کد خبر: ۲۶۶۴۹۷
تاریخ انتشار: ۰۵ آذر ۱۴۰۴ - ۱۱:۳۴

گفتگو با همسر شهید آقاپور/ شهادت برایش آرزو نبود سبک زندگی بود

وقتی خبر شهادتش را شنیدم، جهان برایم متوقف شد. طاقت دوری‌اش هنوز هم برایم سخت است. اما باور دارم، آقاموسی با ایمان قلبی کامل شهید شد و خداوند دعای همیشگی‌اش را اجابت کرد. غم فراق سخت است، اما مطمئنم او به وعده‌اش رسیده است؛ همان‌جایی که می‌خواست رفت و همان جایی که یک روز خودش اشاره کرده بود، مزارش شد

گفتگو با همسر شهید آقاپور/ شهادت برایش آرزو نبود سبک زندگی بود

به گزارش شهدای ایران به نقل از روزنامه جوان، شهید موسی آقاپور هر زمان که خسته از شیفت کاری‌اش به خانه برمی‌گشت، گوشی تلفن همراهش را در دسترس نگه می‌داشت و در همان حال استراحت می‌کرد. وقتی همسرش از او پرسید چرا گوشی را خاموش نمی‌کنی؟ در پاسخ گفت هر لحظه امکان دارد با ما کار داشته باشند. احساس مسئولیت اجازه نمی‌دهد با فراغ‌بال استراحت کنم... موسی آقا‌پور از نیرو‌های جوان هوافضای سپاه بود و در بخش پدافند هوایی این نیرو خدمت می‌کرد. همان نیرویی که داغ بزرگی بر دل رژیم صهیونیستی و امریکا گذاشتند و آنها هرچه داشتند پای کار آوردند و سرآخر نتوانستند مقابل موشک‌های ایران ایستادگی کنند. شهید آقا‌پور هرچند جانش را در مسیر مبارزه با صهیونیست‌ها داد، اما تا جان در بدن داشت، به مبارزه با شقی‌ترین دشمنان اسلام ادامه داد. گفت‌و‌گوی «جوان» با افسانه برکی، همسر شهید موسی آقاپور را پیش‌رو دارید. 

چند سال با شهید آقاپور زندگی مشترک داشتید؟
من و همسرم، شهید موسی آقاپور، ۱۹ آذرماه ۱۳۹۸عقد کردیم و ۱۵ اسفندماه ۱۴۰۰ با برگزاری مراسم ازدواج‌مان، زیر یک سقف رفتیم. تا روز شهادت‌شان من افتخار داشتم که سه‌سال و سه‌ماه وهشت روز زندگی پر از عشق و شرافت را با ایشان داشته باشم. آشنایی و ازدواج ما هم به صورت سنتی بود. از طریق معرفی دوستان ایشان با هم آشنا شدیم و بعد هم مراسم خواستگاری، عقد و... به صورت سنتی و مرسوم انجام شد. 

معیارهای‌تان برای ازدواج چه بود؟
معیار من برای ازدواج ایمان و شغل آبرومند و صداقت و همچنین تأیید پدرم بود. شکر خدا آقا‌موسی همه این خصوصیات را داشت. ایشان از همان ابتدا روحیه‌ای آرام، متین و صادق داشت. هدف زندگی‌شان مشخص بود و از همان روز‌های اول، عشق به خدمت در راه خدا و دفاع از حرم اهل‌بیت (ع) در دل‌شان موج می‌زد. تصمیم ازدواج‌مان بر پایه ایمان و آرامش بود، نه ظواهر. بعد از ازدواج هم هر روز ایمان و البته مهربانی ذاتی همسرم برایم آشکارتر می‌شد. 

در مراسم خواستگاری چه حرف‌هایی بین‌تان رد‌و‌بدل شد؟
وقتی آقا‌موسی به خواستگاری‌ام آمد، از همان لحظه اول نگاهش پر از معنا بود. خوب یادم است که در جلسه خواستگاری گفت: «مهم‌تر از شغلم، اعتقادم به مسیر زندگی است. من سرباز وطن و نظامی هستم و ممکن است روزی هدف حمله دشمن قرار بگیرم.» آن شب نه از مهریه و این‌طور مسائل حرف زدیم، نه از تجمل و این‌طور چیزها. بیشتر حرف‌های ایشان پیرامون ایمان، صداقت و وطن بود. ما تقریباً سه‌سال نامزد بودیم و کمی بیشتر از سه سال هم زیر یک سقف بودیم. در تمام این شش‌سال، همیشه رعایت حجاب از تأکیداتش بود. 

هر دو خانواده از لحاظ اعتقادی و فرهنگی مشترک بودید؟
بله هر دو خانواده انقلابی و مذهبی هستند. پدر همسرم هم در جبهه و جنگ بودند و هم ایثارگر هستند. همچنین در نیروی زمینی سپاه بودند و سال‌ها در سپاه خدمت کردند. مرحوم پدرم هم جبهه رفتند و ایثارگر بودند. ایشان ۱۱ بهمن ۱۴۰۲ به رحمت خدا رفتند. 

همسرتان از نیرو‌های هوافضای سپاه بودند، نگاه‌شان به مسئولیت‌ها و تعهد کاری‌شان چطور بود؟
شهید موسی آقاپور در هوافضای سپاه خدمت می‌کرد. کارشان پرمسئولیت و دقیق بود و در مورد کارشان بسیار حساس و مسئولیت‌پذیر بود. ایشان پس از بازگشت از شیفت کاری، به‌ویژه با توجه به حساسیت مأموریت‌های نیروی هوافضا، معمولاً خسته بود. وقتی برای استراحت به اتاق‌شان می‌رفت؛ من برای حفظ آرامش و استراحتش، اغلب تلفن همراهم را خاموش می‌کردم. اما نکته قابل تأمل این بود که ایشان هرگز این کار را برای تلفن خود انجام نمی‌داد. حتی آن را در حالت بی‌صدا نیز قرار نمی‌داد. 

هنگامی که از این موضوع سؤال می‌کردم و بر لزوم استراحت تأکید می‌کردم، با نگاهی جدی و در عین حال مهربان پاسخ می‌داد: هر لحظه ممکن است با من تماس بگیرند و به من نیاز داشته باشند. من باید هر لحظه در دسترس باشم. راحتی شخصی در مقابل نیاز یگان خدمتی و کشور، در اولویت دوم قرار دارد... این رفتار، نه صرفاً انجام وظیفه، بلکه تجلی عمیق حس تعهد قلبی ایشان به مسئولیت‌های‌شان بود. حتی در خلوت‌ترین ساعات نیز ذهن ایشان آماده خدمتگزاری بود و شهادت برای ایشان انتخابی ناگهانی نبود، بلکه اوج همین تعهد همیشگی بود. 

در صحبت‌های‌تان اشاره کردید، شهید آقاپور عاشق دفاع از حرم اهل‌بیت (ع) بودند. برای رفتن به سوریه اقدام کرده بودند؟
بله، خیلی دوست داشت برای دفاع از حرم اعزام شود. بار‌ها ابراز علاقه کرده بود که دلش می‌خواهد به سوریه برود و این خواسته، فقط هیجان نبود؛ ایمان عمیقی پشت تصمیمش بود. اما خب به خاطر مسئولیت‌هایی که در ایران داشت، نتوانست به جبهه دفاع از حرم اعزام شود.
 
در زندگی شخصی و مشترکی که با شهید آقا‌پور داشتید، ایشان را چطور آدمی شناختید؟
اگر بخواهم تعریفی از شخصیت همسر شهیدم داشته باشم، ایشان مجموعه‌ای بود از مهربانی و شوخ‌طبعی. با بزرگ‌تر‌ها بسیار باوقار و با کودکان، کودکانه رفتار می‌کرد تا شاد شوند. رفتارش پر از عطوفت بود؛ اگر خسته هم به خانه می‌آمد، لبخندش را از من دریغ نمی‌کرد. به نظم در زندگی اهمیت می‌داد و با عملش می‌آموخت، ایمان فقط در کلام نیست، بلکه باید در رفتارت هم دیده شود. در کار‌های منزل به من کمک می‌کرد؛ مثل یک مسابقه بود برای انجام کار‌های منزل. یک اخلاق خوبی که شهید آقا پور داشت، این بود که نماز اول وقت برایش خط قرمز بود. همیشه می‌گفت نماز باید آغاز کار‌ها باشد، نه وقفه در میان آنها.

هر روز پس از نماز، سوره واقعه و ۱۰ صفحه قرآن می‌خواند و مرا هم به این عادت دعوت می‌کرد. وقتی صدای تلاوتش در خانه بلند می‌شد، محیط اطراف‌مان آرام و نورانی می‌شد. یک‌بار که مشغول نماز بودم، وارد خانه شد و گفت: «به‌به! می‌گم چرا خونه اینقدر نورانیه! نگو خانمم نماز می‌خونه، فرشته‌ها پر شدن توی خونه...» این جمله‌اش برای من ماندگار شد؛ چون نگاهش به عبادت، نگاه عاشقانه بود، نه تکلیف محور. 

ایشان اهل ورزش هم بودند؟
به سفر و کوهنوردی علاقه داشت. با همکارانش برنامه منظم کوهنوردی داشتند. سفر‌های زیارتی را با جان و دل دوست داشت. سفرهای‌مان ساده بود، اما پر از لحظه‌های ناب با هم بودن و این همراهی مسیر را زیباتر می‌کرد. گاهی وقت‌ها می‌گویم کاش می‌شد دوباره همان جاده، همان هوا، همان لبخند‌ها را دوباره تجربه کنیم. 

بخشندگی و کمک به نیازمندان در زندگی خیلی از شهدا دیده می‌شود، در این زمینه چه خاطراتی از شهید آقاپور دارید؟
اتفاقاً ایشان بسیار دست‌ودلباز و کمک‌رسان بود. خاطرم هست در دوران نامزدی، هنگام پیاده‌روی از چند دست‌فروش که درخواست کمک داشتند، خرید کرد و حتی بیشتر از قیمت واقعی پرداخت. وقتی پرسیدم: ما این وسایل را نیاز نداشتیم، چرا خریدی؟ لبخند زد و گفت: از امام‌علی (ع) روایت است؛ هرکس از تو کمک خواست، او را دست خالی برنگردان. حتی اگر بدانی که نیازمند نیست. همیشه باور داشت رزق‌و‌روزی در خدمت به بندگان خدا، گم نمی‌شود. 

نگاه آقا‌موسی به مقوله شهید و شهادت چطور بود؟‌
می‌توانم بگویم شهادت برای آقا‌موسی یک آرزو نبود، یک سبک زندگی بود. یک روز که در گلزار شهدا کنار مزار شهید آل‌هاشم بودیم، به گلزار شهدای رو‌به‌رو که نیمه‌کاره بود و آن را مسقف‌سازی می‌کردند اشاره کرد و گفت: «اینجا رو هم کامل می‌کنن. ان‌شاءالله قسمت من هم همین‌جا بشه.» همانجا اشک در چشمانم جمع شد و حس کردم این جمله، وعده‌ای الهی است. خیلی طول نکشید که خودش هم شهید شد و پیکرش به همان جایی که آن روز اشاره کرده بود، انتقال داده شد و همانجا تدفین شد. معمولاً هر هفته به زیارت گلزار شهدای مدافع حرم می‌رفتیم. می‌گفت دیدار اول باید با شهدا باشد بعد با اقوام. چون شهدا یادآور هدف اصلی زندگی هستند. وقتی در کنار مزار شهید بیضایی از شهدای مدافع حرم می‌ایستاد، آرامش خاصی می‌گرفت و مدتی با ایشان نجوا می‌کرد. یادم است یک‌بار که از سختی فراق گله کردم و گفتم کاش من زودتر از تو برم، طاقت نبودنت سخت است، اشک در چشمانش حلقه زد، اما با آرامش گفت تو دختر قوی‌ای هستی... من مطمئنم خدا مراقب تو است. آن جمله قوت‌قلب من شد. می‌دانستم برای رفتن آماده است، اما برای دل من مهربان‌ترین وداع را گفت. 

شهادت همسرتان مصادف با روز عید غدیر بود. آن روز چطور برای شما و همسرتان گذشت؟
آن روز آقا‌موسی صبح زود رفت نان خرید و با هم صبحانه خوردیم. چون بامداد روز قبل (۲۳ خرداد) با تجاوز رژیم صهیونیستی و امریکا جنگ شروع شده بود، گفتم حالا که وضعیت این‌طوری شده نکند تولدم را فراموش کنی؟ خندید و گفت «هیچ‌وقت تولد تو یادم نمی‌ره، ببین چطوری برات تولد می‌گیرم.» در همین لحظه همکارش زنگ زد. آن روز همسرم شیفت بود و ساعت ۱۰صبح شیفتش شروع می‌شد. همکارش آدرس محلی را داد که باید آقا‌موسی آنجا می‌رفت. ولی آن محل را نمی‌شناخت. پشت تلفن گفت اینجا محل کار ما نیست. همکارش دوباره آدرس را تکرار کرد و باهم قرار گذاشتند. کمی بعد رفت و این آخرین دیدار ما بود.

وقتی خداحافظی می‌کردیم گفتم نرو. نمی‌ترسی؟ گفت اینجا مهدکودک نیست که نروم. این لباس مخصوص این روزهاست. من این شغل را با همه مسئولیت‌هایش قبول کردم. با وجود آگاهی کامل از موقعیت حساس پدافندهوایی که به گفته خودش نخستین هدف دشمن است ولی هنگام رفتن در دلش ذره‌ای تردید نداشت.

در آخرین لحظه دستم را بوسید. گفتم منتظرت می‌مانم، گفت: نگران نباش، جای ما امن است. دعایم کن. ان‌شاءالله برمی‌گردم. 

خبر شهادتش را چطور شنیدید؟
آن روز تا ساعت ۴ عصر ارتباطی نداشتیم. وقتی که مأموریت می‌رفت، معمولاً به دلایل امنیتی تماس برقرار‌نمی‌کردم مگر خودش زنگ می‌زد. عصر مادر همسرم زنگ زد و گفت: مثل اینکه آقا‌موسی زخمی شده است. تا این خبر را شنیدم، فقط به خدا التماس می‌کردم شهید نشود. هر اتفاقی بیفتد قبولش می‌کنم. با عجله خودم را به بیمارستان محلاتی رساندم. حال خوبی نداشتم. اتاق‌های بیمارستان را یکی یکی نگاه کردم. گفتند این بیمارستان نیست. یکی از پرستار‌های خانم دلش به حالم سوخت مرا بغل کرد و گفت همسرت شهید شده است... 

شهید آقاپور شما را برای شهادت‌شان آماده کرده بودند، با این وجود چطور با خبر شهادت‌شان رو‌به‌رو شدید؟
من هرچند می‌دانستم همسرم آرزوی شهادت دارد، اما نمی‌خواستم به روزی فکر کنم که دیگر او را نمی‌بینم. به همین خاطر وقتی خبر شهادتش را شنیدم، جهان برایم متوقف شد. طاقت دوری‌اش هنوز هم برایم سخت است. اما باور دارم ایشان با ایمان قلبی کامل شهید شد و خداوند دعای همیشگی‌اش را اجابت کرد. غم فراق سخت است، اما مطمئنم او به وعده‌اش رسیده است؛ همانجایی که می‌خواست رفت و همان‌جایی که یک روز خودش اشاره کرده بود، مزار خودش شد. ویژگی خاصی که از شهید آقاپور همیشه در ذهنم مانده است، لبخندش و مهربانی همراه با ایمانش است. وقتی وضو می‌گرفت و رو به قبله می‌ایستاد، انگار با خدا حرف می‌زد. همیشه می‌گفت: اگر بین خودت و خدایت را اصلاح کنی، خدا خودش بین تو و بقیه را درست می‌کند. این جمله عصاره زندگی‌اش بود. همیشه قبل از شروع کارهایش این جمله «به نام تو به یاد تو و به خاطر تو» را زمزمه می‌کرد. 

چه خاطراتی از شهید آقاپور بیشتر در ذهن‌تان مرور می‌شود؟
در دوران نامزدی یک روز به خانه ما آمد. کتابی به من داد و گفت: «این کتاب دعا را در محل کارم داده‌اند، به تو هدیه می‌دهم. من را هم دعا کن.» در واقع همین کتاب «مناجات باخدا» اولین هدیه‌ای بود که از شهید آقاپور به یادگار گرفتم. الان که چند ماه از شهادت همسرم می‌گذرد، این کتاب همدم لحظه‌های من شده است.

هربار که ورق می‌زنم و آیات نورانی آن را می‌خوانم، دلتنگی‌هایم را برایش زمزمه می‌کنم. شهید آقاپور در تعامل با دیگران، بسیار خوش‌رو و مهربان بود. با همه افراد فارغ از سن و جایگاه، با احترام و گشاده‌رویی رفتار می‌کرد. با کودکان، کودکی می‌کرد و با بزرگسالان، رفتار بزرگ‌منشانه داشت. ادب و احترام او به‌ویژه در قبال پدر‌و‌مادرشان مثال‌زدنی بود. همسرم خواهر نداشت و دو برادر بودند؛ به من تأکید می‌کرد برای پدرومادرم دختری کن. چون آنها دختر ندارند هر کاری که برای پدرومادر خودت انجام می‌دهی برای آنها هم انجام بده. 

اگر یکبار دیگر همسرتان را ببینید چه حرفی به او می‌زنید؟
اگر امروز او را می‌دیدیدم، می‌گفتم راهت ادامه دارد... و همان‌طور که به من اطراف پر از فرشتگان را نشان می‌دادی، حالا حضورت در زندگی‌ام را حس می‌کنم. می‌گفتم دلم به قولی که دادی قرص است: «خدا مواظب توست.»

سخن پایانی. 
همسران شهدا اگرچه داغی بزرگ بر دل دارند، اما سرمایه‌ای بزرگ‌تر در قلب‌شان نهفته است: ایمان به ادامه راه. شهدا زنده‌اند، نه تنها در روح، بلکه در مسیر زندگی ما. هر قدمی که به امید خدا برداریم، ادامه همان راهی است که آنان گشودند. شهید موسی آقاپور در زندگی‌اش درس داد که ایمان یعنی «خدمت بی‌چشم‌داشت»، و عشق یعنی «دعای شهادت با لبخند رضا». شهدا فقط افتخار نیستند، مسئولیتند...

وظیفه‌ای برای ما که یادمان نرود این آرامش ساده چقدر سخت به دست آمده است.

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار