روزنامه شهروند در گزارشی توصیفی، از حال و هوای شهرک مهدیآباد کرج، جایی که خانواده زندانیان قزلحصار در آن ساکن هستند، نوشته است.
شهدای ایران: در این گزارش که ابتدای آن توضیح داده شده «برای حفاظت از هویت مصاحبهشوندهها، تمامی اسامی این گزارش مستعار است»، میخوانیم: احمد دستگیره بالابر شیشه را میدهد دستم و میزند زیر خنده: «یه لحظه فک کردی خفاش شبم؟» دنده را عوض میکند و همزمان که باد گرم «مهدیآباد» توی خودرو میپیچد، فرمان را میچرخاند سمت جایی که میگوید «هم ناهار را میزنیم، هم یکی دو کام قلیون سر ظهر». کرد است و از ایلام گذرش به اینجا افتاده؛ هفت سال قبل، یک سال و نیم بعد از اینکه پدرش را مامورهای نیروی انتظامی «کتبسته» بردند.
- آقام قاچاق میکرد. تو ایلام برو بیایی داشتیم اما بعدش که ریختند دیگه همه چی خراب شد. البته ما نمیدونستیم. بعدش فهمیدیم.
بعد از اینکه پدرش ۴۰ سال حکم گرفت، همه چیز را یکهفتهای فروختند و آمدند که نزدیک پدر باشند.
- ننهم داشت دیوونه میشد. میگفت نمیتونم تنهایی. ما که بچه بودیم اما بزرگترها هم حریفش نشدند و اومد که نزدیک آقام باشه. آقام همینجاست تو قزلحصار، عفو نخوره ۳۳ سال دیگه داره.
ترمزدستی را میکشد و دستگیره را میگیرد تا شیشه را بالا بدهد: «ما از قدیمیهای اینجا هستیم. مهدیآباد رو الان اینطوری نبین، یه وقتی هیچی نبود اما کمکم خیلیها مثل ما ریختن اینجا».
مهدیآباد، شهرکی است نزدیکیهای کرج که تا ۲۰ سال قبل روستایی بود با جمعیتی کمتر از ۱۰۰ نفر اما امروز شهرکی است چندهزار نفری که از یک طرف کارخانه قند نزدیکش است و از طرف دیگر دانشگاه آزاد و کمی آنطرفتر زندان قزلحصار. شهرک زندان هم صدایش میکنند. مهدیآباد این روزها بیشتر محل زندگی خانوادههایی است که دست کم یک محکوم در زندان دارند.
داخل قهوهخانه همهجور آدمی نشسته است؛ جوانی که کتاب سیالات کنار دستش است و پیرمردی که به نقطهای خیره میشود و دود را دایرهدایره بیرون میدهد. به حال خودش است و البته کنار دستش میانسالی است که دستش پر است از خالکوبیهای آبیرنگ. احمد میگوید: «زیاد بهش زل نزن، قاطی میکنه. بهش میگن عمو حسن. دو سه سالیه از حبس دراومده. قطع عضو کرده بود». دوسیبش که آماده میشود، ادامه میدهد: «خلاصه که ترک، لر، فارس و عرب اینجا داریم. شما بگو چی میخوای» و میخندد.
از سالی که پدرش به حبس افتاده، درس را کنار گذاشته و میگوید که خیلیهای دیگر را هم میشناسد که بعد از رسیدن به مهدیآباد درس و مشق را ول کردهاند. دود قلیان را ول میکند تو سقف درب و داغان قهوهخانه و ادامه میدهد: «البته الان کمی وضع و اوضاع اینجا بهتر شده، هم به خاطر دانشگاه و هم به خاطر کارخونه قند اما قدیما اینجا، جای بدبختبیچارههای حبسی بود».
خیابانهای مهدیآباد هم به سادگی نشان از تنوع اقوام ساکن دارد. به غیر از خیابانهای اصلی شهرک، بسیاری از کوچهها اسم خانوادههایی است که در آنها زندگی میکردند یا میکنند. بین کوچهها که گشت میزنیم، احمد هر کدام را که میشناسد، معرفی میکند: «اینجا یک یارو بود که قتل کرده بود هنگام سرقت. از شیراز اومده بودند. اعدام که شد، چند سال بعد خانوادهاش هم رفتند. تو همون خونه داغون زندگی میکردند» و با دستش به جایی اشاره میکند و رد میشویم. کوچه عربها را هم نشانم میدهد؛ محلهای که میگوید: «بیشتر کسایی که از جنوب میان، اینجا ساکن میشن».
مهدیآباد اگرچه یک شهرک است اما محلههایش برای ساکنان آن به خوبی مرزبندی دارد؛ محلهای که ترکها بیشتر در آن زندگی میکنند و محلههایی که اکثریت با عربهای ایرانی یا لرهاست. میگوید: «رسمه اینجا که اگه کسی از شهرش بیاد، بنگاهدارا اول میپرسند کجایی هستی که تو همون محلهها براش دنبال خونه بگردن. البته الان بیشتر کسایی میان که دستشون کمی به دهنشون نزدیکه و بیپولترها میرن شهرکای اطراف».
مهدیآباد البته دانشجو و کارگر هم دارد که به خاطر کارخانه قند یا نزدیکی به اتوبان تهران - قزوین و دانشگاه، گذرشان به آنجا افتاده اما اینها تعدادشان خیلی کم است و همچنان اکثریت با خانواده زندانیهاست. هنگام رانندگی در خیابانهای داغ شهرک با خیلیها سلام و علیک دارد و خودش میگوید: «این از صدقهسری زندانه». روزهای ملاقات قزلحصار برای اهالی شهرک یک روز آشنایی و دید و بازدید نیز هست. خیلیها روزهای ملاقات با هم آشنا شدهاند و حتی خیلی از رفقا قرارهایشان را برای بعد یا قبل از ملاقات هماهنگ کردهاند. احمد میگوید: «خیلی وقتها هم شده که تو حاشیه همین ملاقاتها، خانوادهها و آدمها با هم آشنا شدهاند و شراکتی و رفاقتی راه انداخته یا معامله کردهاند». حتی از دوستش حرف میزند که وقت ملاقات برادرش با دختر یکی از زندانیهای سرقت مسلحانه آشنا شد و الان یک بچه دارند.
نزدیکی مهدیآباد به زندان فقط منشأ وصلت و عروسی هم نبوده است. بیشتر از آن اثراتی گذاشته که نادر یکی از دانشجوهای ساکن در شهرک میگوید: «اگر برایش فکری نشود، چندوقت بعد خود مهدیآباد میشود کانون جرم». نادر از شیراز آمده و ۲ سال است که همین اطراف زندگی میکند. اوایل مهرشهر بوده که با افزایش قیمت مسکن ناچار به نقل مکان شده است. او میگوید: «توی همین شهرک جاهایی هست که شب کمتر کسی جرأت میکنه اونطرفا آفتابی بشه».
خیلی از زندانیان قزلحصار بعد از آزادی به دلیل حضور خانوادهشان دیگر در همین مهدیآباد ساکن میشوند و این به مرور زمان باعث شده است که خیلی از اختلافات داخل زندان به خیابانهای شهرک کشیده شود و هر از چند گاهی دعواهای خیابانی راه بیندازد. نادر میگوید: «همین چند وقت قبل یه عدهای از یه جای دیگه با وانت و خاور ریختند تو شهرک و قمه و قمهکشی». دو سه روز بعد بچههای شهرک متوجه شده بودند که هدف از آن لشکرکشی، دعوای داخل زندان دو تا از زندانیان بوده که یکی از آنان ساکن مهدیآباد بوده است. حملهکننده معتقد بوده که آن یکی در زندان آدمفروشی کرده است. نادر میگوید: «دعوا برنامه هر روزه اینجاست اما بعضیوقتها دیگر نمیشود گفت دعوا چون کار به قمه و قمهکشی و حتی قتل میکشد».
از پیش نادر که میرویم، احمد بالاخره راضی میشود روی دیگر خیابانهای آرام شهرک را هم نشان دهد. جایی که نباید حرفی زده شود، زیاد سوال نشود و تنها از گفتوگوهای دوستانه او و دیگران باید پی به ماجرا برد. محله لیانشامپو، مقر موادفروشهای شهرک است. جایی که کاسبهایش، اعم از تولیدکننده و فروشنده دور هم جمع میشوند و زندگی میکنند. خانههای این بخش قدیمی است، کوچههای باریکتری دارد و احمد میگوید: «هنوز خیلی از اینها سند ندارند.»
