شهدای ایران shohadayeiran.com

احمد علی ابکایی
در همه مراحل مصاحبه تلاش کردم تا آنچه را که می‌گویم با دلیل و استدلال همراه باشد و خود را در برابر این مسائل، پاسخگو می‌دانم. «بلبا»، تنها قطعه‌ای از پازل حماسه‌های لشکر 25 کربلاست که دیگران هم باید همت کنند و با بیان خاطرات خود چشم‌اندازی واقعی از حماسه
برای دیدن تصویر بزرگتر روی تصویر کلیک نمایید

به گزارش پایگاه خبری شهدای ایران «احمد علی ابکایی» از یادگاران سال‌های مقاومت و رزمندگان نامدار گردان امام محمد باقر (ع)‌ است که خاطرات و دست نوشته‌های وی جانمایه شکل‌گیری مجموعه‌ای به نام «بلبا» شده است. مطلب زیر حاصل گفت‌وگویی صمیمانه با این یادگار روزهای حماسه است.

*از چه زمانی خود را در میدان فعالیت‌های انقلاب دیدید؟

ورود جدی من به عرصه‌ فعالیت‌های انقلاب با حضور در پادگان شیرگاه رقم خورد. در جمع حدود هفتاد تا هشتاد جوانی که مسئولیت تأمین امنیت پادگان را به عهده گرفتند تا از سواستفاده احتمالی گروه‌هایی که قصد بهره‌برداری از اوضاع ملتهب آن زمان را داشتند، جلوگیری کنیم. با تشکیل سپاه قائم شهر به این مجموعه پیوستم. در سال پنجاه و هشت و پنجاه و نه درگیری با منافقین، مهم‌ترین دغدغه و مشغولیت نیروهای سپاه قائم‌شهر و بچه‌های خط انقلاب بود. این درگیری‌ها در سه ماهه اول سال 61 و با ورود منافقین به فاز نظامی، وارد مرحله تازه‌ای شد.

*اولین حضورتان در جبهه در چه سالی رقم خورد؟

در سال 60 جز اولین گروه اعزامی از قائم‌شهر به جبهه بودم. افتخار داشتم که در این گروه شهیدان عمویی، کهنسال و حق پناه را همراهی کنم. ابتدا به مناطق عملیاتی غرب اعزام شدیم. مدتی بعد در عملیات مطلع‌الفجر شرکت کردیم. عملیات فتح‌المبین را در قالب تیپ نجف اشرف اصفهان، تحت فرماندهی شهید «احمد کاظمی» پشت سر گذاشتیم و بعد برای شرکت در عملیات والفجر4 عازم کردستان شدیم.

سال 63 با ورود من به گردان امام محمد باقر همراه بود و این حضور تا پایان جنگ و حتی پایان دوره خدمت من در سپاه در سال 83 ادامه یافت و به همین دلیل گردان امام محمد باقر به نوعی هویت و شناسنامه من محسوب می‌شد و بخش اعظم خاطرات من از سال‌های دفاع، با بچه‌های این گردان و در کنار شهیدان آن رقم خورد.

*از گردان امام محمدباقر و سابقه عملیاتی آن بگویید؟

گردان امام محمدباقر در سال 60 توسط شهید محمدرضاعسگری تأسیس شد و بر اساس اسناد موجود، اولین گردان بعد از تشکیل تیپ کربلا بود. این گردان در پانزده عملیات آفندی شرکت داشت و در مناطق مختلف فاو، اروندکنار، آبادان، خرمشهر، شلمچه، مهران، دهلران و زبیدات در دوره‌های مختلف زمانی از 5 روز تا 5 ماه حضور داشت.

*آیا هیچ وقت حتی برای لحظه‌ای، این احساس به شما و بچه‌های گردان دست داد که سرنوشت جنگ به دست شماست؟

یک نفر نمی‌تواند به صورت خاص چنین احساسی را تجربه کند؛ اما این احساس برای همه رزمندگان حاضر در مقاطع مختلف جنگ بود.

