بيشتر از ۱۰سال است که در زندان هستم. ديگر هيچ حسي نسبت به دخترم ندارم. چون بزرگ شدن او را نديدم. شادي ها و گريه هايش را تماشا نکردم. خنده ها و لبخندهاي کودکانه اش از من پنهان ماند و ...
به گزارش شهدای ایران به نقل از خراسان،جوان ۳۳ساله اي که از ۱۰سال قبل به اتهام قتل در زندان به سر مي برد، روز گذشته درحالي اين جملات را به زبان مي راند که ديگر تصميم گرفته بود راز جنايت خود و همدستانش را افشا کند. او گفت: تا سوم راهنمايي تحصيل کردم پس از آن، نزد پدرم در کارگاه جوراب بافي مشغول کار شدم. ۱۶سال بيشتر نداشتم که خانواده ام مرا داماد کردند شايد ازدواج من در آن سن کار درستي نبود ولي پدر و مادرم به خاطر اين که در دام گناه و فساد گرفتار نشوم، خواستند زودتر سروسامان بگيرم. مدتي بعد هم با کمک پدرم يک خودروي پيکان خريدم و در يک تاکسي تلفني مشغول به کار شدم روزگارم خوب بود، زندگي آرامي داشتم تا اين که به خدمت مقدس سربازي رفتم. يک سال از خدمتم باقي مانده بود که مراسم ازدواجم برگزار شد و من و همسرم زندگي زير يک سقف را آغاز کرديم. بعد از آن هم صاحب دختري زيبا شدم و زندگي ام رنگ و بوي تازه اي به خود گرفت در تاکسي تلفني با يکي از همکارانم دوست شدم که او هم با يک جوان افغاني که نگهبان يک ساختمان در حال احداث بود، رفاقت داشت. يک شب که با هم به اتاقک نگهباني جوان افغاني رفته بوديم براي اولين بار مشروب خوردم که تمام بدبختي هايم از همين مشروب شروع شد. حال خودم را نمي فهميدم که به پيشنهاد همکارم براي سرقت پول هاي يک پيرزن و پيرمرد به خيابان مسلم مشهد رفتيم و به هنگام سرقت آن ها را کشتيم. اين اتفاق اسفند سال ۸۲رخ داد و مدتي بعد هم من دستگير و روانه زندان شدم. چند سال بعد همسرم تقاضاي طلاق کرد و حضانت دخترم را هم به من سپرد. دادگاه هم به خاطر اين که من زنداني بودم راي به طلاق داد. تحمل کيفر و زندان خيلي سخت است اما از زماني که زنداني شده ام تازه فرصت فکر کردن پيدا کردم. زمان ارتکاب جرم جواني ۲۲ساله بودم و شايد به خاطر هيجانات جواني چيزي نمي فهميدم. اکنون که ۱۰سال از عمرم را پشت ميله هاي زندان گذرانده ام فهميدم که بدبختي من از زماني که لب به مشروب زدم آغاز شده است. در زندان عاقبت سياه خيلي از مجرمان را به چشم ديده ام اما کاش اين صحنه ها را قبل از اين به اصطلاح رفاقت ها مي ديدم...