بهروز دهدار در خانواده ای روستایی و کشاورز در لاهیجان متولد شد. فعالیتهای انقلابی متعددی داشت و اعدامی هم بود. قصه زندگی اش در جبهه هم ادامه داشت تا اینکه دچار عارضه شیمیایی شد و الان با کوله باری از مشکلات به گوشه ای رها شده است. محله شهید صدوقی کرج، همانجا که 100 شهید تقدیم انقلاب و نظام کرده، گوهری را در وجود خود دارد که احساس تنهایی می کند.
شهدای ایران: گرچه متولد سال1332 است اما
خیلی زود پیر شده است. به خانه اش که می رسم آغوشش را صمیمانه می گشاید،
طوری که غافلگیر شدم. فکر می کند مسئولیت خاصی دارم و ظاهرا او هم از دیدن
کسی که می خواهد حرفهایش را بشوند آن هم در خانه اش، غافلگیر شده است. به
دلیل عارضه ی شیمیایی از ناحیه دست و پای راست معلولیت جزئی دارد و علاوه
بر این ریه هایش هم یاری اش نمی کنند. پس از گذشت این همه سال از جنگ هنوز
در راهروهای کمیسیون پزشکی سپاه و بنیاد شهید رفت و آمد می کند. ظاهرا هنوز
به دنبال پرونده درصد جانبازی اش است. مستاجر است و صاحبخانه نیز جوابش
کرده است. چندماهی است که اجاره خانه اش عقب افتاده است.
بهروز دهدار در خانواده ای روستایی و کشاورز در لاهیجان متولد شد. فعالیتهای انقلابی متعددی داشت و اعدامی هم بود. قصه زندگی اش در جبهه هم ادامه داشت تا اینکه دچار عارضه شیمیایی شد و الان با کوله باری از مشکلات به گوشه ای رها شده است. محله شهید صدوقی کرج، همانجا که 100 شهید تقدیم انقلاب و نظام کرده، گوهری را در وجود خود دارد که احساس تنهایی می کند.
بهروز دهدار در خانواده ای روستایی و کشاورز در لاهیجان متولد شد. فعالیتهای انقلابی متعددی داشت و اعدامی هم بود. قصه زندگی اش در جبهه هم ادامه داشت تا اینکه دچار عارضه شیمیایی شد و الان با کوله باری از مشکلات به گوشه ای رها شده است. محله شهید صدوقی کرج، همانجا که 100 شهید تقدیم انقلاب و نظام کرده، گوهری را در وجود خود دارد که احساس تنهایی می کند.
*محله مان پر از خانواده های درباری بود
پدرم باغبان فضای سبز بود و در لاهیجان کار می کرد. مادرم هم برنج نشاء می کرد و کشاورز بود. آنطور که می گویند، در حین نشاء برنج، درد زایمان گرفت و من در همان شرایط در زمین کاشت برنج متولد شدم. دوره کودکی ام در شرایطی سپری شد که به جای درس مجبور به کار در کنار پدرم و در شهرهای دیگر شدم. از سال 42 و در زمانی که امام در نجف بودند، وارد فضای انقلاب شدم. خانواده ام مذهبی بودند و پدرم مخالفتی با فعالیتهای انقلابی نداشت اما 5 برادر دیگر من نه تنها در فضای انقلاب نبودند بلکه مشکلاتی را هم در جهت مخالفت بوجود می آوردند. زمان قربانی، حسن امرجی، حمیدرضا، دو نفر از بستگان شهید شیرودی، دو نفر از بچه های اصفهان، بهزاد اسدی و چند نفر دیگر که 12 نفر می شدیم در فعالیتهای انقلابی حضور داشتیم و با هم کار می کردیم. در عباس آباد که محل زندگی ما بود، اغلب طرفداران شاه سکونت داشتند و این کار ما را سخت می کرد. به یاد دارم با همین دوستانم سرود "خمینی ای امام..." را بر روی نوار ضبط می کردیم و بعد از نماز مغرب و عشا که در مسجد محل به نام "امرج کلام" برگزار می شد به صورت مخفیانه سرود را از طریق بلندگوهای مسجد پخش می کردیم و فرار می کردیم.
*تیمسار دربارشاه مخفیانه به انقلابیون کمک می کرد
از خدمت سربازی معاف شده بودم و همین باعث شد که وقت بیشتری را برای فعالیتهای انقلابی اختصاص بدهم. فعالیتهای ما آنچنان زیاد شد که حکم اعدام من و تعداد از دوستانم را صادر کردند و تحت تعقیب بودیم. یک روز حمیدرضا زنگنه آمد و گفت تعدادی از اعلامیه ها باید در منطقه نوشهر و چالوس پخش شود. دختر یکی از مبارزان با نام ربیعی که همراه ما در پخش اعلامیه ها فعال بود هم همراه من آمد که متاسفانه بعد از انقلاب خیانتهایی کرد و به سمت گروهک منافقین کشیده شد و علنا دست به ترور می زدند که اعدامش کردند. در جریان همین اعلامیه ها دستگیر شدم. اواخر سال 54 در جریان همین پخش اعلامیه ها بازداشت شدم. پدرم در باغ یک تیمسار درباری به نام افضلی دفتردار ویژه شاه، کارگری می کرد. ویلایی که پدرم در آن کار می کرد دقیقا کنار ویلای تیمسار نصیری رییس ساواک رژیم شاه بود. بعد از 11 روز که در معرض شکنجه های متعدد آنها در سلول های یک در یک قرار گرفتم و ناخن پایم را کشیدند، با واسطه گری پدرم و تیمسار افضلی با چندین تعهدی که اخذ کردند نهایتا مرا از بازداشت بیرون آوردند. بارها دیدم که خیلی ها را از زندان بیرون آورده بود. البته این کارها را مخفیانه انجام می داد. حتی نزدیکان دربار شاه هم به حقانیت مبارزات ما پی برده بودند اما بسیاری از آنان شخصیت بزدل و ترسویی داشتند. پاییز سال 56 در شهر تنکابن به دلیل پخش اعلامیه، حدود 18 روز دستگیر شدم و مورد شکنجه قرار گرفتم و تمام بدن مرا مورد با چاقو مجروح کردند. باز هم به واسطه میانجیگری تیمسار افضلی که دل خوشی از رژیم شاه نداشت، آزاد شدم. این بنده خدا خیلی ها را آزاد کرد که من یکی از آنها بودم اما با من و پدرم ارتباط نزدیک تری داشت.
*آقای هاشمی رفسنجانی برایمان سخنرانی کرد
سال 59 ازدواج کردم و تا 65 کارگری می کردم. برای کار به تهران آمده بودم. بارها برای رفتن به جبهه تلاش کردم اما پدرو مادرم به صراحت مخالف بودند و مادر همسرم هم مخالف بود چون یکی از فرزندانش به شهادت رسیده بود و می گفت من یکی از فرزندانم را از دست دادم، اجازه نمی دهم تو هم شهید بشوی. به هرحال با هر مشقتی توانستم در پایگاه بسیج مقداد ثبت نام کنم. مسئول بسیج آقای ابوالحسن عرب بود که مقدمات ثبت نام مرا انجام داد و کمک بزرگی برای من کرد.
در زمان اعزام دو فرزند به نامهای محمد و مهرداد داشتم. مادر همسرم، مادر شهید بود و در آن زمان مادر شهید ابهت خاصی داشت و وقتی اجازه نمی داد که به جبهه بروم، نمی شد بر خلاف نظرش کاری کرد. دستش را بوسیدم و رضایتش را به دست آوردم و نهایتا از طریق لشکر 27 محمد رسول الله (ص) به آموزش اعزام شدم. به یاد دارم اوایل فروردین 65 در دوران آموزشی که در تهران طی کردیم. آقای رفسنجانی هم برای سخنرانی آمده بودند. بعد از آموزشی به اهواز اعزام شدیم. صبح بود که به اهواز رسیدیم و همان روز با کامیون به چهارراه صاحب الزمان، قرارگاه خاتم الانبیا منقل شدیم. تجهیزات نظامی و پلاک و وسایل لازم را تحویل دادند. آن روزها من در تدارکات بودم و غذای بچه ها را آماده می کردم. بعد از یک هفته، آقای آهنگران را به حسینیه قرارگاه خاتم الانبیا آمد و یک شب هم با این خاطره طی کردم.
*چند دقیقه با شهادت فاصله داشتم
فرمانده گردان ما شخصی به نام غلامی بود که بسیار شجاع و نترس بود. آنقدر روی بچه ها کار کرده بود که همه مثل او شده بودند. هواپیماهای عراقی وقتی به سمت ما می آمدند طوری شیرجه می زدند که پدافند هم کاری از دستش بر نمی آمد اما بچه ها در حال بازی فوتبال بودند. یعنی اصلا عین خیالشان نبود که هواپیماها حمله کردند. اینطور بودکه این برادر غلامی تاثیر بالایی روی بچه های گذاشته بود.
در شلمچه بودیم و در سنگر نشسته بودیم. بچه ها اصرار کردند که به حمام صحرایی برویم. من اصلا حوصله نداشتم. آنها اصرار می کردند اما من قبول نمی کردم. نمی دانم چرا اما اصلا حوصله ی دوش گرفتن نداشتم. خیلی اصرار کردند و بالاخره من را محبور کردند تا با آنها بروم. حاضر شدم و لباسهایم را جمع کردم. هنوز 20 قدم از سنگر دور نشده بودیم که صدای سوت یک خمپاره بلند شد. بچه ها روی زمین دراز کشیدند. وقتی صدای سوت می آید کسی نمی داند که به کجا می خواهد. یکهو دیدیم که خمپاره آمد و صاف افتاد روی سنگر و آن را با خاک یکسان کرد. طوری به سنگر خورد که انگار قبلا در آنجا هیچ چیزی نبود. نمی دانم چه شد که لباسهایم را جمع کردم و رفتم اما اگر ان سنگر را ترک نمی کردم قطعا به شهادت می رسیدم و این مشقت های جانبازی و درد تنهایی را در این سالیان گذشته نمی دیدم.
*ساجد