*اگر از سرنوشت جنگ بگذریم آیا این احساس را هیچ وقت تجربه کردید که سرنوشت یک عملیات یا یک لشکر در گرو مأموریت شماست؟

شب اول کربلای 5 چنین شرایطی رقم خورد. ما با یگانی روبرو شدیم که توان آن خیلی بیشتر از پیش بینی‌های انجام شده بود. به هر ترتیب ما چاره‌ای جز رویارویی نداشتیم. در آن لحظه تلفات زیادی دادیم. بعدها در تحلیل‌ها آمده بود که ما با یک تیپ زرهی با امکانات کامل روبرو بودیم. با مقاومت گردان ما در آن شب، سازمان آن تیپ از هم پاشیده شد. اگر این مقاوت انجام نمی‌شد آن یگان در روز بعد با توان و استعداد کامل، پاتک سنگینی می‌کرد و سقوط بخش غرب کانال ماهی، دور از ذهن نبود. در آن زمان این احساس را تجربه کردیم که تلاش ما در روز عملیات در کار مجموعه جنگ، اثرگذار بود. عملیات قدس 2 هم از عملیات‌هایی بود که نقش گردان امام محمد باقر(ع) در آن واضح بود و به نوعی عملیات را باید با نام گردان امام محمد باقر (ع) در تاریخ دفاع مقدس ثبت کرد.

*با توجه به اینکه جوانی شما در این گردان سپری شد، بدون شک لحظه‌های تلخ و شیرین بسیاری رو در این گردان پشت سر گذاشتید، از این لحظات و از ساعاتی که در ذهن‌تان از برجستگی بیشتری برخور دارند، برایمان بگویید.

یکی از نقاط برجسته، روز اول عملیات کربلای 5 بود. شاید مقطع مورد نظر، بازه زمانی کوتاهی باشد؛ اما ده‌ها خاطره پندآموز از آن روز برای من و بچه‌های حاضر در آن موقعیت به یادگار مانده است. از لحظه‌هایی که از کانال ماهی و باتلاق عبور می‌کردیم؛ از حجم سنگین آتش دشمن و از بچه‌هایی که در کنارمان به شهادت می‌رسیدند. در آن روز از طرف آقای صحرایی مأموریت یافتیم تا همراه با تعدادی از نیروها بین خط اول خودی و دشمن کمین بزنیم تا از پاتک احتمالی آنها جلوگیری کنیم.

در چنین شرایطی در صورت وقوع پاتک، در وهله اول، ما در مقابل آنها قرار می‌گرفتیم تا فرصت کافی برای آمادگی نیروها فراهم شود. فاصله خط ما و دشمن حدود 400 متر بود. همراه با تعدادی از بچه‌ها که بیشتر آنها آرپی جی زن بودند، در فاصله میان دو جبهه کمین زدیم. در طول یک شیار حرکت کردیم و تا جایی که امکان داشت، پیشروی کردیم تا به فاصله 150 متری دشمن رسیدیم.

بچه‌ها را به گروه‌های دو نفره تقسیم کردم. آنها به سرعت مشغول حفر سنگر شدند تا از ترکش‌ها در امان بمانند. خودم هم با یک بی‌سیم چی توی خاکریز نشسته و منتظر تماس بودیم تا اگر تانک‌ها حرکت کردند، وارد عمل شویم. یکی از این گروه‌ها، دو نوجوان کم سن و سال حدوداً 16 ـ 17 ساله بودند که خیلی اصرار داشتند با هم در یک سنگر باشند. از رفتارشان پیدا بود که با هم آشنایی قبلی داشتند. مدام با هم شوخی می‌کردند، انگار نه انگار که در چنین موقعیت سختی قرار دارند.

در حال و هوای خودم، رو به آفتاب نشسته بودم تا از گرمای آن استفاده کنم. آنها هم سخت در حال ساخت سنگر بودند و در حالی که کیسه‌ها را پر می‌کردند، صدای خنده‌هایشان شنیده می‌شد. ناگهان گلوله‌ای درست از بالای سر من گذشت، گلوله مستقیم تانک به قدری نزدیک بود که من گرمای آن را حس کردم. گلوله در چند متری من منفجر شد. برای چند ثانیه چشمانم را بستم. زمانی که ترکش‌ها فرو نشست، چشمم را که باز کردم، روبرویم پر از گرد و خاک بود. وقتی از حجم غبار کاسته شد، دیگر خبری از بچه‌ها نبود!

نگاهم را به اطراف چرخاندم تا شاید اثری از آنها بیابم اما انگار گلوله درست به وسط آنها اصابت کرده بود. بهتر که نگاه کردم، تکه تکه‌های بدن آنها را در مقابل چشمانم دیدم. انگار که هیچ وقت نبودند! سایر بچه‌ها بهت زده فقط به هم نگاه می‌کردند. کسی توان حرف زدن نداشت. یکی از بچه‌ها کیسه‌ای گرفت و با چشمانی اشک‌آلود، تکه‌های بدن آنها را جمع کرد. تکه‌هایی که شاید مجموع آنها 10 کیلو هم نمی‌شدند.

* طی سال‌های جنگ و در مقاطع و عملیات‌های مختلف، هیچ وقت در تنگنایی قرار گرفتید که احساس کنید، همه راه‌ها به روی‌تان بسته شده؟

در عملیات کربلای پنج، مأموریت داشتیم خودمان را به پلی که در منطقه غرب کانال ماهی بود، برسانیم. کانال زوجی دو تا پل داشت که در کنار هم قرار داشتند و فاصله آنها حدود 200 متر بود. چون زرهی و نیروهای پشتیبانی دشمن در دشت غرب کانال ماهی از آن پل‌ها تأمین می‌شدند، در صورت انهدام این دو پل، خط دشمن تا نزدیک ابوخسیب سقوط می‌کرد و به همین دلیل، عراق مقاومت همه جانبه‌ای را در این منطقه انجام می‌داد. آن شب یکی از سخت‌ترین لحظات حضور من در گردان امام محمد باقر (ع) بود؛ چرا که هر چه زدیم به در بسته خوردیم و در حالی که 70 تا 80 شهید دادیم، نتوانستیم پل را بگیریم تا بچه‌های تخریب بتوانند آن را منفجر کند.

در صورت انفجار پل می‌توانستیم جلوی پیش روی تانک‌ها را بگیریم. از این تعداد 4 نفر ماندیم و سایر بچه‌ها به شهادت رسیدند. با آقای صحرایی تماس گرفتم و وضعیت را اطلاع دادم. صحرایی گفت: برگردید عقب. به هر ترتیب مجبور به عقب‌نشینی شدیم در حالی که پیکر بیش از 40 شهید در آنجا باقی ماند. شاید دیگر پای هیچ گردانی به آنجا نرسید؛ چون اگر این اتاق می‌افتاد، این جنازه‌ها به عقب انتقال داده می‌شدند و 12 سال در منطقه باقی نمی‌ماندند.

از دیگر لحظات سختی که بر گردان ما گذشت، ادامه عملیات والفجر 8 و در عملیات صاحب‌الزمان بود که ما باید در منطقه بین جاده فاو - بصره و کارخانه نمک عمل می‌کردیم که آنجا هم کار گره خورد و در آنجا 36 شهید دادیم که سردار شهید علی اکبر کارگر، حاج عباس طالبی و شهید موسوی شیخ جز این شهدا بودند. در هورالعظیم هم 6  ـ 7 ماه زندگی روی آب و درون قایق، شرایط خیلی سختی را برای ما رقم زد.

* در مسئولیت فرماندهی گروهان هیچ وقت احساس کردید برای اتخاذ یک تصمیم آن هم در یک شرایط حساس بر سر یک دو راهی بزرگ قرار دارید؟

در کربلای پنج هر تانکی را که آرپیچی‌زن‌ها می‌زدند، تانک‌های بعدی می‌آمدند روی دژ. در آن لحظات آقای ملایی که معاون گردان بود، شهید شد. من، آقای پور باقری، آقای خالقی و چند نفر دیگر از فرمانده‌هان دسته‌های دیگر که حدوداً ده نفر می‌شدیم، در حال مشورت بودیم. موقعیت ما به گونه‌ای بود که از چپ و راست در معرض تیر دشمن قرار داشتیم. تانک‌های عراقی روبروی ما را سد کرده بودند. در سمت چپ، تانک‌هایی بودند که نورافکن می‌انداختند. هر جایی که نورافکن ثابت می‌شد و می‌ایستاد، می‌دانستیم الان گلوله می‌آید. مشغول صحبت و چاره جویی بودیم که یک‌دفعه یک گلوله که نمی‌دانم از چه نوعی بود با صدای بلند به نزدیکی‌های ما اصابت کرد. قدرت انفجار به حدی بود که هر یک از ما را به گوشه‌ای انداخت. احساس کردم که یکی مرا به اندازه یکی دو متر به هوا پرتاب کرد. پشتم یک کوله پشتی پراز مهمات و نارنجک بود. با شدت هرچه تمام تر و از ناحیه گردن با زمین برخورد کردم. یک لحظه تصور کردم که در این دنیا نیستم،

کم کم به خودم آمدم. وقتی به اطرافم نگاه کردم، دیدم که بچه‌ها تکه تکه شدند و از بین ما نه نفر ،فقط من زنده ماندم. پورباقری، خالقی و همه فرمانده دسته‌های گروهان‌ها یا شهید شدند یا لحظات آخر زندگی‌شان را پشت سر می‌گذاشتند.

*از «بلبا» بگویید و از زمینه‌های تدوین این اثر.

