بعد از اتمام پیش دانشگاهی عازم خدمت سربازی در سپاه پاسداران شد و پس از پایان این دوره وارد دانشکده افسری دانشگاه امام حسین شد و پس از اتمام موفقیتآمیز دوره کاردانی وارد دوره کارشناسی شد. در اواسط دوران کارشناسی و در روزهای پایانی سال هنگامی که همگان خود را جهت آغاز سال جدید آماده میکردند وی به منظور خدمت به کاروانهای راهیان نور، عازم سرزمینهای جنوب شد و تقدیر اینگونه رقم خورد که وی در سوم فروردین ماه سال 85 در کربلای ایران به درجه رفیق شهادت نائل شد.
به عنوان نمونه چند مورد از خصلتهای این شهید اشاره میشود: عنایت ویژه به انجام تکالیف الهی به نحوی که از سن 13 سالگی خود را به برپایی نماز و گرفتن روزه مقید میدانست. علاقه فراوانی به شرکت در نمازهای جماعت، مراسمات مذهبی و ادعیه داشت. اهتمام داشت که همیشه دائم الوضو باشد. با توجه به عدم وضعیت مناسب مالی، مقید به پرداخت زکات محصول کشاورزی و مهمتر از دیگر خصوصیات، دوستدار اهل بیت و ولایتمدار بود.
یکی از دوستان سیدمصطفی؛ از او خاطراتی را نقل میکند و میگوید: سید مصطفی محمدی، از اهالی روستای ساروق بود. وقتی دانشجو بود کسی او را به نام خانوادگیاش صدا نمیکرد، همه به سید مصطفی میشناختندش. پاتوق همیشگی سیدمصطفی مجالس دعاهای عهد، توسل و ندبه بود, علاوه بر آن برنامههای عزاداری ائمه اطهار(ع) هم با حضور همیشگی او بود که برگزار می شد. همیشه یک گوشه کار را مصطفی بر عهده میگرفت. برنامههای فرهنگی و مذهبی دانشگاه بدون او معنایی نداشت. خیلیها او را «همهکاره» برنامههای مذهبی میدانستند.
روزهای دوشنبه و پنجشنبه که روزه گرفتن امر مستحب این روزهاست، ژتون سحری پخش میکرد. نگهبان دانشگاه میدانست باید سر ساعت 3 صبح بیدارش کند. بیدار میشد غذا را تقسیم میکرد و دانشجویانی را که به او سپرده بودند، بیدار میکرد. بچهها به او لقب «کمیته امداد» میدادند. هرجا وقتی به او میگفتند کسی به کمک نیاز دارد دست به کار میشد و بچهها به خنده میگفتند «کمیته امداد آمد».
وقتی که از دانشکده فارغ التحصیل شدم سید مصطفی در دانشکده ماندگار شد. من همچنان با دانشکده و کار قبلی که داشتم با او در ارتباط بودم و به بچه ها سر میزدم. آخرین حرفی که مصطفی از ته دلش به من گفت این بود: «دعام کن که شهید بشوم». سید مصطفی به آرزوی خودش رسید. سیدمصطفی با خواهش از مسئولان دانشکده، با گروهی که برای تفحص شهدا میرفتند همراه میشد. در تعطیلات عید که همه به خانهشان میرفتند و دست از دید و بازدیدهای آن برنمیداشتند مصطفی باز هم مشغول مناطق جنگی بود. عاقبت سوم عید زنگ زدند و خبر شهادتش را به من گفتند.