اینجا خط مرزی دوغارون؛ مکانی که رو به هر سو بچرخانی، قاب چشمهایت را تنها زمین تفتیده چاک چاک، آسمان آبیِ بیانتها و صد البته آفتاب سوزان پر میکند؛ سرزمینی که سخاوتمندانه غربت و محرومیت بومیانش را به حافظانش نیز بخشیده است.
به گزارش شهدای ایران به نقل از تسنیم، میگویند بیابان، سرزمین ایهام است و ابهام... هوا گرم که نه، داغ است و خورشید با چنان زوری شعلههای آتشینش را بر این زمین میپاشد که بزرگ ترین آرزو، تکه ابری است که گمکرده راه، سر از این سرزمین درآورده تا سایبانی باشد برای کاستن از این هُرم طاقت فرسا...
اینجا تایباد است؛ اقلیمی که ساکنانش از 3 هزار سال پیش از تولد مسیح در این سرزمین ساکن شدهاند و به وضوح رد 50 قرن آفتابِ سوزنده و خشکیِ این سرزمین در رنگ سوخته چهره و ترک دست اهالیاش باقی است؛ مردمی صبور و البته مغرور که در طول این قرنها به خوبی آموختهاند که چگونه با اقلیم سوزان این سرزمین و بادهای بُنِه کَن 120 روزه سیستان و رودخانههای «ربس» و «هریرود» که تنها هر از گاهی سخاوتشان فوران میکند و آب در آنها جاری میشود، کنار آیند؛ مردمی از طوایف تیموری، بهلولی، هزاره، بربری، قرایی، سیستانی، کاخکی، خوافی، جامی و بلوچ که از همسایگی با افغانستان، تنها طعم خانمان برانداز اعتیاد و محرومیت نصیبشان شده...
وارد «دوغارون» منطقهای در 15 کیلومتری شهر تایباد و خط مرزی ایران و افغانستان میشویم؛ منطقهای که صف کامیونها و تریلرها نشان از رونق عبور و مرور در این نقطه مرزی دارد. بیش از هر چیز دو سگ آموزش دیده که به گفته مربیانشان بوی هر نوع مواد مخدر سنتی و صنعتی را به خوبی تشخیص میدهند جلب توجه میکنند؛ هوا آن قدر داغ شده که «آرکو» و «زوم» چند دقیقهای بیشتر زیر تیغ تیز آفتاب دوام نمیآورند و با زوزهای مداوم، 2 مربی تنومند را کشان کشان داخل آلونکی که سایهاش بد جوری غنیمت است میکشانند و سر و پوزهای زیر آب میگیرند و تجدید قوایی میکنند و دوباره در محوطه، مشغول وارسی میشوند.
یکی از مربیان که از ته لهجه شیرینش میشود فهمید سنخیتی با این اقلیم ندارد، قطره درشت عرقی را که از سرازیری بینیاش سُر خرده، با آستین پیراهنش پیش از چکیدن، غافلگیر میکند و با دست دیگر، دستی به سر و پوزه آرکو میکشد و میگوید: همین چند وقت پیش با کمک «آرکو» 480 گرم تریاک کشف کردیم. به کارش غرور میکند و با هیجان از کشف 18 تن اسید پیشساز هروئین در دستگاه X RAY از تریلری که از چین عازم افغانستان بوده، تعریف میکند.
سر صحبت باز میشود و از وضعیت کاریاش در گمرک دوغارون میگوید؛ خدا را شکر میکند و دفتر خاطرات کاریاش را ورق میزند؛ از دوری وطن و مخاطرات مبارزه با قاچاقچیان تا 10 ساعت کار روزانه طاقت فرسا...
از حقوق و وضعیت استخدامیاش میپرسم و او که به وضوح از پاسخ طفره میرود سرش را پائین میاندازد و ناشیانه خود را سرگرم بازی با «آرکو» نشان میدهد؛ آنقدر ناشیانه نقش بازی میکند که نمیتواند انعکاس دغدغههای ذهنیِ یر به یر کردن مخارج زندگی با حقوق 600 هزار تومانی و نگرانی از آینده شغلی و رسمی شدنش را در لبخند زورکیاش بپوشاند ولی با این وجود دل به حق کشفی خوش کرده که ماههاست از زمان پرداختش گذشته و او هنوز امیدوار است آن را دریافت کند...
