وقتی به خانه آمدم دیدم مادرم مریض شده. با عصبانیت از خواهرهایم پرسیدم: چرا به من خبر ندادید؟. مادرم با بی حالی گفت: "تو را از جبهه ها برای بیماری خودم بکشانم اینجا که چه شود، علی اونجا بیشتر به تو نیاز است."
شهدای ایران: «علی قربانی» رزمنده سالهای جنگ تحمیلی به تشریح چگونگی اعزام خود به جبهه میپردازد و میگوید: اوایل انقلاب کار درست و حسابی نداشتم و از آنجایی که باید خرج خانواده 6 نفرهام را میدادم به هر طریقی که بود با هر شرایطی کار میکردم تا بتوانم نیاز خانوادهام را تامین کنم.
او ادامه میدهد: وضع مالی خوبی نداشتیم پدرم سه سال بود که فوت کرده و من مجبور شدم تحصیل را رها کنم و در بازار مشغول به کار شوم، در خانوادهمان اگرچه نان نبود اما اعتقاد و خدا بود و حرفهای امام(ره) جزء به جزء اجرا میشد و هیچگاه نماز من یا خواهر و برادرانم قضا نشد.
قربانی میگوید: خیلی از مواقع مادرم به دلیل نبودن غذا در خانه همه ما را سحر قبل از اذان صبح بیدار میکرد و میگفت امروز روزه گرفتن ثواب دارد، بچههای کوچکتر از من هیچ وقت نفهمیدن دلیل روزه گرفتنشان چه بود اما من میدانستم و از این موضوع خیلی ناراحت بودم.
گاهی اوقات تا دیر وقت کار میکردم تا بتوانم از خرج و مخارج زندگی را پرداخت کنم اما وقتی جنگ شروع شد و امام دستور داد که به جبههها بروید و دشمن غاصب را از کشور بیرون کنید دیگر خانواده مهم نبود و این خواستهی مادرم هم بود، او با جدیت خاصی به من میگفت "پسرم ما از گرسنگی بمیریم اتفاقی نمیافتد اما دستور امام باید اجرا شود، همین فردا برو مسجد محل و اعلام آمادگی کن تا تو را اعزام کنند".
این رزمنده دفاع مقدس می گوید: هیچوقت اشکهای مادرم را در آن روز از یاد نمیبرم. بعد از چند ماهی که در منطقه بودم و به خانه آمدم مادرم مریض شده بود به حدی که امیدی به ماندن او نداشتند. با عصبانیت از خواهرانم پرسیدم: چرا به من خبر ندادید؟ مادرم با بی حالی گفت: "تو را از جبههها برای بیماری خودم بکشانم اینجا که چه شود، علی اونجا بیشتر به تو نیاز هست."
از شنیدن این حرف مادرم اشک در چشمانم حلقه زد و شرمندهی این همه از خود گذشتگیهای مادرم شدم که هیچ وقت رضایت خدا را با هیچ چیز حتی مرگ خودش عوض نکرد. با اصرار چند روزی ماندم اما مادرم از من خواهش کرد که برگردم. هنوز یک روز بیشتر از رسیدنم به منطقه نگذشته بود که خبر دادند مادرم فوت کرده و پیامی برای من گذاشته. وقتی رسیدم دیدم همرزمم گریه می کند و میگوید مادرت گفته تو نباید جبهه را برای دفن و ختمش ترک میکردی.
او میگوید: حرف همرزمم تمام نشده بود که نتوانستم بغض خود را کنترل کنم و در حالی که اشک میریختم که چنین مادری را از دست دادهام تنها به گوشهای رفتم و ساعتها در سجده اشک ریختم و از خدا خواستم تا بتوانم پاسخ این رزمنده بزرگ دفاع مقدس یعنی مادرم را بدهم.
