***
لطفاً خودتان را معرفی بفرمایید.
خدیجه محمدزاده متولد 1347، خواهر سه شهید و همسر جانباز «قهرمان روحی» هستم و با تحصیلات کارشناسی فقه و مبانی حقوق اسلامی در حال حاضر در آموزش و پرورش خدمت می کنم.
چگونه پذیرفتید که در ادامه مسیر زندگی، با یک جانباز قطع نخایی همراه شوید؟
آقای روحی دوست و همسنگر برادرم بود؛ برادر کوچکترم هادی و آقا قهرمان در فاصلهی یک دقیقهای در عملیات قدس5 در سال64 در منطقه هورالعظیم یکی به شهادت میرسد و دیگری مجروح میشود، هادی و قهرمان ارتباط شان با یکدیگر بسیار نزدیک بود، به طوری که در جبهه بچهها به آنها آفتاب و مهتاب می گفتند، قهرمان آرپیچیزن و هادی کمکآرپیچی بود، صبح عملیات فرماندهشان به آنها گفت: «من دیشب خواب دیدم که شما دوتا نباید در یک بلم و باهم باشید، باید از هم جدا شوید.»
این دو را از هم جدا می کنند و موقع رفتن هر کدام سوار یک بلم می شوند؛ در طول راه کمین خوردند و همراه با شروع درگیری، تیری به کتف آقای روحی میخورد و از کتف وارد میشود و بین ستون فقراتش جای میگیرد و موجب قطع شدن نخاع او میشود.
اولین بار که همسرم پیشنهاد خواستگاری را مطرح کردند، من دوم دبیرستان بودم و او هم آن موقع جانباز نبود و این اتفاق مصادف شد با شهادت برادرم قاسم و من هم به این پیشنهاد جواب رد دادم، مدتی بعد هادی شهید و روحی مجروح شد اما زمانی که این موضوع بار دیگر طرح شد سال سوم دانشگاه بودم و نظرم این بود که مدرک لیسانس را بگیرم تا بتوانم از این طریق به جایگاه یک جانباز بهای بیشتری بدهم، وقتی تصمیم به ازدواج گرفتم شوهرم مدرک راهنمایی داشت و حتی سوم راهنمایی را هم به پایان نرسانده بود ولی با همراهی هم توانستیم او را تا مقطع کارشناسی برسانیم.
اگر بخواهید در مورد زندگیتان قضاوت کنید؛ صادقانه بگویید، آیا کارتان را نوعی گذشت می دانید؟
یک بار از صدا و سیما با من مصاحبه کردند و حین سوالات پرسیدند شما با چه هدفی این ایثار را انجام دادید، این حرف خبرنگار برایم خیلی سنگین بود و سخت ناراحت شدم و احساس کردم که به شوهرم و جایگاه جانبازان توهین شده است، حرف ایثار نیست، من او را دوست داشتم و دوست دارم و این لطف خدا و دعای آقاست که من روز به روز و لحظه به لحظه علاقهام به او بیشتر میشود؛ موضوعی که در صافی و صداقت مثالزدنیاش ریشه دارد و همین امر او را به شخصیتی قابل اتکا برای من بدل کرده است، اگرچه پیش از خواستگاری هم با یکدیگر آشنا بودیم و روی خانوادههای هم شناخت داشتیم ولی زمان خواستگاری مواردی را از مشکلات و مسائل مبتلا به جانبازان برایم مطرح کرد و گفت که اینها مسائل و مشکلات من هستند؛ آیا میتوانی با آنها کنار بیایی یا نه؟ من هم گفتم همهی مسائل را به جان می خرم.
من هم به کار بیرون می رسیدم، هم مسائل خانواده را رتق و فتق میکردم و هم فعالیتهای جانبی را انجام میدادم و تمام این کارها یک چاشنی میخواست و این چاشنی هم فقط عشق بود، امکانات مالی خاصی نداشتم؛ وقتی با ایشان ازدواج کردم این خانه را داشتم اما تنها یک اتاق آن کامل بود و بقیه خانه نیمهساز بود و حیاط در و خانه دیوار نداشت و ما زندگیمان را در این حالت آغاز کردیم و از همان ابتدای زندگی مستقل شدیم، در هر کاری همسرم با من مشورت میکند و در جریان این گفتوگوها ایدههای جدید متولد میشود، بسیاری از کارهایش را به سختی انجام میداد ولی من با ایدههای جدیدی که به او می دادم توانستم با همت خودش، بخشی از مشکلاتش را به حداقل برسانیم.
حرفهای دیگران در خصوص مشکلات و یا مسائل همسرم هیچگاه در من تأثیر نمیگذارد و این جمله را همیشه و همهجا میگویم و اینجا هم میگویم، من اگر هزاران بار، به سال 70 برگردم، باز هم به روحی جواب مثبت میدهم و همواره این موضوع را سرافرازانه به شوهر و اطرافیانم نیز میگویم.