راهمان را به سمت برجک مرزی دوغارون پیش میگیریم و در نقطه صفر مرزی و در فاصلهای 125 کیلومتری با هرات، پا به منطقهای میگذاریم که رو به هر سو بچرخانی قاب چشمهایت را تنها زمین تفتیده چاک چاک و آسمان آبیِ بیانتها و صد البته آفتاب سوزان پر میکند... منظرهای که در گوشهای از آن یک برجک تنها، قد علم کرده و چند سربازی که در برابرش قدمزنان، رژه میروند... سربازانی که هر روز مجبورند در امتداد کیلومترها کانال و خاکریز و شیار پاکوب احداث شده در خط مرزی، گشت بزنند تا هر گونه تردد از این مناطق را کنترل کنند؛ سربازانی که وجود آنها در کنار استحکامات مرزی، تردد کاروانی قاچاقچیان و اشرار مرزی را از آن سوی مرز به سمت کشورمان غیرممکن ساخته است؛ مرزبانانی که مخاطرات رو در رو شدن با اشرار را نه به بهای عواید مالی شغلشان که به بهای غیرت به جان خریدهاند؛ شغلی که به گفته یکی از همراهان نظامی محلیمان، عایدیاش برای مرزبانان چندصد هزار تومانی بیش نیست...!
با یکی از سربازان در برجک پاسگاه مرزی تپه سفید گرم میگیرم؛ کم سن و سال است و به زور، روی پوستِ سوختهِ صورتش میشود رد چند تار موی باریکِ شنبه - یکشنبهای را یافت که بر معصومیت چهرهاش میافزاید؛ از هر دری، حرفی پیش میکشم تا شاید لب از لب باز کند و اندکی از حال و هوای شبهای اینجا و غربت زندگی در بیابانی که کیلومترها با موطن و خانواده فاصله دارد را درک کنم ولی تنها لبخند میزند و با لهجهای نا آشنا و غلیظ میفهماند که به دلایل حفاظتی از سخن گفتن معذور است...
مرز دوغارون را به سمت شهر تایباد ترک میکنیم؛ منطقهای که به عنوان قدیمیترین و فعالترین مرز جمهوری اسلامی ایران و افغانستان دارای موقعیت استثنایی و منحصر به فرد برای سرمایهگذاری صنعتی، تولیدی و تجاری است ولی در نخستین نگاه آنچه از این منطقه پیش رویت قرار میگیرد، اقلیمی است بیابانی و به تمام معنا کمرونق برای ساکنان و کارکنانش! منطقهای که با خصوصیات و رونق اقتصادی مورد انتظار، فاصله بسیاری دارد؛ مسالهای که باعث شده است با وجود این موقعیت ویژه و امکان ارتقای اقتصادی برای بومیان منطقه، متأسفانه بیکاری در میان جوانان تمام طوایف تایبادی از بلوچ و خوافی تا بهلولی و سیستانی بیداد کند و مردم این منطقه همچنان جزو مردم محروم کشور طبقهبندی شوند؛ محرومیتی که موجب شده استادکارِ «پارچهباف»، «گلیمباف»، «تونباف» و «دوتار سازِ» تایبادی همچنان پس از سالها گره زدن تارِ نخ بر پودِ پشم، رج زدن بر دارِ قالی و خراطی بر چوب زمخت و خشن این خطه، هشتِ درآمدِ ناچیزش در گرویِ نُه مخارجش باشد و جوان امروز تایبادی در آیینه تجربه پیرترها بفهمد که مجبور است برای گذران زندگی، تاریخ 5 هزار ساله و موسیقی مقامیِ بلندآوازهاش در دنیا را به کناری نهد و لباس سفید محلی از تن درآورد و کت و شلوار به تن، عازم شهر شود...