قربانی در پایان این چنین بیان میکند: بعد از فوت مادرم هیچ وقت برای هیچ کاری مرخصی نگرفتم و شبانه روز هر کاری از دستم میآمد انجام میدادم، از واکس زدن کفش رزمندهها گرفته تا حمل مجروحین به بیمارستانها و جنگیدن در خط مقدم مگر اینکه برای دیدن خواهران و برادرانم آن هم به مدت یک تا دو روز که مبادا فکر کنند فراموششان کردهام به عقب برمیگشتم.
خبرگزاری دفاع مقدس
او ادامه میدهد: وضع مالی خوبی نداشتیم پدرم سه سال بود که فوت کرده و من مجبور شدم تحصیل را رها کنم و در بازار مشغول به کار شوم، در خانوادهمان اگرچه نان نبود اما اعتقاد و خدا بود و حرفهای امام(ره) جزء به جزء اجرا میشد و هیچگاه نماز من یا خواهر و برادرانم قضا نشد.
قربانی میگوید: خیلی از مواقع مادرم به دلیل نبودن غذا در خانه همه ما را سحر قبل از اذان صبح بیدار میکرد و میگفت امروز روزه گرفتن ثواب دارد، بچههای کوچکتر از من هیچ وقت نفهمیدن دلیل روزه گرفتنشان چه بود اما من میدانستم و از این موضوع خیلی ناراحت بودم.
گاهی اوقات تا دیر وقت کار میکردم تا بتوانم از خرج و مخارج زندگی را پرداخت کنم اما وقتی جنگ شروع شد و امام دستور داد که به جبههها بروید و دشمن غاصب را از کشور بیرون کنید دیگر خانواده مهم نبود و این خواستهی مادرم هم بود، او با جدیت خاصی به من میگفت "پسرم ما از گرسنگی بمیریم اتفاقی نمیافتد اما دستور امام باید اجرا شود، همین فردا برو مسجد محل و اعلام آمادگی کن تا تو را اعزام کنند".
این رزمنده دفاع مقدس می گوید: هیچوقت اشکهای مادرم را در آن روز از یاد نمیبرم. بعد از چند ماهی که در منطقه بودم و به خانه آمدم مادرم مریض شده بود به حدی که امیدی به ماندن او نداشتند. با عصبانیت از خواهرانم پرسیدم: چرا به من خبر ندادید؟ مادرم با بی حالی گفت: "تو را از جبههها برای بیماری خودم بکشانم اینجا که چه شود، علی اونجا بیشتر به تو نیاز هست."
از شنیدن این حرف مادرم اشک در چشمانم حلقه زد و شرمندهی این همه از خود گذشتگیهای مادرم شدم که هیچ وقت رضایت خدا را با هیچ چیز حتی مرگ خودش عوض نکرد. با اصرار چند روزی ماندم اما مادرم از من خواهش کرد که برگردم. هنوز یک روز بیشتر از رسیدنم به منطقه نگذشته بود که خبر دادند مادرم فوت کرده و پیامی برای من گذاشته. وقتی رسیدم دیدم همرزمم گریه می کند و میگوید مادرت گفته تو نباید جبهه را برای دفن و ختمش ترک میکردی.
او میگوید: حرف همرزمم تمام نشده بود که نتوانستم بغض خود را کنترل کنم و در حالی که اشک میریختم که چنین مادری را از دست دادهام تنها به گوشهای رفتم و ساعتها در سجده اشک ریختم و از خدا خواستم تا بتوانم پاسخ این رزمنده بزرگ دفاع مقدس یعنی مادرم را بدهم.
قربانی در پایان این چنین بیان میکند: بعد از فوت مادرم هیچ وقت برای هیچ کاری مرخصی نگرفتم و شبانه روز هر کاری از دستم میآمد انجام میدادم، از واکس زدن کفش رزمندهها گرفته تا حمل مجروحین به بیمارستانها و جنگیدن در خط مقدم مگر اینکه برای دیدن خواهران و برادرانم آن هم به مدت یک تا دو روز که مبادا فکر کنند فراموششان کردهام به عقب برمیگشتم.
خبرگزاری دفاع مقدس