در مسیر مبارزه با مشکلات و فراز و فرودهای زندگی از چه فرد یا افرادی الگو می گیرید؟
در زندگی خود یا اطرافیان ما، افراد خاصی نبودند که با یک جانباز آن هم به این شیوه زندگی کنند و بتوانند الگوی مناسبی برایم باشند و مشاهده آنها بتواند صبر را در من تقویت کرده و بر ارادهام بیفزاید ولی علاقهی شدید من به حضرت زینب(س) می توانست در لحظههای سخت زندگی مرهمی امیدبخش برایم باشد.
چه عاملی همسرتان را با این شرایط خاص جسمی به پای درس و دانشگاه کشاند؟
در خصوص این که چه انگیزهای توانست آقای روحی را برای ادامه تحصیل ترغیب کند، باید بگویم که با آقای روحی صحبت کردم و به او گفتم من پس از کارشناسی ادامه تحصیل نمیدهم و آنقدر میمانم تا تو درسات را ادامه بدهی و خودت را به من برسانی، من دوست ندارم کسی بگوید که نگاه کن خانم محمدزاده کارشناسی دارد و شوهرش تحصیلات راهنمایی، تو باید ادامه بدهی و من در لحظه لحظه این راه با تو خواهم بود، در مرکز رزمندگان ثبتنام کردیم؛ نمونه سوالات را برای او میگرفتم و جوابها را پیدا میکردم و یکییکی به او میگفتم و دوباره از او تکتک سوالات را میپرسیدم، آنقدر با او کار کردم که خودش علاقهمند به درس شد، دوستانش او را دست میانداختند و به شوخی میگفتند که هر وقت ما شعار مرگ بر آمریکا را فراموش کردیم تو هم میتوانی درس بخوانی، کمکم لذت تحصیل را چشید؛ نمراتش خوب بود و همیشه تشویق میشد تا این که دیپلم گرفت و وقتی دیپلم گرفت، همان سال نیز در دانشگاه شرکت کرد و با تلاش و پشتکار خودش و تشویقهای من در رشتهی علوم سیاسی دانشگاه چالوس پذیرفته شد و در حال حاضر کارشناس علوم سیاسی هستند.
به عنوان فردی که سالها با یک جانباز زندگی در زیر یک سقف را تجربه کردهاید، مهمترین مشکلات زندگی این عزیزان را در چه میبینید؟
اگر چه همسرم یک جانباز قطع نخاعی است ولی در مقایسه با بسیاری از جانبازان مشکل چندانی ندارد؛ یکی از مشکلات اصلی جانبازان قطع نخاعی زخم بستر است ولی من تا به حال که مدت 20 سال با او زندگی میکنم جز یک مورد خاص نگذاشتم دچار این عارضه شود و این در حالی است که بسیاری از جانبازان و خانوادههایشان با مشکلاتی از این دست مواجه اند، جانبازان قطع نخاعی یا کل جانبازان درد و مشکلات خاص خودشان را دارند ولی او چیزی نمیگوید، درد کلیه و معده را حس میکند یا اگر زیاد بنشیند سوزش را حس میکند اما آن را بازگو نمیکند.
مفاهیمی چون صبر و ایثار در نگاه شما چه تعاریف و رنگ و بویی دارند؟
اگر بخواهم ایثارگر را معنا کنم، نمیتوانم بگویم کسی که با یک جانباز ازدواج میکند ایثارگر هست، اگر ایثاری هم هست، مختص شهدا و جانبازان است و کسی دیگر نمیتواند در این حلقه جای گیرد چرا که آنها از خیلی چیزها گذشتند، رفتنی که بازگشتی نداشت.
به دید من صبر یعنی سکوت، ولی اگر بخواهم تصویری از زندگی ام را ارائه دهم، برخلاف آنچه که همکارانم به من میگویند که تو رویایی فکر میکنی، یک باغ پر از گل، پر از صدای پرندهها و پر از نور را تصویر میکنم.
در زمینه انتقال ارزشهای متعالی سالهای دفاعمقدس در محیط کار و در بین دانشآموزان چه برنامههایی را دنبال میکنید؟
وقتی با دانشآموزان صحبت میکنم و از گذشته برایشان میگویم، بچهها هاج و واج نگاه میکنند و به آنها میگویم اینها داستان و افسانه نیست، اینها همه روایت زندگی یک نسل است، ما بچه های آن دوره یعنی دوره شصت و قبل آن خیلی چیزها را لمس کردیم که بچه های امروز آن را درک نکردند، در دههی فجر برنامهای را برای بازدید دانشآموزان از مرکز جانبازان ترتیب دادیم اما از آنجایی که بسیاری از جانبازان آن مرکز مرا میشناختند، خودم را دور نگه داشتم، نمیخواستم بچهها بفهمند من همسر جانباز هستم، بچهها به جانبازان میگفتند برای ما صحبت کنید جانبازان هم اینگونه پاسخ میدادند که اگر قرار است صحبتی بشود باید با همسرانمان صحبت کنید چرا که ما هر چه داریم از ایثار آنها داریم.
مهمترین عامل استحکام زندگیتان را چه عاملی میدانید؟
توکل به خدا و همچنین وجود فرزندم که نامش «امیرمحمد» است، امیرمحمد یکی از عواملی است که باعث تدوام زندگی ما شده است، شاید به خاطر دعایی است که آقا در حقمان داشتند، چون آقا خطبهی عقد ما را خواندند، مهریهام مهریه مالی نبود، یک جلد قرآن و شفاعت در قیامت، عاقدی که ما را اینجا عقد کرد قبول نکرد، گفت باید مهریه مالی باشد، وقتی پیش آقا رفتیم؛ ایشان ده دقیقه صحبت کردند و فرمودند یاد خدا همیشه در زندگیتان باشد، سپس در حقمان دعا کردند و قرآنی که داشتند را به من هدیه دادند، در آن روز 13 عروس و داماد بودیم که همه سالم بودند و تنها آقای روحی جانباز بود و مهریه من از همه کمتر بود، آقا هم به مهریه کم اهمیت می داد، مهریه یکی از عروس ها باغ بود، آقا خیلی ناراحت شده بود، در فاصله میان صحبتها، آقا 3 بار محافظ اش را فرستاد تا قرآن را تعویض کند و هر وقت که محافظ با قرآنی جدید وارد میشد، آقا میفرمود منظورم این قرآن نیست آن قرآن مخصوص را بیاورید.
آن لحظه احساس زیبایی و غیرقابلوصفی به من دست داد و همه با حالت خاصی به ما نگاه میکردند و میگفتند خوشا به حالت.
وقتی خداحافظی کردیم و وارد حیاط شدیم، ناگهان یکی از محافظین آمدند و گفتند: «خانوادهی محمدزاده بیایند بالا.» عده ای رفته بودند و من به همراه مادرم، همسرم و برادرم مانده بودیم، ما را به داخل یک اتاق بردند، پس از چند دقیقه در باز شد و آقا وارد شدند و پس از ورود دوباره در حقم دعا کردند و کیسهی مخملی که داخل آن سه سکه بود را به عنوان هدیه ازدواج به ما دادند.
سوأل آخر، اینکه شما به عنوان یکی از چهرههای فعال فرهنگی و اجتماعی، نگاه همسرتان نسبت به فعالیتهای مختلف شما در بیرون از خانه چیست؟
سوم راهنمایی بودم که مسئولیت آموزش نظامی 12 روستا را بر عهده گرفتم، همچنین در تعاون سپاه کار میکردم و وظیفه اعلام خبر شهادت و یا تحویل ساک شهدا به منزل و خانوادههایشان را بر عهده داشتم، وقتی به دیدار با خانوادههای شهدا میرفتم، از آنجایی که همه به نوعی مرا می شناختند و از وضعیت خانوادهمان آگاه بودند، آنهایی که زیاد بیقراری میکردند و قدرت پذیرش موضوع شهادت همسر و یا فرزندان خود را نداشتند، با مشاهدهی من آرامتر میشدند، وقتی با آقای روحی عقد کردم، فردای آن روز به یک مأموریت یکماهه رفتم و مدتی بعد مربی تاکتیک شدم، از آنجایی که بچههای قبل و بعد من پسر بودند و به نوعی، همبازیهای من به شمار میآمدند، همیشه رفتار مردانه داشتم و کارهای مردانه انجام میدادم، از دیوار، درخت و طناب بالا میرفتم و این روحیه در مسائل مربوط به آموزش کمک فراوانی به من میکرد.
در حال حاضر هم بسیاری از فعالیتهای فرهنگی و اجتماعی را به صورت همزمان دنبال میکنم، آقای روحی هیچ محدودیتی را از این حیث برایم قائل نشد، از سال 75 که فرمانداری در محمودآباد تشکیل شد، به عنوان مشاور امور بانوان با آنجا همکاری دارم و در مرکزی که رسیدگی به وضعیت دختران فراری و خیابانی، کودکان خیابانی و موضوعاتی چون کاهش طلاق از وظایف آن است، فعالیت میکنم، در شورای حل اختلاف بانوان هم عضویت دارم و با همهی اینها، آقای روحی با تمام مشکلاتی که دارد، هیچ گاه مانعی برایم ایجاد نمیکند، چرا که من با فعالیتهای اجتماعی زندهام.