سینه خیز در زمین گل آلود
یکی از بچه ها گفت: "اگه تونست اینو بخوابونه حسابه!" زمزمه ها داشت بالا می گرفت که حاج احمد در برابر چشمان از حدقه بیرون زده ی ما او را روی زمین انداخت و پایش را روی شکم حاج همت گذاشت و خیلی محکم گفت: "یالله برو!"
به گزارش خبرنگار فرهنگی پایگاه خبری شهدای ایران؛ مجتبی احمد صالحی پور در کتاب " می خواهم با تو باشم" از جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان اینگونه نقل می کند:
همه در میان صبحگاه جمع بودند" مراسم صبحگاه را خیی بی حال انجام می دادند. درهمین حین حاج احمد که از دور به بچه ها نگاه می کرد سری تکان داد و پشت تریبون رفت و گفت: "ببینید برادرا من اینجور صبحگاه را قبول ندارد باید یه فکر اساسی کرد تا در تیپ ما یه صبحگاه درست و حسابی انجام بشه"
بعد همه را به خط کرد و حاج احمد را در راس ستون قرار داد و گفت: "حالا دور میدون صبحگاه بدوید تا من یه فکری به حالتون بکنم." همه با شناختی که از حاج احمد داشتیم می دانستیم که رس همه مان را می کشد.
نیم ساعتی دویدیم. خسته که شدیم حاج احمد ما را کنار زمین گل آلودی نگه داشت. بعد به سراغ حسین قوجه ای که نفس نفس می زد و عرق می ریخت رفت و بدون مقدمه او را بغل کرد و در میان گل ها انداخت. حسین قوجه ای شروع کرد در میان گل ها به سینه خیز رفتن.
بعد سراغ رضا دستواره رفت و دستواره با دستپاچگی گفت:"حاج آقا! اجازه بدید روی زمین صبحگاه سینه خیز برم." هنوز جمله دستواره تمام نشده بود که حاج احمد او را به وسط گل ها پرت کرد. او هم شروع به سینه خیز رفتن کرد.
بعد از آن به سراغ حاج همت رفت. یکی از بچه ها گفت: "اگه تونست اینو بخوابونه حسابه!" زمزمه ها داشت بالا می گرفت که حاج احمد در برابر چشمان از حدقه بیرون زده ی ما او را روی زمین انداخت و پایش را روی شکم حاج همت گذاشت و خیلی محکم گفت: "یالله برو!" همه حساب کار دستمان آمد.
ناگهان دیدم که خود حاج احمد هم پرید وسط گل ها و شروع کرد به سینه خیز رفتن بعد از این کار حاجی، همه نیروها به میان گل و لای رفتند و شروع کردن به سینه خیز رفتن.
همه در میان صبحگاه جمع بودند" مراسم صبحگاه را خیی بی حال انجام می دادند. درهمین حین حاج احمد که از دور به بچه ها نگاه می کرد سری تکان داد و پشت تریبون رفت و گفت: "ببینید برادرا من اینجور صبحگاه را قبول ندارد باید یه فکر اساسی کرد تا در تیپ ما یه صبحگاه درست و حسابی انجام بشه"
بعد همه را به خط کرد و حاج احمد را در راس ستون قرار داد و گفت: "حالا دور میدون صبحگاه بدوید تا من یه فکری به حالتون بکنم." همه با شناختی که از حاج احمد داشتیم می دانستیم که رس همه مان را می کشد.
نیم ساعتی دویدیم. خسته که شدیم حاج احمد ما را کنار زمین گل آلودی نگه داشت. بعد به سراغ حسین قوجه ای که نفس نفس می زد و عرق می ریخت رفت و بدون مقدمه او را بغل کرد و در میان گل ها انداخت. حسین قوجه ای شروع کرد در میان گل ها به سینه خیز رفتن.
بعد سراغ رضا دستواره رفت و دستواره با دستپاچگی گفت:"حاج آقا! اجازه بدید روی زمین صبحگاه سینه خیز برم." هنوز جمله دستواره تمام نشده بود که حاج احمد او را به وسط گل ها پرت کرد. او هم شروع به سینه خیز رفتن کرد.
بعد از آن به سراغ حاج همت رفت. یکی از بچه ها گفت: "اگه تونست اینو بخوابونه حسابه!" زمزمه ها داشت بالا می گرفت که حاج احمد در برابر چشمان از حدقه بیرون زده ی ما او را روی زمین انداخت و پایش را روی شکم حاج همت گذاشت و خیلی محکم گفت: "یالله برو!" همه حساب کار دستمان آمد.
ناگهان دیدم که خود حاج احمد هم پرید وسط گل ها و شروع کرد به سینه خیز رفتن بعد از این کار حاجی، همه نیروها به میان گل و لای رفتند و شروع کردن به سینه خیز رفتن.