اختصاصی سرویس اجتماعی پایگاه خبری شهدای ایران؛ تاریخ روزی از زبان «آمنه» برای مردش عبدالرحمن می گوید: پنجره بازه. تو نمی دونی...دل من قرص است به نگاه تو. ماه می خنده، اگه تو بخندی!
در گوشه ای از میدان «سرچشمه» سردشت تابلویی تکیه بر درخت توت داده که روی آن نوشته است: "محل بمباران شیمیایی سردشت". کوچه ای که 40 متر بیشتر نیست. اما 40 شهید داده است. در همان نزدیکی درب خانه ای قدیمی را زدیم تا از شاهدان و قربانیان روز 7 تیرماه سال 66 گفت و گویی داشته باشیم. مساحت خانه بیشتر از 40 متر نبود. راه پله های تنگ و تاریک، دیوارهای قدیمی، درخت انار شکوفه زده، نردبان فلزی که راه به پشت بام داشت، و دو اتاق کوچک اما آنقدر گرم که انگار وارد خانه خودت شده ای. یک مادر، یک پدر و دو فرزند ... آمنه، مادر خانواده با خوشرویی از ما پذیرایی کرد و گفت: روز بمباران شیمایی سردشت آنقدر تلخ و سیاه بود که حتی یادآوری آن برایم مشکل است!
چشم هایم می سوخت تا حدی که تا امروز همچنان چشم چپم نمی بیند. فرزندانم حالت استفراق داشتند، دستشان را گرفتم و دوان دوان به حیاط رفتیم، همسرم «عبدالرحمن» هم آمد و همگی در کوچه پس کوچه های سردشت فرار می کردیم. حقیقت اینکه نمی دانستیم واقعا چه چیز ما را تهدید می کند. فقط فرار می کردیم.
خواستیم با عبدالرحمن گفت و گو کنیم اما ... او هنوز در تاریخ 7 تیر 1366 سردشت جا مانده بود. به چشمانمان خیره می شد، گاهی زبانش را نشان می داد و گاهی دستانش را روی سرش می گذاشت. آری عبدالرحمن، جانباز «اعصاب و روان» و «شیمیایی» شده بود اما آنقدر سخت که باورش برایمان دشوار بود. فرزندش می گفت: پدر هنوز احساس می کند بمباران شیمیایی شده و گاهی موجی می شود!
آمنه آمد. اما سخت؛ آنقدر سخت که نمی توانستی حرفهایش را هضم کنی... از خانه اش می گفت، از اینکه او هم مصدوم شیمیایی است، فرزندانش همه آلوده به گاز خردل شده اند، از دارو می گفت، از درمان بی درمان، از بی وفایی مسئولان و .... بماند بگذریم!
از داخل پنجره اتاق کوچک آمنه، میدان سرچشمه سردشت نزدیک بود. آنقدر نزدیک که می توانستی بوی سبزی گندیده خردل را استشمام کنی... فکر می کردند ما نمایندگان دولت هستیم. کلی خواسته داشتند. اما سکوت کردند و تنها گفتند: ببینید، این خانه ما است. چیزی نمی خواهیم و تنها خواسته ما این است که ما را به عنوان یک قربانی سلاح شیمیایی قبول کنید قربت الی الله ... والسلام!
در گوشه ای از میدان «سرچشمه» سردشت تابلویی تکیه بر درخت توت داده که روی آن نوشته است: "محل بمباران شیمیایی سردشت". کوچه ای که 40 متر بیشتر نیست. اما 40 شهید داده است. در همان نزدیکی درب خانه ای قدیمی را زدیم تا از شاهدان و قربانیان روز 7 تیرماه سال 66 گفت و گویی داشته باشیم. مساحت خانه بیشتر از 40 متر نبود. راه پله های تنگ و تاریک، دیوارهای قدیمی، درخت انار شکوفه زده، نردبان فلزی که راه به پشت بام داشت، و دو اتاق کوچک اما آنقدر گرم که انگار وارد خانه خودت شده ای. یک مادر، یک پدر و دو فرزند ... آمنه، مادر خانواده با خوشرویی از ما پذیرایی کرد و گفت: روز بمباران شیمایی سردشت آنقدر تلخ و سیاه بود که حتی یادآوری آن برایم مشکل است!
چشم هایم می سوخت تا حدی که تا امروز همچنان چشم چپم نمی بیند. فرزندانم حالت استفراق داشتند، دستشان را گرفتم و دوان دوان به حیاط رفتیم، همسرم «عبدالرحمن» هم آمد و همگی در کوچه پس کوچه های سردشت فرار می کردیم. حقیقت اینکه نمی دانستیم واقعا چه چیز ما را تهدید می کند. فقط فرار می کردیم.
خواستیم با عبدالرحمن گفت و گو کنیم اما ... او هنوز در تاریخ 7 تیر 1366 سردشت جا مانده بود. به چشمانمان خیره می شد، گاهی زبانش را نشان می داد و گاهی دستانش را روی سرش می گذاشت. آری عبدالرحمن، جانباز «اعصاب و روان» و «شیمیایی» شده بود اما آنقدر سخت که باورش برایمان دشوار بود. فرزندش می گفت: پدر هنوز احساس می کند بمباران شیمیایی شده و گاهی موجی می شود!
آمنه آمد. اما سخت؛ آنقدر سخت که نمی توانستی حرفهایش را هضم کنی... از خانه اش می گفت، از اینکه او هم مصدوم شیمیایی است، فرزندانش همه آلوده به گاز خردل شده اند، از دارو می گفت، از درمان بی درمان، از بی وفایی مسئولان و .... بماند بگذریم!
از داخل پنجره اتاق کوچک آمنه، میدان سرچشمه سردشت نزدیک بود. آنقدر نزدیک که می توانستی بوی سبزی گندیده خردل را استشمام کنی... فکر می کردند ما نمایندگان دولت هستیم. کلی خواسته داشتند. اما سکوت کردند و تنها گفتند: ببینید، این خانه ما است. چیزی نمی خواهیم و تنها خواسته ما این است که ما را به عنوان یک قربانی سلاح شیمیایی قبول کنید قربت الی الله ... والسلام!