یکی از کارهایی که در طول حضور در مناطق عملیاتی انجام می‌دادم، ثبت وقایع روزانه بود. وقتی بازنشسته شدم، آقای مفید اسماعیلی، اسناد و مدارکی را که جمع کرده بودم، از من خواست و با معرفی آقای حسین شیردل به عنوان نویسنده، مرا به ارائه این اسناد و خاطرات تشویق کرد. مصاحبه این کار حدود 6 ماه به طول انجامید. بعد از مصاحبه، حدود یک سال زمان برد تا تدوین و بازخوانی انجام گیرد. پس از این مرحله کار اصلاحات انجام گرفت و سرانجام به مرحله چاپ رسید. این فرآیند در مجموع سه سال، زمان برد.

* در مورد علت نامگذاری این کتاب و وجه تسمیه آن توضیح دهید؟

در ارتباطاتی که میان فرماندهان برقرار می‌شد، به دلیل جلوگیری از کشف و شناسایی افراد توسط شنود دشمن، بسیاری از حرف‌ها و اسامی به حالت کد و رمز بیان می‌شد؛ سردار صحرایی فرمانده‌مان در عملیات‌ها و خطوط مقدم، حروف ابتدایی اسم بچه‌ها را صدا می‌زد؛ مثلاً به شهید خنکدار می‌گفت خنک و به شهید بلباسی هم می‌گفت بلباس. من هم چون علاقه شدیدی به شهید بلباسی داشتم، تکه کلامم شده بود بلباس و از طرف دیگر از آنجایی که بیشتر خاطرات من (حدود 50 صفحه) در این کتاب در کنار ایشان رقم خورد؛ به همین خاطر تصمیم گرفتم که این کتاب با نام «بلبا» به چاپ برسد.

*حالا که نام شهید بلباسی به میان آمد، بیان خاطره‌ای از این شهید هم می‌تواند در ترسیم گوشه‌ای از شخصیت این شهید در نگاه ما و خوانندگان موثر باشد.

ایشان شخصیت عجیبی داشت. شاید در نگاه اول، هرکسی با وی برخورد می‌کرد، فکر می‌کرد او انسانی خشک و متعصب نسبت به مسائل دینی است؛ اما وقتی با او همراه می‌شدید، می‌فهمیدید او دنیای دیگری دارد. سرشار از ویژگی‌های اخلاقی بود. غیبت نمی‌کرد، توهین نمی‌کرد و برای شخصیت آدم‌ها ارزش زیادی قائل بود.

در یکی از عملیات‌ها عده‌ای از بچه‌ها خوب عمل نکردند و به خاطر روحیه بدشان از پیش روی خودداری کردند و برگشتند. پس از این ماجرا خیلی‌ها آمدند و گفتند: عذر اینها را بخواهید، با سپاه شهرستان تماس بگیرید و از اعزام مجدد آنها جلوگیری کنید. شهید بلباسی جواب آنها را این طور داد: چرا باید این کار را بکنم؟! شما می‌دانید اینها از چه خانواده‌ای هستند؟ شما می‌دانید سپاه با چه مشکلاتی اینها را جذب و بعد بسیجی می‌کند؟ خانواده‌های آنها چه انتظاراتی از آنها دارند و با این کار چه بلایی سرشان می‌آید؟! چرا ما باید به خاطر ترس که کم یا زیاد آن در وجود همه آدم‌ها هست، عذرشان را بخواهیم و آبرویشان را ببریم؟! آیا این کار خوبی است که در شهر، محله و خانواده با آبروی آنها بازی شود؟!

*اگر قرار باشد «بلبا» یک بار دیگر نوشته شود، آیا فکر می‌کنید حرف‌های ناگفته‌ای باقی مانده است؟

بله. یک سری از خاطرات بعدها به ذهنم آمد که شاید بخواهم در تکمیل «بلبا» آنها را روی کاغذ بیاورم. من در مورد آنچه را که خود دیدم، نوشتم. بی شک همه چیز را نمی‌دانستم و تنها در سطح یک گردان و اتفاقاتی که در یک گردان جریان داشت، روایت کردم. ممکن است بعضی‌ها آن را نقض کنند و بگویند فلان قضیه این طور نبود. بسیار مشتاقم فرمانده‌هانم، دوستان همرزم‌ام و سایر رزمندگان بیایند و نظرات و دیدگاه‌های خودشان را در مورد بلبا و خاطرات آن بیان کنند. در همه مراحل مصاحبه تلاش کردم تا آنچه را که می‌گویم با دلیل و استدلال همراه باشد و خود را در برابر این مسائل، مسئول و پاسخگو می‌دانم. از سوی دیگر باید گفت که بلبا، تنها قطعه‌ای از پازل حماسه‌های لشکر 25 کربلاست و دیگران هم باید بیایند و همت کنند تا بتوانیم سایر قطعات آن را کامل کنیم و گامی در مسیر ترسیم چشم‌اندازی واقعی از حماسه رزمندگان لشکر 25 کربلا برداریم.

*ویژگی‌های بارز بلبا چیست؟

سپاه قائمشهر از فعال‌ترین رده‌ها در مقابله با منافقین بود؛ چرا که شهرستان‌ قائم شهر از جمله شهرهایی بود که بیشترین تعداد منافقین، توده‌ای‌ها و کمونیست در آن فعالیت داشتند. به همین دلیل بسیجی‌های قائم‌شهری باید در دو جبهه می‌جنگیدند. یک جبهه داخلی که منافقین بودند و یک جبهه بیرونی که خط مقدم و مناطق عملیاتی بود. بخش‌هایی از خاطرات این کتاب به سپاه قائم‌شهر اختصاص دارد.

خاطرات گردان امام محمد باقر و نقش روحانیت در این گردان هم از مسائلی است که در این کتاب بر آن تمرکز شده است. این گردان در طول دفاع مقدس بیشترین روحانی را داشت. مثلاً در عملیات کربلای 5 این گردان 52 روحانی داشت و در هر دسته چند روحانی حضور داشت. این روحانیون بیشتر از حوزه علمیه کوتنا قائم‌شهر اعزام می‌شدند. این حوزه در زمان وقوع برخی از عملیات‌ها به علت حضور شمار زیادی از روحانیون و طلاب آن در منطقه، به تعطیلی کشیده شد. حتی مسئول حوزه حاج آقا سلیمانی و دو تا از فرزندانش همیشه در خط مقدم حضور داشتند.

*با توجه به اینکه «بلبا» اولین گام در تدوین تاریخ شفاهی رزمندگان لشکر 25 کربلاست و از سوی دیگر در حال حاضر شما مسئولیت جمع‌آوری تاریخ شفاهی را بر عهده دارید، از برنامه‌های پیش رویتان در این حوزه بفرمایید.

به خاطر آشنایی با رزمندگان و تاریخچه عملیاتی لشکر 25 کربلا، پیشنهاد دوستان کنگره برای حضور در مسئولیت جمع آوری خاطرات رزمندگان را پذیرفتم. در ابتدا ما فقط خاطرات سه یا چهار نفر از رزمندگان را در قالب تاریخ شفاهی جمع آوری کردیم و قرار بود دو تا از این خاطرات به چاپ برسد؛ اما رفته رفته یک نهضت بزرگ شکل گرفت؛ به طوری که در سال گذشته حدود 100 ساعت از خاطرات رزمندگان و فرمانده‌هان استان از رده یک فرماندهی تا یک رزمنده عادی را به صورت تصویری و 100 ساعت را هم به شکل صوتی جمع آوری کردیم و تقریباً از حدود هفتاد نفر از رزمندگان مصاحبه تصویری و صوتی گرفتیم. از نیمه دوم سال 90 نیز تدوین خاطرات 14 نفر از رزمندگان با درجه‌های مختلف به پایان رسیده است و در واقع امروز در حال برداشت چیزی هستیم که در سال گذشته کاشته‌ایم.

* در پایان اگر نکته ناگفته‌ای باقی مانده، بفرمایید.

من از فرمانده‌هان و مسئولین سپاه کربلا درخواست می‌کنم به شکل جدی‌تری نسبت به مقوله تاریخ شفاهی و تدوین خاطرات رزمندگان لشکر 25 کربلا بنگرند. جلسه‌ای با فرمانده‌هان سپاه شهرستان‌ها برگزار شود و حساسیت این موضوع برایشان تشریح شود تا زمینه برای شناسایی رزمندگان در شهرهای مختلف فراهم شود. محدودیت‌های مالی هم از دیگر موانع بازدارنده در مسیر جمع آوری خاطرات رزمندگان است. موضوع جمع‌آوری خاطرات، زمانی اهمیت می‌یابد که می‌بینیم هیچ سند و کتاب جامعی برای معرفی حماسه‌های لشکر 25 کربلا وجود ندارد. انشاالله فرمانده‌هان و رزمندگان همت کنند تا بتوانیم با تعامل بیشتر زمینه تحقق این مهم را فراهم کنیم.

منبع: فارس

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار