شهدای ایران shohadayeiran.com

چند تا از بچه‌های اطلاعات و لشکر امام حسین (ع) اصفهان هم آنجا بودند. مرا شناختند و پرسیدند: «برادر شفیع شما اینجا چه کار می‌کنین؟» گفتم: «چیزی نیست. یه خورده ترکش خوردم»
برای دیدن تصویر بزرگتر روی تصویر کلیک نمایید

به گزارش شهدای ایران از فارس، شفیع شکوهی اول مهر 1344 در محله هفت تن اردبیل به دنیا آمد. ایشان که از جانبازان هشت سال دفاع مقدس است بعد از جنگ به ورزش‌های استقامتی روی آورد و تا کنون موفق به کسب سه مدال طلا نیز شده است. آنچه پیش روی شماست بخشی از خاطرات ایشان است از دوران جنگ تحمیلی.

*بچه‌ها اسرا  را بردند عقب و من و چند نفر دیگر به مقر برگشتیم. می‌خواستم کمی استراحت کنم که آقا امین آمد و گفت: «برو و بچه‌های تخریب رو بیار تا پلای جاده فاو - بصره رو منفجر کنین».اکبر سبزی مسئول تخریب بود. پیش او رفتم و او اسم دو نفر را داد.

سوار موتور شدم جاده را می‌زدند سرعتم زیاد بود نرسیده به اسکله چهار چراغ، جاده را به صورت عرضی کنده بودند. کم مانده بود توی چاله بیفتم. ناگهان چاله را که دیدم فرمان را به طرف خاکریز چرخاندم. موتور تکان شدیدی خورد به چپ و راست پیچید. فرمان را محکم گرفتم که نیفتم. راهم را ادامه دادم و به مقر گروهان تخریب رسیدم. قرار بود دو نفر با من بیایند. ولی سه نفر آمدند. دو نفرشان سوار موتور خودشان شدند نفر سوم را هم، که اسمش صالحی بود، ترک موتور سوار کردم. پیش آقا امین برگشتم گفت: «بچه‌ها رو توجیه کن»

کالک را از جیبم در آوردم و موارد را توضیح دادم. کمی بعد از خاکریز بالا رفتیم پل‌ها را که در چپ و راستمان بودند به آن‌ها نشان دادم و گفتم: «باید پل‌ها منفجر شن تا ماشیناشون گیربیفتن و ارتباطشون با عقب قطع بشه.»

با پل‌ها فاصله زیادی نداشتیم قرار شد آن‌ها که توجیه شدند منتظر بمانند تا هوا تاریک شود و بعد دست به کار شوند از خاکریز پایین آمدیم و دور هم نشستیم. آقا امین کمی دورتر از ما در کنار اژدر مولایی، فرمانده گردان حضرت ابوافضل، و مصطفی مولوی، معاون لشکر عاشورا و احمد کاظمی نشسته بود. یزدانی و اوهانی با ما بودند. من، در حالی که باسنم رو به بالا بود و با چوبی روی نقشه جای پل‌ها را نشان می‌دادم، صدای اصابت خمپاره ‌ای را در نزدیکی‌ام شنیدم. ناگهان متوجه شدم بالا رفته ‌ام و آن ظرف خاکریز را می‌بینم و بعدش به سرعت زمین خوردم. انگار مچ دستم را برق گرفته بود. دو متر و نیم دورتر از محل قبلی پرت شده و دمر افتاده بودم.

به خودم که آمدم دیدم مچ دست راستم خونریزی دارد. خواستم کمرم را تکان بدهم نتوانستم. با خودم گفتم: «قطع نخاع شدم و رفتم پی کارش!» پاهایم که تکان خورد، کمی دلم قرص شد. یزدانی دست و پایش ترکش خورده بود و دست زخمی‌اش را با آن یکی دستش گرفته بود و می‌دوید. صدایش کردم متوجه نشد رفت آن طرف و در سنگری نشست.

خمپاره ای نزدیک سنگر خورد و علی رضا را در گرد و خاک گم کردم. چند دقیقه‌ ای گیچ و منگ در همان حالت ماندم. آسمان صاف بود و هیچ ابری دیده نمی‌شد. به دور و برم نگاه کردم. دیدم صالحی و یک نفر دیگر شهید شده‌اند. چند نفر را گذاشتند توی آمبولانس و بردند. من و یک نفر دیگر جا ماندیم. کاظمی گفت: «بذارینشون توی ماشین من». کاظمی به من گفت: «چیزی نیست. نترسی!» گفتم: «چه ترسی؟ خواست خودمونه»

ولی راستش درد داشت پدرم را در می‌آورد. بیشتر از همه جا، شکستگی دستم اذیت می‌کرد. لباسم سوراخ شده بود. خون از جای سوراخ‌ها بیرون زده بود. گلویم خشک شده بود و برای لیوانی آب له له می‌زدم.

آقا امین، مولوی و اوهانی، به کمک همدیگر مرا برداشتند و گذاشتند پشت ماشین. مرا به رو خواباندند. کاظمی توی راه چند تا زخمی دیگر را هم سوار کرد. کسی هم خبر نداشت راننده‌شان فرمانده لشکر است. کاظمی گاز می‌داد و می‌رفت. چند بار هم برگشت عقب و گفت: «اگه اذیت می‌شی یواش برم؟» گفتم: نه.... نه... خوبه.»

کاظمی مرا به بیمارستان 5 نصر برد. لب آب اورژانس کوچکی درست کرده بودند. مرا همان جا گذاشت و رفت. چند تا از بچه‌های اطلاعات و لشکر امام حسین (ع) اصفهان هم آنجا بودند. مرا شناختند و پرسیدند: «برادر شفیع شما اینجا چه کار می‌کنین؟» گفتم: «چیزی نیست. یه خورده ترکش خوردم»

همه اشان خندیدند. پشت، باسن و پاهایم پر از ترکش بود. زخم‌ها را باندپیچی می‌کردند که از حال رفتم. به هوش که آمدم  روی تخت دراز کشیده بودم. گفتم: «پس اسلحه ‌ام کو؟» گفتند: «دادیم دست بچه‌های تعاون»

اسلحه لشکر را با خود برده بودم و اسلحه غنیمتی را هم شب توی ساک شخصی‌ام گذاشته بودم. گفتم: «پس لباسم رو بدین»

شلوارم را، که مال سپاه بود و ضد شیمیایی، به من ندادند. حسابی پاره و خونی شده بود ولی بلوز کره‌ ای‌ام را برگرداندند. کارت و برگ ترددم توی جیبش بود بعد من را روی برانکارد گذاشتند و جابه‌جایم کردند. وقتی دوباره خواستند از روی برانکارد بلندم کنند از حال رفتم. توی قایق، وسط اروند به هوش آمدم عصر بود و نسیم خنکی می‌وزید. قایق بین موج‌های کوچک به تلاطم می‌افتاد. خوب که حواسم سرجایش آمد به یکی که کنارم نشسته بود، گفتم: «برادر تو رو خدا من رو ببرین لشکر عاشورا!» گفت: «فرقی نمی‌کنه. ما از این طرف می‌ریم. اگه اون ور بریم کله به کله می‌خوریم. می‌بریمت الزهرا و از اونجا هم می‌ری اهواز».

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار