شهید حسن طهرانی مقدم در 21 آبان 1390 در ملارد کرج بر اثر انفجار به شهادت رسید. این خلاصه ترین و مختصرترین خبری بود که میشد از دانشمندی مانند حاج حسن مخابره کرد. صدای انفجار به حدی بود که تمام پایتخت را لرزاند. لرزشی که همه را از وجود پدر موشکیای چون حاج حسن طهرانی مقدم آگاه کرد.
ایشان آنقدر شخصیت برجسته معنوی و علمی و نظامی داشت که هر کس بخواهد به نحوی خودش را به او منتسب کند. خیلیها وقتی خبر شهادت را شنیدند شروع کردند و به عنوان دوست و هم رزم و ... از ایشان خاطره تعریف کردن. همان ها که تا روز قبل از این حادثه شاید جمعا چند ساعت بیشتر او را نمی شناختند. به هر حال آشنا بودن با چون آدمی پزی بود که هر کسی نمی توانست از ان صرف نظر کند.
آنچه میخوانید گفتگو با همرزم و همسر مجاهده این سردار عالیقدر خانم حیدری است که شاید جزو معدود افرادی باشد که بتواند حق مطلب را راجع به شخصیت حاج حسن از بعد زندگی خصوصیاش بیان کند.
هنوز نوزده سال نداشتم که خوابی دیدم که برایم در آن زمان بسیار شیرین بود - خیلی اهل خواب نبودم در خواب دیدم که دو نفر خانم بسیار محترم به عنوان مهمان وارد منزل ما شدند، خود را از طرف امام رضا (ع) معرفی کردند و هدیه ای که در دست داشتند به من دادند همان زمان با خوشحالی هدیه را باز کردم که سجاده ای سبز رنگ به همراه مهر و تسبیح بود که بیدار شدم. اندک زمانی نگذشته بود که خانواده آقای مقدم برای خواستگاری به منزل ما آمدند همیشه این خواب را با آمدن آنها یک خاطره شیرین ذکر میکردم.اما در بحث ازدواج ما، یکی از دوستان خیلی صمیمی حاج آقا در سالهای بعد از انقلاب اسلامی، یک خانواده محترمی بودند. او دو دوست بعد از زمان جنگ در فراز و نشیبهای انقلاب و همان سالهای اوایل و 1357 به بعد، خاطرات زیادی با هم داشتند و مسیرهای مشترک زیادی را با هم طی کردند. تا ین که زمان جنگ فرار رسید و در همان ابتدا دفاع مقدس جناب عبدالرضا لشکریان شهید شدند.
بعد از شهادت ایشان، برادر همین شهید عزیز با خواهر من در اوایل 1361 ازدواج کردند. این ازدواج صمیمت و همچنین شرایط خوبی را ما بین خانوادهها فراهم کرد، تا اینکه آن خانواده محترم بعد از آشنایی با خانواده ما، به حاج آقا پیشنهاد کردند که مرا برای ازدواج به آقای طهرانی مقدم که دوست صمیمی شهید عزیز این خانواده یعنی آقای عبدالرضا لشکریان بوده معرفی کنند. آن زمان خواهرم تازه ازدواج کرده بود و به سبب خرج و مخارج آن عروسی، مادرم شرایط لازم و آمادگی برای ازدواج دختر بعدی خود را نداشت، به همین دلیل ابتدا رد کردند که آقای مقدم برای خواستگاری به منزل ما بیایند ولی بعد از اصرارهای زیادی که از طرف خانواده آقای مقدم شد، برنامه ازدواج ما پا گرفت و مدتی در حدود نه ماه طول کشید. اما ازدواج ما فراز و نشیبهای زیادی به همراه داشت...
به خاطر این که سال 1362 زمان جنگ بود و در اوج عملیاتهای سنگین آن زمان، حاج حسن آقا هیچ گونه وقت حضور نداشت. فقط در جلسه اولی که آمد، یک صحبت کوتاهی انجام شد. به علاوه برگزاری مجلس نامزدی ما سه نوبت طول کشید، برنامههایی پیش میآمد که با وجود آنکه همه افراد دو خانواده برای برگزاری مراسم نامزدی ما جمع میشدند ولی خود حاج آقا نمیتوانست حاضر شود. برای بار سوم نیز پدر من که با این برنامه موافق نبود، خانواده آقای مقدم را رد کرد ولی در هر صورت و وجود آن همه فراز و نشیب نتیجهاش این شد که ما در هفتم بهمن ماه 1362 ازدواج کردیم.
حاج حسن، پسری بیست و یک ساله و خیلی شاداب و خندان و سر حال بود اما وضع آراستگیاش هم برای من جالب مینمود. مثلا آن موقع آستینهای پیراهنش باز بود و کفش کتانی اش خاکی بود، چون مستقیما داشت از جبهه میآمد و حاجیه خانم والده شان هم وادارش کرده بود که حتما بیاید.
بله، علت اینکه آن طوری آمده بود، این بود که میخواست بگوید که من همین گونه هستم، یعنی من همینیام که میبینید، اگر مرا این طوری قبول میکنید به رایزنی برای ازدواج ادامه دهید، چون این طور نیست که حالا بخواهم برای پا گرفتن این قضیه لباس مرتب بپوشم... اتفاقا آن موقع همین امر برای خانواده ما خیلی تعجب آور بود اما عمل ایشان برای خود من خیلی دلنشین بود که به خاطر این مساله نرفته بود اقدامات اولیه و مرسوم را انجام دهد تا مثلا خودش را طور دیگری نشان داده باشد. ظاهرا و باطن شهید مقدم، همانی بود که اولین بار آمد و نشان داد و در واقعیت هم همین طور بود. ایشان به من گفتند توی این دنیا فقط یک دستگاه موتور سیکلت دارم، که آن موقع یک موتور سنگین محسوب میشد و واقعیت هم چیزی جز این نبود.
حاج حسن آقا آن موقع که اقدام به ازدواج کردند از مادیات هیچ چیز نداشتند، فقط توکل و توسل شان را به خدا کردند و زندگی با بنده را شروع کردند. همیشه هم میگفتند من گاهی پنج تا شش ماه پیش شما نیستم و به منطقه اعزام میشوم امکان شهادت و جانبازیام نیز وجود دارد همه اینها را خودشان برایم گفتند و من نیز همه اینها را قبول کرد.
از همان روزهای اول که ما با هم آشنا شدیم همیشه رفتارشان این طور بود که کار و برنامه کاری خودشان را به قول معروف پشت در میگذاشتند و فراموش میکردند و داخل منزل میآمدند. شاید روزهای اول ازدواجمان بنده حتی نمیدانستم شغل ایشان چیست؛ فقط در حد یک بسیجی و سپاهی بودن را میدانستم. هیچ وقت در هیچ شرایطی ندیدم توضیح دهد مگر در موارد خاصی که چیزی را عنوان میکردند. همیشه برنامه کاری خودشان را پشت در خانه می گذاشتند و خیلی شاد و صمیمی و گرم و با محبت وارد خانه میشدند. شاید یک چیز غیر قابل وصف باشد اما کمتر مردی هست که اینقدر کار سنگینی داشته باشد و وقتی وارد خانواده میشود، احساس خستگی را به خانواده انتقال ندهد، بلکه آن شادابی و سرحالی را به ما انتقال دهد و با بچهها بازی کنند.
بعد از سه سال، سال 1362 ازدواج کردیم و بچه اول ما متولد سال 1365 است.در آن سال خودشان حضور داشتند مرا به بیمارستان بردند ولی موقع تولد نبودند. از این بابت که به دنیا آمده خوشحال بودند و چون دخترمان شب اول ماه محرم به دنیا آمد اسم او را زینب گذاشتیم.
منبع: فارس