و چشمهایش یکی درمیان روی هم میرود و بعد از چندثانیه به زور بازشان میکند. یکی از دستهایش از آرنج قطع شده و نیمی از پوست صورت و بدنش در اثر سوختگی چروک شده است. یکی از چشمهایش را نمیتواند کامل باز کند و هر از گاهی سنگینی نگاه خیرهاش روی دیوار میماسد. نیرویی در درونش اجازه خواب را به او نمیدهد. با دست سالمش فلاسک را بلند میکند و قطرات آخر چای را داخل لیوان میریزد و سر میکشد. بعد کتاب را باز و شروع میکند به خواندن. کسی نمیداند داستانش چیست، از کجا آمده و چه بلایی او را به این شکل درآورده است. ارتباطش با بچهها تنها در حد سلام و علیک و حرفهای روزمره است.
یکی از دخترها میگوید: نزدیک به دو سال است که اینجاست. میگویند مدتها پیش خانهشان در شهرستان دچار آتش سوزی شده و پدرش را از دست داده است. او، مادر و خواهرش از این آتشسوزی جان سالم به در میبرند اما هر سه سوخته و زخمی هستند. حالابه تهران آمده تا هم درس بخواند، هم کار کند و خرج مادر و خواهرش را بدهد.
وقتی درباره شغلش میپرسم به صورتم خیره میشود تا از عمق چشمهایم دلیل پرسیدن سوالم را بخواند. بعد جواب میدهد: تو یه فروشگاه فرش مشغولم... این را میگوید و بعد خیلی محترمانه عذرخواهی میکند و سرش را میاندازد توی کتاب.
ساعت خاموشی است. تک و توک دخترها در گوشه گوشه حیاط راه میروند و با گوشیهایشان صحبت میکنند. دختران تازه وارد اغلب بیشتر در معرض توجه هستند.
خبر بدهی کلاهت پس معرکه است!
ساعت ۱۰ شب آمده و از همان موقع گوشی را جلوی دهانش گرفته و با چشمهای ملتهب ریز ریز حرف میزند طوری که از یک قدمی هم صدایش واضح شنیده نمیشود. انگار دارد آدرس میدهد و خبر از به هم خوردن وعدهها و قرارها. به بچهها بگو فردا کسی نره تو پارک امشب ریختن خونه مهران منم در رفتم...
سایهام را میبیند که روی سرش افتاده تندی گوشی را قطع میکند. سیاهی چشمهایش تا روی گونهها آمده. روی بازویش رد خالکوبی یک عنکبوت بزرگ است. خیره نگاهم میکند. میترسم.
میپرسد: حرفامو شنیدی؟
میپرسم: فراری هستی؟
میگوید: میخوای خبر بدی؟
میگویم: نه اتفاقی شنیدم.
صدای آژیر ماشین پلیس میآید. لحظه ای پلکهایش بیحرکت میماند. میگوید: خبر ببری کلاهت پس معرکه است. فردا که بیان دنبالم تو رو هم با خودم میبرم...
میگویم: با تو چه کار دارم میرم بخوابم...
رد رفتنم را میگیرد و از خوابیدنم مطمئن میشود. یواشکی میآید کولهاش را برمی دارد و میرود. کوله را از در بیرون میاندازد و تند و فرز از بالای در میپرد بیرون. صدای دویدنش میآید.
تنهایی یک زن ۴۰ ساله در اقامتگاه چیزی شبیه مرگ است
بعد از سه ماه غیبت بالاخره آمده و وسایلی که سه ماه پیش داخل نایلونهای بزرگ و مشکی بسته بندی کرده را باز میکند. کمد لباسهایش نصف فضای اتاق را گرفته و دوطبقه از طبقات یخچال را بیحرف از آن خود کرده است. وسواس عجیبی دارد. تمام وسایلش را وسط اتاق ریخته تا ببرد داخل حیاط بشوید. شست وشو از لباسها و ظرفها شروع میشود و به فرش و صندلیهای اتاق میرسد.
کاری ندارد کی حال و حوصله دارد یا ندارد او کار خودش را میکند و سروصدا راه میاندازد. به خاطر همین وقتی به خوابگاه میآید دیدنش عده ای از دخترها را ناراحت میکند. از خانواده ای سنتی و مذهبی آمده و میخواهد آن طور که خودش میخواهد زندگی کند. برای این استقلال سالها جنگیده و حالا که به مرز ۳۹ سالگی رسیده توانسته به دستش بیاورد.
میگوید: پدر و پدربزرگم در یکی از روستاهای شمال کشاورزی دارند. مثل همه روستاییان از بچگی میرفتیم توی باغها و میچرخیدیم تا اینکه خانوادهام طبق تصمیم قبلی من را مجبور به ازدواج با پسرداییام کردند. گفتم نمیخواهم. بعد از جواب من پسرداییام دیگر میلی به ازدواج نداشت. توی فامیل من را به چشم دیگری نگاه میکردند. پدرم اجازه هیچ کاری را نمیداد وقتی نگذاشت برای ادامه تحصیل به دانشگاه بروم سالها توی خانه برای خودم میچرخیدم تا اینکه چشم باز کردم و دیدم ۳۰ ساله شدهام. پدرومادرم میدیدند که نمیتوانم ازدواج کنم و این برایشان آزاردهنده بود. کنکور دادم و در دانشگاه تهران قبول شدم این بار جلویشان ایستادم. آمدم تهران و در کنار درس خواندن، کار کردن را هم شروع کردم اما چیزی که آزارم میدهد تنهایی است. پدر و مادرم ناخودآگاه کاری کردند که من نتوانم به هیچ مردی اعتماد کنم. تنهایی یک زن ۴۰ ساله آن هم در یک اقامتگاه بدون خانواده چیزی شبیه مردن است. دست خودم نیست با بچهها دعوا میکنم تا از تنهایی بیرون بیایم. یکی باشد
تا با او حرف بزنم...
به تهمت خیانت جدایم کردند...
در اقامتگاه هم ولایتیها هوای هم را بیشتر از بقیه دارند. ترکها و لرها با زبان خودشان با هم صحبت میکنند و این موضوع غیرمستقیم دختران دیگر را ناراحت میکند. مسوول اقامتگاه میگوید: قدیمترها دعواهای نژادی و قومی قبیله ای در خوابگاه بیشتر بود اما الان کمتر شده است. جالب اینجاست که مسوول اقامتگاه خودش یک دختر مجرد ۴۰ ساله است. طنابهای رخت آویز اقامتگاه پر از لباسهایی است که نیمه خیس روی هم انداخته شده است. یکی از دخترها میخندد و میگوید: لباسها و مانتوهای گرانقیمت را روی طناب نمیگذاریم چون احتمال مفقود شدنشان خیلی زیاد است.
ساعت نزدیک به ۵ بعدازظهر است و کارمندان یکی یکی از راه میرسند. همه خسته و گرسنه هستند اجاق گازهای اقامتگاه از ساعت ۷ بعدازظهر تا ۱۰:۳۰ شب که زمان خاموشی است مدام در حال استفاده است. ساعت ۹ اوج زمان آشپزی دخترهاست. شام شب و نهار فردایشان را میپزند و درباره موضوعات روزمرهشان با هم صحبت میکنند. وقت آشپزی با صدای غمناک خواننده داخل گوشی میخوانند و آه میکشند. هر کدام داستانی دارند و ته دل تک تکشان را که زیر و رو کنی به دنبال دستی میگردند تا از قصه ای شیرین بیاید و آنها رابا خودش ببرد.
زهره دختر مشهدی اقامتگاه ۳۵ ساله است. نزدیک به سه سال است که از همسرش جدا شده. وقتی حضانت پسربچه دوسالهاش را به شوهرش دادند دیگر طاقت ماندن در شهر خودش را نداشته و به تهران آمده.
میگوید: با تهمت خیانت مجبور شدم از شوهرم جدا شوم اما هنوز دوستش دارم. وقتی تازه به تهران آمده بودم در یک تولیدی پوشاک نزدیک بازار کار میکردم همانجا هم میخوابیدم صاحب مغازه معتاد بود و نزدیک بود من را هم معتاد کند. بعد از مدتی پولم را به زور گرفتم و چند روزی سرگردان بودم تا اینجا را برای اقامت پیدا کردم. حالاهم منشی یک شرکت خصوصی هستم. زندگی مجردی برای قبل از ازدواج است وقتی ازدواج میکنی دیگر نمیتوانی تنها بمانی تنهایی بعد از ازدواج دردناک است آن هم با شرایطی که ما با آن روبه رو هستیم.
پیازهای توی ماهیتابه را سرخ میکند و آرام زیرلب ترانه مرا ببوس را میخواند. سوزنش روی «گذشتهها گذشته» گیر کرده و تکان نمیخورد.
ازدواج موقت برای آرامشی زودگذر
مهین دختر پولدار و سرخوش اتاق وارد میشود. میگویند در طول هفته تنها یک شب را در اقامتگاه است. یکی از دخترها او را میبیند و میگوید: خدا شانس بده ماشاءالله تمام دخترها ماشینهای رنگ و وارنگ مدل بالای نامزدش را که هر بار او را پیاده میکند دیدهاند. بوی تند ادکلنش آشپزخانه را پر میکند. چرخی میزند و وسایلش را جابه جا میکند و میخواهد برود.
ساناز از روی تخت کناری او میگوید: همه فکر میکنند مهین خیلی خوشبخته. اون صیغه یه مرد ۶۰ ساله شده که همه امکانات زندگی رو براش فراهم کرده. وقتی از شهرستان اومده بود اینجا حتی غذا برای خوردن نداشت. ما بهش غذا میدادیم تا وقتی که با این مرده آشنا شد. اولش مجبوری باهاش بود و دوستش نداشت اما الان از ترس اینکه ولش کنه و دوباره بیپول بشه هر چی بگه گوش میکنه خدا میدونه کی خسته بشه...
دختران فراری و چشمهایی که تا صبح بیدار میماند
جمعی از دخترها با ناخنهای رنگی وارد اقامتگاه میشوند. گلها و رنگهای شاد روی ناخنهایشان را به هم نشان میدهند و بعد میفهمیم خوشحالیشان بیشتر به این خاطر است که تخفیف مناسبی برای طراحی ناخنهایشان از آرایشگر نزدیک اقامتگاه گرفتهاند.
اتاق مهمان ۸ تخته هر شب تعدادی مهمان غریبه دارد که گاهی برای یک شب و گاهی برای یک ماه در اقامتگاه میمانند. دختران و زنانی که هر کدام رازهایی در دلشان دارند. گاهی دختران جوانی که تازه از خانههایشان فرار کردهاند راهی این اقامتگاه میشوند و بیحرف خیره به سقفهای خوابگاه شب را به صبح میرسانند. در این فکر که فرداشب باید کجا سر به بالش برسانند غرق در افکارشان میشوند.
فامیل تهرانی دارم اما خانهشان نمیروم...
یکی از مهمانان خوابگاه زنی جنوبی است که برای درمان نازاییاش از دوبی به تهران آمده تا لقاح مصنوعی انجام دهد. میگوید در تهران فامیل زیاد دارم ولی اینجا راحتترم. چند روز دیگر عمل دارد و خواهرش از شهر لار آمده تا از او مراقبت کند. خواهر بزرگتر وقتی دخترها را پای گاز در حال آشپزی میبیند، میگوید: حالاقدر غذای حاضر و آماده مادرتان را میدانید آن هم وقتی صدایتان میزند بیایید غذا سرد شد و شما ناز میکنید...
نکنه تو هم خبرنگاری؟...
نیمه شب است و کسی در اتاق مطالعه نیست. پشت لپ تاپش نشسته و با گوشیهای داخل کوشش دارد چیزی را گوش میدهد و تایپ میکند. چشمان خسته و نالانش میگوید که مدت زیادی است نخوابیده. یک قطعه را چند بار گوش میدهد و بعد مینویسد. حدس میزنم دارد پایان نامه مینویسد. آنقدر غرق خودش است که دلم نمیآید کارش را قطع کنم. حدس آخرم این است که خبرنگار است و دارد فایل صوتی مصاحبه پیاده میکند. بالاخره گوشیهایش را از گوشش بیرون میآورد.
میپرسم: داری واسه پایان نامه فایل پیاده میکنی؟
با چشمهای درشت و مشکیاش میگوید: نه
تندی اسمش را میپرسم و توی گوگل سرچ میکنم. حدس آخرم درست از آب درمی آید. خبرنگار اجتماعی یکی از سایتهای مهم سیاسی - اجتماعی است.
فراموشی آدمها همان مسکنی که به وقت توفان حمله میکند
فقط مسوول خوابگاه میداند که او شهرستانی نیست و خانه پدریاش در یکی از مناطق اعیان نشین شمال شهر است. قرار نیست کسی بداند چون اگر بچهها از این داستان سردربیاورند او را از اقامتگاه اخراج میکنند. یک اتاق دو تخته را با ماهی۵۰۰ هزارتومان اجاره کرده تا به قول خودش از گیروواگیرهای خانواده در امان باشد. در یک شرکت ساختمانی معتبر کار میکند و میگوید: پدر و مادرم وضع مالی خوبی دارند اما به خاطر پول مدام با هم دعوا میکنند. نزدیک به یک سال است که به اینجا آمدهام ولی حتی یک بار هم دنبالم نیامدهاند.
ساعت خاموشی نزدیک است و بچهها باید آشپزخانه را تمیز کنند و بروند توی اتاقهایشان. یمنا و مهرنوش دو تازه عروس خوابگاه هستند. مهرنوش ۲۵ ساله است. گرافیک خوانده و یک سال است که درسش را تمام کرده. در یک شرکت طراحی گرافیکی کار میکند. یمنا پای گاز ایستاده و برای ناهار فردای شوهرش ماکارونی با قارچ میپزد. تند تند اسپند دود میکند و با صدای آرام میرود داخل اتاق و بچهها را جمع میکند تا مهرنوش را که از مراسم خواستگاریاش آمده غافلگیر کند. مهرنوش وارد میشود و دخترها روی قابلمه میزنند و برایش امشب چه شبی است را میخوانند...
چشمهای مهرنوش پر از اشک است. تک تک همه را میبوسد. مسوول خوابگاه سر میرسد و تبریک میگوید و تذکر میدهد که سکوت را رعایت کنند. دخترها به اتاقهایشان میروند. آشپزخانه در تاریکی و سکوت باقی میماند.
منبع: جام جم
زندگی هنوز نفس میکشد میان چروکهای ریز و آرامی که اندک اندک کنار چشمهایشان فرو مینشیند. کنار بغضهایی که سرسختانه تا آستانه نفس تنگی بالا میآید و در لبخندی کوتاه به رهایی میرسد. نیاز به جستوجوی عمق نگاهشان نیست. مردمک لرزان چشمهای نگرانشان با آوازی غمگین یکسره برایت داستان میخواند. داستان روزها و لحظههایی که دست در دست تنهایی قدم به قدم به پشت درهای اقامتگاه آمدهاند. گوشهایشان شنونده سکوتی محض از تمام موسیقیهایی است که زندگی برای آدمها میخواند. غربت روزهای آخر دوره جوانی دخترانی که در اقامتگاهی بینام و نشان میگذرد. آنها برای زندگی زیر سقف خانهها و عشقهایشان باید به انتظار بنشینند چرا که خواسته یا ناخواسته، زندگی در زندانی بیقفل و زنجیر را انتخاب کردهاند. مبارزه ای که میرود تا تقاص زنده بودن را از زندگی بگیرند... چیزی شبیه زندگی در زندان به جرم زندگی...
خندهها و گریههای پای اجاق گاز اقامتگاه
روی تابلوی بالای یک خانه ویلایی بزرگ در انتهای یکی از کوچههای خیابان نجات الهی، نوشته شده «اقامتگاه جوانان...».
«اسم اقامتگاه که میآید آدم یاد زندان میافتد...» این را یکی از دخترانی میگوید که تازگی به جمع ساکنان اضافه شده است.
مسوول اقامتگاه میگوید: «باید مجوز خوابگاه دانشجویی داشته باشیم که نداریم.»
۸۰ درصد دختران و زنانی که به طور ثابت در این اقامتگاه زندگی میکنند شاغل و شهرستانی هستند و ۲۰ درصد دیگر را مهمانانی تشکیل میدهند که به مدت یک شب تا یک ماه در اینجا سکونت دارند. علاوه بر ساختمان سه طبقه اصلی که حدود ۶۰ مهمان ثابت شش ماهه تا چهار ساله دارد دو اتاق کوچک هم در گوشه حیاط ساخته شده که با یک راهروی کوچک به هم وصل شدهاند. دستشویی، حمام و آشپزخانه این بخش در همین راهروی کوچک قرار دارد.
گوشه حیاط نسبتا بزرگ اقامتگاه، یک تخت چوبی گذاشتهاند. عصرهای جمعه که میشود زهرا دختر ۴۱ ساله شمالی، کتری بزرگش را پر از چای میکند و اتاق به اتاق درمی زند و دخترها را برای خوردن عصرانه به داخل حیاط دعوت میکند. جمع که میشوند یکی دستش به اسام اس است و دیگری دلش هوای یار سفرکرده. یکی بوی خانه و مادر را میخواهد و آن یکی به حقوق تمام شدهاش در آستانه روزهای آخر ماه فکر میکند. اینجا دخترها با همه تفاوتها، قضاوتها، دعواها و بگومگوها پشتشان را به هم میدهند و برای هم مثل اعضای خانواده میشوند.
ساعت از ۱۰ شب که میگذرد خوشبختی دخترها میرود توی گوشیهایشان. اسام اسها و زنگخورهای گوشیها نشان دهنده این است که کسی به یادشان هست یا نه. آنها که کسی را ندارند یا از زنگهای پشت سر هم گوشی بقیه کلافه میشوند به گوشه دنج تختهایشان پناه میبرند. گاهی هم دور از چشم مسوول خوابگاه قابلمه یا تشتهای حمام را میآورند و شروع میکنند به خواندن. این طور وقتها ساناز دختر رشتی خوابگاه آهنگهای محلی شمالی را با تشت میزند و میخواند. آنوقت یکی یکی دخترها، آنها که به قول معروف ته صدایی دارند آهنگهای محلی شهرشان را میخوانند. یکی جنوبی و دیگری خراسانی... نوای نوایی نوایی توی اتاق تنگ و تاریک میپیچد.
چشمان نیم سوخته ای که با زبان بیزبانی فریاد میزنند
گوشه کتابخانه نشسته و چشمهایش یکی درمیان روی هم میرود و بعد از چندثانیه به زور بازشان میکند. یکی از دستهایش از آرنج قطع شده و نیمی از پوست صورت و بدنش در اثر سوختگی چروک شده است. یکی از چشمهایش را نمیتواند کامل باز کند و هر از گاهی سنگینی نگاه خیرهاش روی دیوار میماسد. نیرویی در درونش اجازه خواب را به او نمیدهد. با دست سالمش فلاسک را بلند میکند و قطرات آخر چای را داخل لیوان میریزد و سر میکشد. بعد کتاب را باز و شروع میکند به خواندن. کسی نمیداند داستانش چیست، از کجا آمده و چه بلایی او را به این شکل درآورده است. ارتباطش با بچهها تنها در حد سلام و علیک و حرفهای روزمره است.
یکی از دخترها میگوید: نزدیک به دو سال است که اینجاست. میگویند مدتها پیش خانهشان در شهرستان دچار آتش سوزی شده و پدرش را از دست داده است. او، مادر و خواهرش از این آتشسوزی جان سالم به در میبرند اما هر سه سوخته و زخمی هستند. حالابه تهران آمده تا هم درس بخواند، هم کار کند و خرج مادر و خواهرش را بدهد.
وقتی درباره شغلش میپرسم به صورتم خیره میشود تا از عمق چشمهایم دلیل پرسیدن سوالم را بخواند. بعد جواب میدهد: تو یه فروشگاه فرش مشغولم... این را میگوید و بعد خیلی محترمانه عذرخواهی میکند و سرش را میاندازد توی کتاب.
ساعت خاموشی است. تک و توک دخترها در گوشه گوشه حیاط راه میروند و با گوشیهایشان صحبت میکنند. دختران تازه وارد اغلب بیشتر در معرض توجه هستند.
خبر بدهی کلاهت پس معرکه است!
ساعت ۱۰ شب آمده و از همان موقع گوشی را جلوی دهانش گرفته و با چشمهای ملتهب ریز ریز حرف میزند طوری که از یک قدمی هم صدایش واضح شنیده نمیشود. انگار دارد آدرس میدهد و خبر از به هم خوردن وعدهها و قرارها. به بچهها بگو فردا کسی نره تو پارک امشب ریختن خونه مهران منم در رفتم...
سایهام را میبیند که روی سرش افتاده تندی گوشی را قطع میکند. سیاهی چشمهایش تا روی گونهها آمده. روی بازویش رد خالکوبی یک عنکبوت بزرگ است. خیره نگاهم میکند. میترسم.
میپرسد: حرفامو شنیدی؟
میپرسم: فراری هستی؟
میگوید: میخوای خبر بدی؟
میگویم: نه اتفاقی شنیدم.
صدای آژیر ماشین پلیس میآید. لحظه ای پلکهایش بیحرکت میماند. میگوید: خبر ببری کلاهت پس معرکه است. فردا که بیان دنبالم تو رو هم با خودم میبرم...
میگویم: با تو چه کار دارم میرم بخوابم...
رد رفتنم را میگیرد و از خوابیدنم مطمئن میشود. یواشکی میآید کولهاش را برمی دارد و میرود. کوله را از در بیرون میاندازد و تند و فرز از بالای در میپرد بیرون. صدای دویدنش میآید.
تنهایی یک زن ۴۰ ساله در اقامتگاه چیزی شبیه مرگ است
بعد از سه ماه غیبت بالاخره آمده و وسایلی که سه ماه پیش داخل نایلونهای بزرگ و مشکی بسته بندی کرده را باز میکند. کمد لباسهایش نصف فضای اتاق را گرفته و دوطبقه از طبقات یخچال را بیحرف از آن خود کرده است. وسواس عجیبی دارد. تمام وسایلش را وسط اتاق ریخته تا ببرد داخل حیاط بشوید. شست وشو از لباسها و ظرفها شروع میشود و به فرش و صندلیهای اتاق میرسد.
کاری ندارد کی حال و حوصله دارد یا ندارد او کار خودش را میکند و سروصدا راه میاندازد. به خاطر همین وقتی به خوابگاه میآید دیدنش عده ای از دخترها را ناراحت میکند. از خانواده ای سنتی و مذهبی آمده و میخواهد آن طور که خودش میخواهد زندگی کند. برای این استقلال سالها جنگیده و حالا که به مرز ۳۹ سالگی رسیده توانسته به دستش بیاورد.
میگوید: پدر و پدربزرگم در یکی از روستاهای شمال کشاورزی دارند. مثل همه روستاییان از بچگی میرفتیم توی باغها و میچرخیدیم تا اینکه خانوادهام طبق تصمیم قبلی من را مجبور به ازدواج با پسرداییام کردند. گفتم نمیخواهم. بعد از جواب من پسرداییام دیگر میلی به ازدواج نداشت. توی فامیل من را به چشم دیگری نگاه میکردند. پدرم اجازه هیچ کاری را نمیداد وقتی نگذاشت برای ادامه تحصیل به دانشگاه بروم سالها توی خانه برای خودم میچرخیدم تا اینکه چشم باز کردم و دیدم ۳۰ ساله شدهام. پدرومادرم میدیدند که نمیتوانم ازدواج کنم و این برایشان آزاردهنده بود. کنکور دادم و در دانشگاه تهران قبول شدم این بار جلویشان ایستادم. آمدم تهران و در کنار درس خواندن، کار کردن را هم شروع کردم اما چیزی که آزارم میدهد تنهایی است. پدر و مادرم ناخودآگاه کاری کردند که من نتوانم به هیچ مردی اعتماد کنم. تنهایی یک زن ۴۰ ساله آن هم در یک اقامتگاه بدون خانواده چیزی شبیه مردن است. دست خودم نیست با بچهها دعوا میکنم تا از تنهایی بیرون بیایم. یکی باشد
تا با او حرف بزنم...
به تهمت خیانت جدایم کردند...
در اقامتگاه هم ولایتیها هوای هم را بیشتر از بقیه دارند. ترکها و لرها با زبان خودشان با هم صحبت میکنند و این موضوع غیرمستقیم دختران دیگر را ناراحت میکند. مسوول اقامتگاه میگوید: قدیمترها دعواهای نژادی و قومی قبیله ای در خوابگاه بیشتر بود اما الان کمتر شده است. جالب اینجاست که مسوول اقامتگاه خودش یک دختر مجرد ۴۰ ساله است. طنابهای رخت آویز اقامتگاه پر از لباسهایی است که نیمه خیس روی هم انداخته شده است. یکی از دخترها میخندد و میگوید: لباسها و مانتوهای گرانقیمت را روی طناب نمیگذاریم چون احتمال مفقود شدنشان خیلی زیاد است.
ساعت نزدیک به ۵ بعدازظهر است و کارمندان یکی یکی از راه میرسند. همه خسته و گرسنه هستند اجاق گازهای اقامتگاه از ساعت ۷ بعدازظهر تا ۱۰:۳۰ شب که زمان خاموشی است مدام در حال استفاده است. ساعت ۹ اوج زمان آشپزی دخترهاست. شام شب و نهار فردایشان را میپزند و درباره موضوعات روزمرهشان با هم صحبت میکنند. وقت آشپزی با صدای غمناک خواننده داخل گوشی میخوانند و آه میکشند. هر کدام داستانی دارند و ته دل تک تکشان را که زیر و رو کنی به دنبال دستی میگردند تا از قصه ای شیرین بیاید و آنها رابا خودش ببرد.
زهره دختر مشهدی اقامتگاه ۳۵ ساله است. نزدیک به سه سال است که از همسرش جدا شده. وقتی حضانت پسربچه دوسالهاش را به شوهرش دادند دیگر طاقت ماندن در شهر خودش را نداشته و به تهران آمده.
میگوید: با تهمت خیانت مجبور شدم از شوهرم جدا شوم اما هنوز دوستش دارم. وقتی تازه به تهران آمده بودم در یک تولیدی پوشاک نزدیک بازار کار میکردم همانجا هم میخوابیدم صاحب مغازه معتاد بود و نزدیک بود من را هم معتاد کند. بعد از مدتی پولم را به زور گرفتم و چند روزی سرگردان بودم تا اینجا را برای اقامت پیدا کردم. حالاهم منشی یک شرکت خصوصی هستم. زندگی مجردی برای قبل از ازدواج است وقتی ازدواج میکنی دیگر نمیتوانی تنها بمانی تنهایی بعد از ازدواج دردناک است آن هم با شرایطی که ما با آن روبه رو هستیم.
پیازهای توی ماهیتابه را سرخ میکند و آرام زیرلب ترانه مرا ببوس را میخواند. سوزنش روی «گذشتهها گذشته» گیر کرده و تکان نمیخورد.
ازدواج موقت برای آرامشی زودگذر
مهین دختر پولدار و سرخوش اتاق وارد میشود. میگویند در طول هفته تنها یک شب را در اقامتگاه است. یکی از دخترها او را میبیند و میگوید: خدا شانس بده ماشاءالله تمام دخترها ماشینهای رنگ و وارنگ مدل بالای نامزدش را که هر بار او را پیاده میکند دیدهاند. بوی تند ادکلنش آشپزخانه را پر میکند. چرخی میزند و وسایلش را جابه جا میکند و میخواهد برود.
ساناز از روی تخت کناری او میگوید: همه فکر میکنند مهین خیلی خوشبخته. اون صیغه یه مرد ۶۰ ساله شده که همه امکانات زندگی رو براش فراهم کرده. وقتی از شهرستان اومده بود اینجا حتی غذا برای خوردن نداشت. ما بهش غذا میدادیم تا وقتی که با این مرده آشنا شد. اولش مجبوری باهاش بود و دوستش نداشت اما الان از ترس اینکه ولش کنه و دوباره بیپول بشه هر چی بگه گوش میکنه خدا میدونه کی خسته بشه...
دختران فراری و چشمهایی که تا صبح بیدار میماند
جمعی از دخترها با ناخنهای رنگی وارد اقامتگاه میشوند. گلها و رنگهای شاد روی ناخنهایشان را به هم نشان میدهند و بعد میفهمیم خوشحالیشان بیشتر به این خاطر است که تخفیف مناسبی برای طراحی ناخنهایشان از آرایشگر نزدیک اقامتگاه گرفتهاند.
اتاق مهمان ۸ تخته هر شب تعدادی مهمان غریبه دارد که گاهی برای یک شب و گاهی برای یک ماه در اقامتگاه میمانند. دختران و زنانی که هر کدام رازهایی در دلشان دارند. گاهی دختران جوانی که تازه از خانههایشان فرار کردهاند راهی این اقامتگاه میشوند و بیحرف خیره به سقفهای خوابگاه شب را به صبح میرسانند. در این فکر که فرداشب باید کجا سر به بالش برسانند غرق در افکارشان میشوند.
فامیل تهرانی دارم اما خانهشان نمیروم...
یکی از مهمانان خوابگاه زنی جنوبی است که برای درمان نازاییاش از دوبی به تهران آمده تا لقاح مصنوعی انجام دهد. میگوید در تهران فامیل زیاد دارم ولی اینجا راحتترم. چند روز دیگر عمل دارد و خواهرش از شهر لار آمده تا از او مراقبت کند. خواهر بزرگتر وقتی دخترها را پای گاز در حال آشپزی میبیند، میگوید: حالاقدر غذای حاضر و آماده مادرتان را میدانید آن هم وقتی صدایتان میزند بیایید غذا سرد شد و شما ناز میکنید...
نکنه تو هم خبرنگاری؟...
نیمه شب است و کسی در اتاق مطالعه نیست. پشت لپ تاپش نشسته و با گوشیهای داخل کوشش دارد چیزی را گوش میدهد و تایپ میکند. چشمان خسته و نالانش میگوید که مدت زیادی است نخوابیده. یک قطعه را چند بار گوش میدهد و بعد مینویسد. حدس میزنم دارد پایان نامه مینویسد. آنقدر غرق خودش است که دلم نمیآید کارش را قطع کنم. حدس آخرم این است که خبرنگار است و دارد فایل صوتی مصاحبه پیاده میکند. بالاخره گوشیهایش را از گوشش بیرون میآورد.
میپرسم: داری واسه پایان نامه فایل پیاده میکنی؟
با چشمهای درشت و مشکیاش میگوید: نه
تندی اسمش را میپرسم و توی گوگل سرچ میکنم. حدس آخرم درست از آب درمی آید. خبرنگار اجتماعی یکی از سایتهای مهم سیاسی - اجتماعی است.
فراموشی آدمها همان مسکنی که به وقت توفان حمله میکند
فقط مسوول خوابگاه میداند که او شهرستانی نیست و خانه پدریاش در یکی از مناطق اعیان نشین شمال شهر است. قرار نیست کسی بداند چون اگر بچهها از این داستان سردربیاورند او را از اقامتگاه اخراج میکنند. یک اتاق دو تخته را با ماهی۵۰۰ هزارتومان اجاره کرده تا به قول خودش از گیروواگیرهای خانواده در امان باشد. در یک شرکت ساختمانی معتبر کار میکند و میگوید: پدر و مادرم وضع مالی خوبی دارند اما به خاطر پول مدام با هم دعوا میکنند. نزدیک به یک سال است که به اینجا آمدهام ولی حتی یک بار هم دنبالم نیامدهاند.
ساعت خاموشی نزدیک است و بچهها باید آشپزخانه را تمیز کنند و بروند توی اتاقهایشان. یمنا و مهرنوش دو تازه عروس خوابگاه هستند. مهرنوش ۲۵ ساله است. گرافیک خوانده و یک سال است که درسش را تمام کرده. در یک شرکت طراحی گرافیکی کار میکند. یمنا پای گاز ایستاده و برای ناهار فردای شوهرش ماکارونی با قارچ میپزد. تند تند اسپند دود میکند و با صدای آرام میرود داخل اتاق و بچهها را جمع میکند تا مهرنوش را که از مراسم خواستگاریاش آمده غافلگیر کند. مهرنوش وارد میشود و دخترها روی قابلمه میزنند و برایش امشب چه شبی است را میخوانند...
چشمهای مهرنوش پر از اشک است. تک تک همه را میبوسد. مسوول خوابگاه سر میرسد و تبریک میگوید و تذکر میدهد که سکوت را رعایت کنند. دخترها به اتاقهایشان میروند. آشپزخانه در تاریکی و سکوت باقی میماند.
منبع: جام جم