شهدای ایران shohadayeiran.com

فرمانده‌شان با سر علامت داد و عبدالسلام شروع کرد به حرف زدن: این فیلمی که می‌بینید مربوط است به جلادان خمینی.... . تا اسم امام را برد، اسرا یک صدا، سه صلوات فرستادند. صلواتی که سایبان را لرزاند.
برای دیدن تصویر بزرگتر روی تصویر کلیک نمایید

  کتاب «یوحنا» به قلم برادران نویسنده مازندرانی «حسن و حسین شیردل» و براساس خاطرات «میکائیل فرج‌پور» فرمانده آزاده واحد اطلاعات عملیات لشکر 25 کربلا منتشر شده است. وی که از آغازین روزهای جنگ در جبهه حضور داشته، در 24 مهر 63 در منطقه مهران به اسارت دشمن بعثی درمی‌آید. در بخشی از خاطرات فرج‌ پور از دوران اسارتش آمده است: یک افسر اطلاعاتی داشتیم به نام «عبدالسلام». «پلنگی» هم با او بود. آدم خنگی بود؛‌ زرنگی نمی‌کرد فقط می‌زد. خودش می‌گفت تو ایران هم کار کرده و در عملیات‌های روانی خیلی زبده است. اما ما از او چیزی جز کتک ندیدیم.

اما عبدالسلام این طور نبود. سعی می‌کرد به لحاظ روانی، روی ما کار کند. جاسوس پرورش می‌داد. از لحاظ فرهنگی، فعالیت‌هایی ضد ما انجام می‌داد. آن قدر در این کار مطمئن شده بود و از خودش راضی بود که یک بار به دعوت او، مسئولین وزارت دفاع عراق را به آنجا آوردند. طوری جلوه داده بود که همه اسرا تابع ما هستند و اردوگاه کاملاً در اختیار ماست. قرار شد در حضور افراد وزارت دفاع عراق، فیلمی هم پخش کنند.

همه ما را زیر یک سایه‌ بان جمع کردند. یک سرتیپ و یک سرهنگ هم از وزارت آمدند و روی مبل‌هایی که برای آنها آماده کرده بودند، نشستند. یک پرده و دستگاه آپارات که قرار شد فیلمی که ایتالیا و عراق با هم ساخته‌ بودند و درباره ایران بود را پخش کنند. فیلم هم درباره جنایات دروغی بود که مثلاً در این ایران انجام می‌شود. مثلاً یکی از اسرای عراقی را بسته بودند به دو تا جیپ و از دو طرف می‌کشیدند؛ دست‌هایش از هم جدا می‌شد،‌ فیلمی سراسر کذب. عبدالسلام وسط فیلم از مافوقش اجازه گرفت که برای ما توضیحاتی بدهد.

فرمانده‌شان با سر علامت داد و عبدالسلام شروع کرد به حرف زدن: این فیلمی که می‌بینید مربوط است به جلادان خمینی.... .

تا اسم امام را برد، اسرا یک صدا سه صلوات فرستادند. صلواتی که سایبان را لرزاند. نگهبان‌ها سریع، اسلحه‌ شان را مسلح کردند و فرماندهان‌ وزارتی ‌شان نیز جا خوردند. بعد از صلوات، ناگهان سکوت سنگینی تمام اردوگاه را زنجیر کرد. دوباره عبدالسلام خودش را پشت میکروفون جا به جا کرد و گفت: فلان فلان شده‌ها وقتی اسم پیامبر را می‌آورند، صلوات می‌فرستند.

بچه‌ها در همان لحظه که نام پیامبر را شنیدند، صلوات فرستادند. عبدالسلام خوشحال شد و با غرور سر تکان داد و گفت: آفرین! آفرین! و ادامه داد: ‌نه اینکه وقتی اسم خمینی رو آوردم، صلوات.... ؛ تا دوباره اسم امام آمد، بچه‌ها با تمام قدرت، سه صلوات رسا‌تر از قبل فرستادند. سرتیپ وزارتی،‌ معطل نکرد. بلند شد و با دست، پس گردن عبدالسلام را گرفت و هل داد و داد زد: خلی خلی... یعنی (برو بیرون، بیرون)

بعد رو کرد به زیر دست‌هایش و گفت:‌ این بساط رو جمع کنید، این فیلم‌ها را هم بردارید، تو واسه ما اینجا کار ‌کردی؟ تو اینها را دو سال اینجا نگه داشتی بعد از این همه مدت وقتی اسم رهبرشان را می‌آوری، طوری صلوات می‌فرستند انگار اینجا پادگان آموزشیه ایرانه ! تو داری اینها را عوض می‌کنی؟ مثلاً داری شست ‌وشوی مغزیشون می‌دی؟ یلا! خلی!

دیگر ما او را در اردوگاه ندیدیم. عبدالسلام هم بد، خورده بود. صلوات ما کارش را کرده بود. گرچه بعد از این اتفاقات حسابی شکنجه و کتک می‌زدند. اما کار از کار گذشته بود و کاری از دست‌شان بر نمی‌آمد.

منبع : فارس

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار