به گزارش پایگاه خبری شهدای ایران به گزارش سرویس فرهنگ حماسه خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، در یکی از خاطرات مربوط به این شهید به نقل از « محمدرضا نیک رهی» آمده است:
بالاخره کرمانشاه هم وارد مبارزات علنی شد. انقلاب مثل جریان یک رود خروشان پیش میرفت. با گروهی از مبارزین در «مسجد معتضدی» کرمانشاه جمع شده بودیم. مأموران و پاسبانهای شهربانی یکی یکی به حلقه محاصره مسجد اضافهتر میشدند ولی بیمی نداشتیم. سوار کشتی انقلاب بودیم و امیدوار به آیندهای روشن. «آقایی» (روحانی) که از قم آورده بودیم، در منبر از نقش و مقام امامت و رهبر در جامعه حرف میزد. آتشین و تاثیرگذار حرف میزد.
در ادامه این خاطره که در کتاب «خانهای کوچک با گردسوزی روشن»،نوشته «ایرج فلاح و مسعود آبآذری»، منتشر شده است،میخوانیم: شوری در ما بود که ترس را زایل میکرد. چشمم به «احمد»(کشوری) افتاد که پای منبر نشسته بود و با دقت به کلام گرم سخنران گوش میداد. صدای غرش جیپها و بلندگوی فرمانده شهربانی، دیگر بیتأثیر بود: «توپ،تانک، مسلسل دیگر اثر ندارد»، این شعاری بود که در سینه هر کدام از ما وجود داشت و به آن امید داشتیم تا در مشتهای ما رخنه کند و روبروی دشمنان مردم قرار گیرد.
بعد از پایان سخنرانی، پاسبانها کاملا دور مسجد را گرفته بودند. چشمها در هم گره میخوردند و هر یک از دیگری رخصت عمل میگرفتند. سکوت با سکوت. صدای نفسهای همدیگر را میشنیدیم. ناگهان سنگی به شیشه مسجد خورد.
سکوت و بغض ما هم مثل شیشه مسجد شکست. همه با فریاد از مسجد بیرون زدیم و پاسبانها ریختند داخل مسجد. فریاد «درود بر خمینی»،کلید رمز عبور ما از سد مامورین شهربانی بود. احمد از کنارم رد و وارد پیادهرو شد. یک پاسبان با باتوم به دست احمد زد و ساعت مچی او را خرد کرد. احمد برگشت و به او گفت:«الحمدلله،ما هم در راه این انقلاب یک باتوم و یک مشت خوردیم».
آن شب جای باتوم را میبوسید و میگفت:«دردش چقدر لذت بخش است چون به خاطر خداست».