خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد.
شهدای ایران: لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده جانباز هنرور سپاه است.
من هفده سال داشتم که به اسارت درآمدم. در روزهای ابتدایی ورودم به اردوگاه الرمادیه و کمپ نُه اتفاقی افتاد که به نوبه ی خود بسیار شنیدنی است.
در روز ورودم به کمپ، مسئول اردوگاه مرخصی بود و حضور نداشت. افسر عراقی مرا به آسایشگاه آورد و به قولی مرا تحویل داد و رفت. من با لباس فرم بسیج وارد اردوگاه شدم. موهایم بلند و سر و رویم خاکی بود. برای استحمام و تعویض لباس هایم به حمام رفتم و به آسایشگاه برگشتم. پس از مستقر شدن در آسایشگاه، یکی از درجه داران عراقی برای سرکشی از قاطع یک به قاطع دو آمد و با صدای بلند پرسید: "اسیر جدید کجاست؟" بچه ها مرا نشان دادند.
من بسیار عادی و آرام و ناآگاه از نوع رفتارش، خیلی مودبانه با او برخورد کردم. پرسید: "چند سالته ؟" در جواب گفتم: "هفده سال." پرسید: "کجا اسیر شدی؟" گفتم: "فاو اسیر شدم." پرسید: "فاو مال ایرانه یا مال عراق؟" منم گفتم: "خب، مال عراق." گفت: "پس چطور شد که ایران سر از فاو درآورد و اونجا را گرفت؟"
دیگر پاسخی نداشتم که به او بدهم. او هم به تلافی تصرف فاو توسط ایران شروع کرد به تنبیه من. بعد از اینکه دل سیر مرا کتک زد، راهش را کشید و رفت.
سربازان دیگر عراقی هم برای دیدن و ملاقات با اسیر جدید می آمدند و می رفتند. از طرف دیگر هم، اسرای اردوگاه پیش من می آمدند و بعد از خوش و بش با من، اظهار خوشحالی می کردند که خدا را شکر! نائب رئیس اردوگاه مرخصی است که اگر بود از خجالتت درمی آمد.
ده روزی گذشت و من در اردوگاه هر روز با تعداد بیشتری از اسرای قدیمی آشنا می شدم. مرخصی نائب رئیس و سربازان اردوگاه تمام شد، آنها برای انجام خدمت وارد کمپ شدند. بعد از تعویض لباس ها و رفتن سر پست هایشان، مرا صدا زدند. :"اَینَ اَسیر جدید؟... تَعال... تَعال..." بچه های اردوگاه فوراً مرا خواستند و ضمن تذکر چند نکته به من گفتند احضار شده ام و باید به پیش «عبید»؛ نائب رئیس اردوگاه بروم.
نکات امنیتی و حفاظتی بچه ها برای کمتر آسیب دیدنم از طرف عبید، این بود که موقع صحبت با او، سرم پایین باشد به طوری که چانه ام به سینه ام بچسبد و هر آنچه که عبید گفت با کلمه "نعم" تایید کنم.
به راه افتادم تا به پیش عبید رسیدم. به او احترام گذاشتم؛ اما چانه ی من آمادگی کامل برای اینکه به سینه ام بچسبد را نداشت!!! . هر چه کردم نتوانستم تا آن حد سرم را پایین بیاورم.
عبید کابل در دستش را، به زیر چانه ام برد و سرم را بالا آورد. گفت: "اَنتَ بسیج؟... اَنتَ جَیشِ شعبی؟... اَنتَ حرس خمینی؟... اَنتَ دجال؟... اَنتَ...؟ و ... و ... و ... . شروع کرد به دشنام دادن و بد و بیراه گفتن. چیزی نگفتم و مجدداً سرم را پایین انداختم. خیلی عادی و خونسرد ایستاده بودم که به یکباره با چک و لگد عبید به زمین افتادم. به شدت مرا کتک می زد و انگار قصد کشتن مرا داشت.
در حین تنبیه من، بچه های اردوگاه باید می نشستند و بدون هیچ حرکت و واکنشی سرهایشان را پایین می انداختند. کسی حق نداشت سرش را بالا بیاورد.
یکی از بچه های کمپ 9 که موجب غرور و سرافرازی است و من به وجودشان افتخار می کنم، «جناب آقای محمودی مظفر» از جانبازان جنگ و دوران اسارت است. ایشان در اردوگاه به سبب ترکشی که به سرشان اصابت کرده بود توان ایستادن و راه رفتن را نداشت.
آقای محمودی مظفر در سالن نشسته بودند. هر بار که من با ضربات بی رحمانه عبید به سینه ام به زمین می افتادم و به قولی در مقابل آقای محمودی (معذرت می خواهم) ولو می شدم، ایشان با جسارت و شجاعت تمام با صدایی رسا مرا تشویق می کرد و می گفت: "بلند شو.. بلند شو و برو جلو..." و من هر بار جسورانه تر از قبل، از زمین برمی خاستم و در مقابل عبید می ایستادم و او باز با لگد به سینه من می کوفت. خدا شاهد است که این لگد زدن ها آنقدر ادامه پیدا کرد که دیگر این عبید بود که خسته شده بود و درمانده... و رفت.
او در نظر داشت تا با این کار روحیه بسیجی ها، پاسدارها و به قول خودش حرس خمینی ها و جندی مکلف ها را زیر پل له کند و آن غرور و ایستادگی و غیرت ایرانی را زیر سوال ببرد که شکر خدا با مقاومت و ایستادگی همه جانبازان و اسرا که به ایثارگر بودنشان می بالند، این هدف شکست خورد.
منبع: جام جم
من هفده سال داشتم که به اسارت درآمدم. در روزهای ابتدایی ورودم به اردوگاه الرمادیه و کمپ نُه اتفاقی افتاد که به نوبه ی خود بسیار شنیدنی است.
در روز ورودم به کمپ، مسئول اردوگاه مرخصی بود و حضور نداشت. افسر عراقی مرا به آسایشگاه آورد و به قولی مرا تحویل داد و رفت. من با لباس فرم بسیج وارد اردوگاه شدم. موهایم بلند و سر و رویم خاکی بود. برای استحمام و تعویض لباس هایم به حمام رفتم و به آسایشگاه برگشتم. پس از مستقر شدن در آسایشگاه، یکی از درجه داران عراقی برای سرکشی از قاطع یک به قاطع دو آمد و با صدای بلند پرسید: "اسیر جدید کجاست؟" بچه ها مرا نشان دادند.
من بسیار عادی و آرام و ناآگاه از نوع رفتارش، خیلی مودبانه با او برخورد کردم. پرسید: "چند سالته ؟" در جواب گفتم: "هفده سال." پرسید: "کجا اسیر شدی؟" گفتم: "فاو اسیر شدم." پرسید: "فاو مال ایرانه یا مال عراق؟" منم گفتم: "خب، مال عراق." گفت: "پس چطور شد که ایران سر از فاو درآورد و اونجا را گرفت؟"
دیگر پاسخی نداشتم که به او بدهم. او هم به تلافی تصرف فاو توسط ایران شروع کرد به تنبیه من. بعد از اینکه دل سیر مرا کتک زد، راهش را کشید و رفت.
سربازان دیگر عراقی هم برای دیدن و ملاقات با اسیر جدید می آمدند و می رفتند. از طرف دیگر هم، اسرای اردوگاه پیش من می آمدند و بعد از خوش و بش با من، اظهار خوشحالی می کردند که خدا را شکر! نائب رئیس اردوگاه مرخصی است که اگر بود از خجالتت درمی آمد.
ده روزی گذشت و من در اردوگاه هر روز با تعداد بیشتری از اسرای قدیمی آشنا می شدم. مرخصی نائب رئیس و سربازان اردوگاه تمام شد، آنها برای انجام خدمت وارد کمپ شدند. بعد از تعویض لباس ها و رفتن سر پست هایشان، مرا صدا زدند. :"اَینَ اَسیر جدید؟... تَعال... تَعال..." بچه های اردوگاه فوراً مرا خواستند و ضمن تذکر چند نکته به من گفتند احضار شده ام و باید به پیش «عبید»؛ نائب رئیس اردوگاه بروم.
نکات امنیتی و حفاظتی بچه ها برای کمتر آسیب دیدنم از طرف عبید، این بود که موقع صحبت با او، سرم پایین باشد به طوری که چانه ام به سینه ام بچسبد و هر آنچه که عبید گفت با کلمه "نعم" تایید کنم.
به راه افتادم تا به پیش عبید رسیدم. به او احترام گذاشتم؛ اما چانه ی من آمادگی کامل برای اینکه به سینه ام بچسبد را نداشت!!! . هر چه کردم نتوانستم تا آن حد سرم را پایین بیاورم.
عبید کابل در دستش را، به زیر چانه ام برد و سرم را بالا آورد. گفت: "اَنتَ بسیج؟... اَنتَ جَیشِ شعبی؟... اَنتَ حرس خمینی؟... اَنتَ دجال؟... اَنتَ...؟ و ... و ... و ... . شروع کرد به دشنام دادن و بد و بیراه گفتن. چیزی نگفتم و مجدداً سرم را پایین انداختم. خیلی عادی و خونسرد ایستاده بودم که به یکباره با چک و لگد عبید به زمین افتادم. به شدت مرا کتک می زد و انگار قصد کشتن مرا داشت.
در حین تنبیه من، بچه های اردوگاه باید می نشستند و بدون هیچ حرکت و واکنشی سرهایشان را پایین می انداختند. کسی حق نداشت سرش را بالا بیاورد.
یکی از بچه های کمپ 9 که موجب غرور و سرافرازی است و من به وجودشان افتخار می کنم، «جناب آقای محمودی مظفر» از جانبازان جنگ و دوران اسارت است. ایشان در اردوگاه به سبب ترکشی که به سرشان اصابت کرده بود توان ایستادن و راه رفتن را نداشت.
آقای محمودی مظفر در سالن نشسته بودند. هر بار که من با ضربات بی رحمانه عبید به سینه ام به زمین می افتادم و به قولی در مقابل آقای محمودی (معذرت می خواهم) ولو می شدم، ایشان با جسارت و شجاعت تمام با صدایی رسا مرا تشویق می کرد و می گفت: "بلند شو.. بلند شو و برو جلو..." و من هر بار جسورانه تر از قبل، از زمین برمی خاستم و در مقابل عبید می ایستادم و او باز با لگد به سینه من می کوفت. خدا شاهد است که این لگد زدن ها آنقدر ادامه پیدا کرد که دیگر این عبید بود که خسته شده بود و درمانده... و رفت.
او در نظر داشت تا با این کار روحیه بسیجی ها، پاسدارها و به قول خودش حرس خمینی ها و جندی مکلف ها را زیر پل له کند و آن غرور و ایستادگی و غیرت ایرانی را زیر سوال ببرد که شکر خدا با مقاومت و ایستادگی همه جانبازان و اسرا که به ایثارگر بودنشان می بالند، این هدف شکست خورد.
منبع: جام جم