نزدیک میدان امام حسین هستیم و وارد یکی از خانهها میشویم. «کیا» دو سالی را «تو» بوده؛ بند اشرار. نخستین باری است که اشرار را با چنین وزن مغرورانهای میشنوم. احمد تعریف میکند که «کاظمسیاه» کیفقاپی میکرده و یک روز درگیر میشود و یکی از مامورهای ناجا را با چاقو میزند. چند وقتی هم نوچه «آدمخوار» بوده که همین چند سال قبل اعدامش کردند. آدمخوار، کارش اخاذی از مغازهدارهای کرج و شهرکهای اطرافش بوده و کاظمسیاه هم یاد میگیرد اما ظاهرا زیاد موفق نبوده است.
کاظم که الان خودش را «کیا» معرفی میکند، از دوستان دوران قدیم احمد بوده که بعد از زندان کارش به خرید و فروش مواد میکشد و چند وقتی هم هست که دیگر تولیدکننده شده است. خوش و بشی میکنیم، چای میخوریم و هنگام حرف زدن مجبور میشوم خریدی هم بکنم. احمد میگوید «مشتری است» و ناگزیر یک سوت شیشه میخرم! جنس اعلا که کاظم میگوید فقط برای آشناهاست. میرود و چند دقیقه بعد که از داخل اتاق دیگری میآید، میآورد.
از نظر احمد نقشم را خوب بازی کردهام اما باید قول بدهم که نالوطیبازی درنیاورم و آمار کسی را ندهم. آفتاب کمکم بیرمق میشود. سیگاری میگیرانیم و گوشهای از بلوار هفتتیر پارک میکند. بلوار و شهرک رفتهرفته شلوغ میشود. کارگران کارخانه در حال برگشت هستند. خسته و کمرمق میآیند و میروند. خیابان جانی گرفته. همزمان صدای بوق و همهمه هم بالا گرفته است. احمد کام عمیقی میگیرد و میگوید: «میخوای یه آس برات رو کنم؟». صدای خیابان بلند است.
آس احمد یک پیرمرد ۶۰ ساله است؛ نحیف و چرک. موهایش را از پشت بسته و در این گرما اورکتی سبزرنگ پوشیده است. خودش میگوید تابستانی است اما گرمم میشود. ۲۰ سال قزلحصار بوده، نزدیک اعدام. ۱۷ نفر از دوستانش اعدام شدند. دوست که میگوید، منظورش همان «همبندیهایی» است «که با هم آشنا میشدیم و بعدش رفیق». میگوید: «زندان جای یه روزه عاشق شدن و فردا فارغ شدنه، جای رفاقتهای چندساعته.»
«صابر» صدایش میکنند. سیگار بهمن میکشد. میگوید: «آخ که دلم واسه اشنو تنگ شده». پاتوقش طرفهای میدان است. هر روز عصر، هر کسی کارش داشته باشد، ساعت ۵ تا ۷ میتواند گوشهای پیدایش کند و حتی اگر او صابر را نبیند، صابر او را میبیند و میفهمد که کارش دارد. کارش وارد و خارج کردن از زندان است؛ از آن شغلهایی که شاید فقط در مهدیآباد و چند شهرک اطراف مشتری داشته باشد. صابر پول میگیرد که برای زندانیها اشیای خلاف مقررات ببرد یا بیاورد. میگوید: «خیلی از زندانیها تو درآمدهای کلون دارند و اونهمه پولرو هم نمیتونند تو ملاقات بدن دست زن و بچهشون که بیارن بیرون». آنطور که میگوید، بعد از ۲۰ سال تمام سوراخسنبههای زندان را میشناسد، آدمها، رابطها، کلهگندهها و تازهواردها را. زیاد دور خلاف نمیگردد اما شده که چند بار چاقو وارد زندان کرده یا ...
ادامه نمیدهد و میگوید: «اصن احمد این رفیقت واسه چی میخواد اینا رو بدونه؟ کار داره بگه وگرنه حق یارت». احمد جا میخورد.
- صابر چرا قاطی میکنی؟
- اگه قاطی کرده بودم که الان جفتتون کف زمین ولو بودید. خیالت تخت، قاطی نکردم اما اگه منو میشناسه که اومده سراغم پس والسلام، اگه نه من جواب به کسی پس نمیدم.
میگویم: «میخوام حال کسی رو اون تو بگیرم».
احمد جا خورده، چشمهایش گرد شده و نگاهم میکند. صابر اما فقط نگاهم میکند، میخندد و میرود. سرش را میچرخاند و میگوید: «بچهبازی نیست بابا جان. برو ردّ کارت. احمد سلامت رو به بابات میرسونم».
مهدیآباد شهرکی است ۲۰ دقیقهای تا زندان قزلحصار؛ شهرکی که به خاطر زندان رشد کرده و اکنون مبدأ مشاغلی است که فقط مخصوص خودش است. مانند بقالیای که روی شیشهاش بزرگ نوشته: «بسته مخصوص زندان رسید» یا فروشنده موادی که شیشه و هروئین مخصوص زندان دارد. حتی بودند کسانی که چاقوهای مخصوص زندان درست میکردند. آهن تیز و برندهای که کوچک بود و تا میشد که به سادگی بتوان مخفیاش کرد.
منبع: تابناک
- آقام قاچاق میکرد. تو ایلام برو بیایی داشتیم اما بعدش که ریختند دیگه همه چی خراب شد. البته ما نمیدونستیم. بعدش فهمیدیم.
بعد از اینکه پدرش ۴۰ سال حکم گرفت، همه چیز را یکهفتهای فروختند و آمدند که نزدیک پدر باشند.
- ننهم داشت دیوونه میشد. میگفت نمیتونم تنهایی. ما که بچه بودیم اما بزرگترها هم حریفش نشدند و اومد که نزدیک آقام باشه. آقام همینجاست تو قزلحصار، عفو نخوره ۳۳ سال دیگه داره.
ترمزدستی را میکشد و دستگیره را میگیرد تا شیشه را بالا بدهد: «ما از قدیمیهای اینجا هستیم. مهدیآباد رو الان اینطوری نبین، یه وقتی هیچی نبود اما کمکم خیلیها مثل ما ریختن اینجا».
مهدیآباد، شهرکی است نزدیکیهای کرج که تا ۲۰ سال قبل روستایی بود با جمعیتی کمتر از ۱۰۰ نفر اما امروز شهرکی است چندهزار نفری که از یک طرف کارخانه قند نزدیکش است و از طرف دیگر دانشگاه آزاد و کمی آنطرفتر زندان قزلحصار. شهرک زندان هم صدایش میکنند. مهدیآباد این روزها بیشتر محل زندگی خانوادههایی است که دست کم یک محکوم در زندان دارند.
داخل قهوهخانه همهجور آدمی نشسته است؛ جوانی که کتاب سیالات کنار دستش است و پیرمردی که به نقطهای خیره میشود و دود را دایرهدایره بیرون میدهد. به حال خودش است و البته کنار دستش میانسالی است که دستش پر است از خالکوبیهای آبیرنگ. احمد میگوید: «زیاد بهش زل نزن، قاطی میکنه. بهش میگن عمو حسن. دو سه سالیه از حبس دراومده. قطع عضو کرده بود». دوسیبش که آماده میشود، ادامه میدهد: «خلاصه که ترک، لر، فارس و عرب اینجا داریم. شما بگو چی میخوای» و میخندد.
از سالی که پدرش به حبس افتاده، درس را کنار گذاشته و میگوید که خیلیهای دیگر را هم میشناسد که بعد از رسیدن به مهدیآباد درس و مشق را ول کردهاند. دود قلیان را ول میکند تو سقف درب و داغان قهوهخانه و ادامه میدهد: «البته الان کمی وضع و اوضاع اینجا بهتر شده، هم به خاطر دانشگاه و هم به خاطر کارخونه قند اما قدیما اینجا، جای بدبختبیچارههای حبسی بود».
خیابانهای مهدیآباد هم به سادگی نشان از تنوع اقوام ساکن دارد. به غیر از خیابانهای اصلی شهرک، بسیاری از کوچهها اسم خانوادههایی است که در آنها زندگی میکردند یا میکنند. بین کوچهها که گشت میزنیم، احمد هر کدام را که میشناسد، معرفی میکند: «اینجا یک یارو بود که قتل کرده بود هنگام سرقت. از شیراز اومده بودند. اعدام که شد، چند سال بعد خانوادهاش هم رفتند. تو همون خونه داغون زندگی میکردند» و با دستش به جایی اشاره میکند و رد میشویم. کوچه عربها را هم نشانم میدهد؛ محلهای که میگوید: «بیشتر کسایی که از جنوب میان، اینجا ساکن میشن».
مهدیآباد اگرچه یک شهرک است اما محلههایش برای ساکنان آن به خوبی مرزبندی دارد؛ محلهای که ترکها بیشتر در آن زندگی میکنند و محلههایی که اکثریت با عربهای ایرانی یا لرهاست. میگوید: «رسمه اینجا که اگه کسی از شهرش بیاد، بنگاهدارا اول میپرسند کجایی هستی که تو همون محلهها براش دنبال خونه بگردن. البته الان بیشتر کسایی میان که دستشون کمی به دهنشون نزدیکه و بیپولترها میرن شهرکای اطراف».
مهدیآباد البته دانشجو و کارگر هم دارد که به خاطر کارخانه قند یا نزدیکی به اتوبان تهران - قزوین و دانشگاه، گذرشان به آنجا افتاده اما اینها تعدادشان خیلی کم است و همچنان اکثریت با خانواده زندانیهاست. هنگام رانندگی در خیابانهای داغ شهرک با خیلیها سلام و علیک دارد و خودش میگوید: «این از صدقهسری زندانه». روزهای ملاقات قزلحصار برای اهالی شهرک یک روز آشنایی و دید و بازدید نیز هست. خیلیها روزهای ملاقات با هم آشنا شدهاند و حتی خیلی از رفقا قرارهایشان را برای بعد یا قبل از ملاقات هماهنگ کردهاند. احمد میگوید: «خیلی وقتها هم شده که تو حاشیه همین ملاقاتها، خانوادهها و آدمها با هم آشنا شدهاند و شراکتی و رفاقتی راه انداخته یا معامله کردهاند». حتی از دوستش حرف میزند که وقت ملاقات برادرش با دختر یکی از زندانیهای سرقت مسلحانه آشنا شد و الان یک بچه دارند.
نزدیکی مهدیآباد به زندان فقط منشأ وصلت و عروسی هم نبوده است. بیشتر از آن اثراتی گذاشته که نادر یکی از دانشجوهای ساکن در شهرک میگوید: «اگر برایش فکری نشود، چندوقت بعد خود مهدیآباد میشود کانون جرم». نادر از شیراز آمده و ۲ سال است که همین اطراف زندگی میکند. اوایل مهرشهر بوده که با افزایش قیمت مسکن ناچار به نقل مکان شده است. او میگوید: «توی همین شهرک جاهایی هست که شب کمتر کسی جرأت میکنه اونطرفا آفتابی بشه».
خیلی از زندانیان قزلحصار بعد از آزادی به دلیل حضور خانوادهشان دیگر در همین مهدیآباد ساکن میشوند و این به مرور زمان باعث شده است که خیلی از اختلافات داخل زندان به خیابانهای شهرک کشیده شود و هر از چند گاهی دعواهای خیابانی راه بیندازد. نادر میگوید: «همین چند وقت قبل یه عدهای از یه جای دیگه با وانت و خاور ریختند تو شهرک و قمه و قمهکشی». دو سه روز بعد بچههای شهرک متوجه شده بودند که هدف از آن لشکرکشی، دعوای داخل زندان دو تا از زندانیان بوده که یکی از آنان ساکن مهدیآباد بوده است. حملهکننده معتقد بوده که آن یکی در زندان آدمفروشی کرده است. نادر میگوید: «دعوا برنامه هر روزه اینجاست اما بعضیوقتها دیگر نمیشود گفت دعوا چون کار به قمه و قمهکشی و حتی قتل میکشد».
از پیش نادر که میرویم، احمد بالاخره راضی میشود روی دیگر خیابانهای آرام شهرک را هم نشان دهد. جایی که نباید حرفی زده شود، زیاد سوال نشود و تنها از گفتوگوهای دوستانه او و دیگران باید پی به ماجرا برد. محله لیانشامپو، مقر موادفروشهای شهرک است. جایی که کاسبهایش، اعم از تولیدکننده و فروشنده دور هم جمع میشوند و زندگی میکنند. خانههای این بخش قدیمی است، کوچههای باریکتری دارد و احمد میگوید: «هنوز خیلی از اینها سند ندارند.»
نزدیک میدان امام حسین هستیم و وارد یکی از خانهها میشویم. «کیا» دو سالی را «تو» بوده؛ بند اشرار. نخستین باری است که اشرار را با چنین وزن مغرورانهای میشنوم. احمد تعریف میکند که «کاظمسیاه» کیفقاپی میکرده و یک روز درگیر میشود و یکی از مامورهای ناجا را با چاقو میزند. چند وقتی هم نوچه «آدمخوار» بوده که همین چند سال قبل اعدامش کردند. آدمخوار، کارش اخاذی از مغازهدارهای کرج و شهرکهای اطرافش بوده و کاظمسیاه هم یاد میگیرد اما ظاهرا زیاد موفق نبوده است.
کاظم که الان خودش را «کیا» معرفی میکند، از دوستان دوران قدیم احمد بوده که بعد از زندان کارش به خرید و فروش مواد میکشد و چند وقتی هم هست که دیگر تولیدکننده شده است. خوش و بشی میکنیم، چای میخوریم و هنگام حرف زدن مجبور میشوم خریدی هم بکنم. احمد میگوید «مشتری است» و ناگزیر یک سوت شیشه میخرم! جنس اعلا که کاظم میگوید فقط برای آشناهاست. میرود و چند دقیقه بعد که از داخل اتاق دیگری میآید، میآورد.
از نظر احمد نقشم را خوب بازی کردهام اما باید قول بدهم که نالوطیبازی درنیاورم و آمار کسی را ندهم. آفتاب کمکم بیرمق میشود. سیگاری میگیرانیم و گوشهای از بلوار هفتتیر پارک میکند. بلوار و شهرک رفتهرفته شلوغ میشود. کارگران کارخانه در حال برگشت هستند. خسته و کمرمق میآیند و میروند. خیابان جانی گرفته. همزمان صدای بوق و همهمه هم بالا گرفته است. احمد کام عمیقی میگیرد و میگوید: «میخوای یه آس برات رو کنم؟». صدای خیابان بلند است.
آس احمد یک پیرمرد ۶۰ ساله است؛ نحیف و چرک. موهایش را از پشت بسته و در این گرما اورکتی سبزرنگ پوشیده است. خودش میگوید تابستانی است اما گرمم میشود. ۲۰ سال قزلحصار بوده، نزدیک اعدام. ۱۷ نفر از دوستانش اعدام شدند. دوست که میگوید، منظورش همان «همبندیهایی» است «که با هم آشنا میشدیم و بعدش رفیق». میگوید: «زندان جای یه روزه عاشق شدن و فردا فارغ شدنه، جای رفاقتهای چندساعته.»
«صابر» صدایش میکنند. سیگار بهمن میکشد. میگوید: «آخ که دلم واسه اشنو تنگ شده». پاتوقش طرفهای میدان است. هر روز عصر، هر کسی کارش داشته باشد، ساعت ۵ تا ۷ میتواند گوشهای پیدایش کند و حتی اگر او صابر را نبیند، صابر او را میبیند و میفهمد که کارش دارد. کارش وارد و خارج کردن از زندان است؛ از آن شغلهایی که شاید فقط در مهدیآباد و چند شهرک اطراف مشتری داشته باشد. صابر پول میگیرد که برای زندانیها اشیای خلاف مقررات ببرد یا بیاورد. میگوید: «خیلی از زندانیها تو درآمدهای کلون دارند و اونهمه پولرو هم نمیتونند تو ملاقات بدن دست زن و بچهشون که بیارن بیرون». آنطور که میگوید، بعد از ۲۰ سال تمام سوراخسنبههای زندان را میشناسد، آدمها، رابطها، کلهگندهها و تازهواردها را. زیاد دور خلاف نمیگردد اما شده که چند بار چاقو وارد زندان کرده یا ...
ادامه نمیدهد و میگوید: «اصن احمد این رفیقت واسه چی میخواد اینا رو بدونه؟ کار داره بگه وگرنه حق یارت». احمد جا میخورد.
- صابر چرا قاطی میکنی؟
- اگه قاطی کرده بودم که الان جفتتون کف زمین ولو بودید. خیالت تخت، قاطی نکردم اما اگه منو میشناسه که اومده سراغم پس والسلام، اگه نه من جواب به کسی پس نمیدم.
میگویم: «میخوام حال کسی رو اون تو بگیرم».
احمد جا خورده، چشمهایش گرد شده و نگاهم میکند. صابر اما فقط نگاهم میکند، میخندد و میرود. سرش را میچرخاند و میگوید: «بچهبازی نیست بابا جان. برو ردّ کارت. احمد سلامت رو به بابات میرسونم».
مهدیآباد شهرکی است ۲۰ دقیقهای تا زندان قزلحصار؛ شهرکی که به خاطر زندان رشد کرده و اکنون مبدأ مشاغلی است که فقط مخصوص خودش است. مانند بقالیای که روی شیشهاش بزرگ نوشته: «بسته مخصوص زندان رسید» یا فروشنده موادی که شیشه و هروئین مخصوص زندان دارد. حتی بودند کسانی که چاقوهای مخصوص زندان درست میکردند. آهن تیز و برندهای که کوچک بود و تا میشد که به سادگی بتوان مخفیاش کرد.
منبع: تابناک