روز رو به پایان است؛ مسیرمان را از تایباد به سمت خورشیدی کج میکنیم که خسته از قدرتنمایی روز، در انتهای مغرب جاده آسفالته، خود را به دستِ گرگ و میش هوا سپرده و سخاوتمندانه پهنه آسمان را به مهتاب میدهد و در اعوجاج هرم گرمای آسفالت تفتیده جاده فرو میرود... تا جایی که چشم کار میکند خطِ سیاهِ جاده کم عرض آسفالته در دل بیابان کشیده شده است.... دل به دیدن مناظر دشت، از پنجرهِ کِبِره بسته اتوبوس خوش میکنم؛ هوا تاریک است و سرگرم شمردن تیرهای برق کنار جاده میشوم، ناخودآگاه تصویر چهره جوانک مرزبان و حس تنهایی در آن برجک مرزی در ذهنم نقش میبندد؛ معصومیت چهرهاش بد جوری معصومیت محمد قرایی، امید پارادال، امین آبراش، مهدی عارفی، حامد عبداللهی، مهدی زبردست، پژمان شاهوند، حمید لزگی، محمد صادقنژاد، احمد لنگری، سعید فتنقریی، مسعود معصومی، سیدعلی سیادت و محمد سلیمانی، 14 مرزبانی که در مرز سراوان به شهادت رسیدند را تداعی میکند؛ معصومیتی که از چهره آفتاب سوخته هزاران مرزبان و لهجههای شیرین محلیشان سخت هویداست؛ مرزبانانی که قرار دادن صعوبت کار آنها در برابر سختی معیشتِ زندگیشان، بدجوری آدم را درگیر معادلهای میکند که پاسخ به آن تأکیدی است دوباره و تلخ بر غربت و محرومیت جوانانی که غربت و محرومیتشان به گوش هیچ کس نمیرسد...
میگویند بیابان سرزمین ایهام است و ابهام... مردی که رنگِ تیرهِ پوستِ آفتابسوخته و پینه دستهای بزرگ و زمختش، در نخستین نگاه، آشکارا رنج سالها تلاشش را در تمام وجودت میریزد، زیر تیغِ تیزِ آفتاب، چشمهای ریزش را ریزتر میکند و چین مضاعفی به پیشانی چروکیدهاش میاندازد و با حالتی از لبخندی محو که بر صورتش نشسته، میگوید: اینجا سرزمین سخاوت است! حالتی که به درستی نمیتوانی بفهمی عکسالعملِ طبیعی و انقباضِ غریزیِ عضلات صورتش در برابر تیزیِ تیغِ تلألوِ خورشید است یا اثر چین و چروکی است که سالهاست بر روی صورتش جا خوش کرده و این روزها شکلی از لبخندی محو به خود گرفته...! این همان ایهام است و جمله مرد، همان ابهام...
اینجا تایباد است؛ اقلیمی که ساکنانش از 3 هزار سال پیش از تولد مسیح در این سرزمین ساکن شدهاند و به وضوح رد 50 قرن آفتابِ سوزنده و خشکیِ این سرزمین در رنگ سوخته چهره و ترک دست اهالیاش باقی است؛ مردمی صبور و البته مغرور که در طول این قرنها به خوبی آموختهاند که چگونه با اقلیم سوزان این سرزمین و بادهای بُنِه کَن 120 روزه سیستان و رودخانههای «ربس» و «هریرود» که تنها هر از گاهی سخاوتشان فوران میکند و آب در آنها جاری میشود، کنار آیند؛ مردمی از طوایف تیموری، بهلولی، هزاره، بربری، قرایی، سیستانی، کاخکی، خوافی، جامی و بلوچ که از همسایگی با افغانستان، تنها طعم خانمان برانداز اعتیاد و محرومیت نصیبشان شده...
وارد «دوغارون» منطقهای در 15 کیلومتری شهر تایباد و خط مرزی ایران و افغانستان میشویم؛ منطقهای که صف کامیونها و تریلرها نشان از رونق عبور و مرور در این نقطه مرزی دارد. بیش از هر چیز دو سگ آموزش دیده که به گفته مربیانشان بوی هر نوع مواد مخدر سنتی و صنعتی را به خوبی تشخیص میدهند جلب توجه میکنند؛ هوا آن قدر داغ شده که «آرکو» و «زوم» چند دقیقهای بیشتر زیر تیغ تیز آفتاب دوام نمیآورند و با زوزهای مداوم، 2 مربی تنومند را کشان کشان داخل آلونکی که سایهاش بد جوری غنیمت است میکشانند و سر و پوزهای زیر آب میگیرند و تجدید قوایی میکنند و دوباره در محوطه، مشغول وارسی میشوند.
یکی از مربیان که از ته لهجه شیرینش میشود فهمید سنخیتی با این اقلیم ندارد، قطره درشت عرقی را که از سرازیری بینیاش سُر خرده، با آستین پیراهنش پیش از چکیدن، غافلگیر میکند و با دست دیگر، دستی به سر و پوزه آرکو میکشد و میگوید: همین چند وقت پیش با کمک «آرکو» 480 گرم تریاک کشف کردیم. به کارش غرور میکند و با هیجان از کشف 18 تن اسید پیشساز هروئین در دستگاه X RAY از تریلری که از چین عازم افغانستان بوده، تعریف میکند.
سر صحبت باز میشود و از وضعیت کاریاش در گمرک دوغارون میگوید؛ خدا را شکر میکند و دفتر خاطرات کاریاش را ورق میزند؛ از دوری وطن و مخاطرات مبارزه با قاچاقچیان تا 10 ساعت کار روزانه طاقت فرسا...
از حقوق و وضعیت استخدامیاش میپرسم و او که به وضوح از پاسخ طفره میرود سرش را پائین میاندازد و ناشیانه خود را سرگرم بازی با «آرکو» نشان میدهد؛ آنقدر ناشیانه نقش بازی میکند که نمیتواند انعکاس دغدغههای ذهنیِ یر به یر کردن مخارج زندگی با حقوق 600 هزار تومانی و نگرانی از آینده شغلی و رسمی شدنش را در لبخند زورکیاش بپوشاند ولی با این وجود دل به حق کشفی خوش کرده که ماههاست از زمان پرداختش گذشته و او هنوز امیدوار است آن را دریافت کند...
راهمان را به سمت برجک مرزی دوغارون پیش میگیریم و در نقطه صفر مرزی و در فاصلهای 125 کیلومتری با هرات، پا به منطقهای میگذاریم که رو به هر سو بچرخانی قاب چشمهایت را تنها زمین تفتیده چاک چاک و آسمان آبیِ بیانتها و صد البته آفتاب سوزان پر میکند... منظرهای که در گوشهای از آن یک برجک تنها، قد علم کرده و چند سربازی که در برابرش قدمزنان، رژه میروند... سربازانی که هر روز مجبورند در امتداد کیلومترها کانال و خاکریز و شیار پاکوب احداث شده در خط مرزی، گشت بزنند تا هر گونه تردد از این مناطق را کنترل کنند؛ سربازانی که وجود آنها در کنار استحکامات مرزی، تردد کاروانی قاچاقچیان و اشرار مرزی را از آن سوی مرز به سمت کشورمان غیرممکن ساخته است؛ مرزبانانی که مخاطرات رو در رو شدن با اشرار را نه به بهای عواید مالی شغلشان که به بهای غیرت به جان خریدهاند؛ شغلی که به گفته یکی از همراهان نظامی محلیمان، عایدیاش برای مرزبانان چندصد هزار تومانی بیش نیست...!
با یکی از سربازان در برجک پاسگاه مرزی تپه سفید گرم میگیرم؛ کم سن و سال است و به زور، روی پوستِ سوختهِ صورتش میشود رد چند تار موی باریکِ شنبه - یکشنبهای را یافت که بر معصومیت چهرهاش میافزاید؛ از هر دری، حرفی پیش میکشم تا شاید لب از لب باز کند و اندکی از حال و هوای شبهای اینجا و غربت زندگی در بیابانی که کیلومترها با موطن و خانواده فاصله دارد را درک کنم ولی تنها لبخند میزند و با لهجهای نا آشنا و غلیظ میفهماند که به دلایل حفاظتی از سخن گفتن معذور است...
مرز دوغارون را به سمت شهر تایباد ترک میکنیم؛ منطقهای که به عنوان قدیمیترین و فعالترین مرز جمهوری اسلامی ایران و افغانستان دارای موقعیت استثنایی و منحصر به فرد برای سرمایهگذاری صنعتی، تولیدی و تجاری است ولی در نخستین نگاه آنچه از این منطقه پیش رویت قرار میگیرد، اقلیمی است بیابانی و به تمام معنا کمرونق برای ساکنان و کارکنانش! منطقهای که با خصوصیات و رونق اقتصادی مورد انتظار، فاصله بسیاری دارد؛ مسالهای که باعث شده است با وجود این موقعیت ویژه و امکان ارتقای اقتصادی برای بومیان منطقه، متأسفانه بیکاری در میان جوانان تمام طوایف تایبادی از بلوچ و خوافی تا بهلولی و سیستانی بیداد کند و مردم این منطقه همچنان جزو مردم محروم کشور طبقهبندی شوند؛ محرومیتی که موجب شده استادکارِ «پارچهباف»، «گلیمباف»، «تونباف» و «دوتار سازِ» تایبادی همچنان پس از سالها گره زدن تارِ نخ بر پودِ پشم، رج زدن بر دارِ قالی و خراطی بر چوب زمخت و خشن این خطه، هشتِ درآمدِ ناچیزش در گرویِ نُه مخارجش باشد و جوان امروز تایبادی در آیینه تجربه پیرترها بفهمد که مجبور است برای گذران زندگی، تاریخ 5 هزار ساله و موسیقی مقامیِ بلندآوازهاش در دنیا را به کناری نهد و لباس سفید محلی از تن درآورد و کت و شلوار به تن، عازم شهر شود...
روز رو به پایان است؛ مسیرمان را از تایباد به سمت خورشیدی کج میکنیم که خسته از قدرتنمایی روز، در انتهای مغرب جاده آسفالته، خود را به دستِ گرگ و میش هوا سپرده و سخاوتمندانه پهنه آسمان را به مهتاب میدهد و در اعوجاج هرم گرمای آسفالت تفتیده جاده فرو میرود... تا جایی که چشم کار میکند خطِ سیاهِ جاده کم عرض آسفالته در دل بیابان کشیده شده است.... دل به دیدن مناظر دشت، از پنجرهِ کِبِره بسته اتوبوس خوش میکنم؛ هوا تاریک است و سرگرم شمردن تیرهای برق کنار جاده میشوم، ناخودآگاه تصویر چهره جوانک مرزبان و حس تنهایی در آن برجک مرزی در ذهنم نقش میبندد؛ معصومیت چهرهاش بد جوری معصومیت محمد قرایی، امید پارادال، امین آبراش، مهدی عارفی، حامد عبداللهی، مهدی زبردست، پژمان شاهوند، حمید لزگی، محمد صادقنژاد، احمد لنگری، سعید فتنقریی، مسعود معصومی، سیدعلی سیادت و محمد سلیمانی، 14 مرزبانی که در مرز سراوان به شهادت رسیدند را تداعی میکند؛ معصومیتی که از چهره آفتاب سوخته هزاران مرزبان و لهجههای شیرین محلیشان سخت هویداست؛ مرزبانانی که قرار دادن صعوبت کار آنها در برابر سختی معیشتِ زندگیشان، بدجوری آدم را درگیر معادلهای میکند که پاسخ به آن تأکیدی است دوباره و تلخ بر غربت و محرومیت جوانانی که غربت و محرومیتشان به گوش هیچ کس نمیرسد...
میگویند بیابان سرزمین ایهام است و ابهام... مردی که رنگِ تیرهِ پوستِ آفتابسوخته و پینه دستهای بزرگ و زمختش، در نخستین نگاه، آشکارا رنج سالها تلاشش را در تمام وجودت میریزد، زیر تیغِ تیزِ آفتاب، چشمهای ریزش را ریزتر میکند و چین مضاعفی به پیشانی چروکیدهاش میاندازد و با حالتی از لبخندی محو که بر صورتش نشسته، میگوید: اینجا سرزمین سخاوت است! حالتی که به درستی نمیتوانی بفهمی عکسالعملِ طبیعی و انقباضِ غریزیِ عضلات صورتش در برابر تیزیِ تیغِ تلألوِ خورشید است یا اثر چین و چروکی است که سالهاست بر روی صورتش جا خوش کرده و این روزها شکلی از لبخندی محو به خود گرفته...! این همان ایهام است و جمله مرد، همان ابهام...