وقتی پای صحبت مادران شهدا مینشینی همان چند دقیقه اول میفهمی که جنس صبری که خداوند به آنها عطا کرده، متفاوت است با سایر کسانی که عزیزی را از دست دادهاند. میفهمی که صبرشان برکه ای از دریای صبر زینبی است. حال اگر صلابت کلام این مادران را در حالیکه حتی سر ناخنی از پیکر عزیزشان هم برنگشته، بشنوی، بی اختیار این سخن حضرت زینب سلام الله علیها در برابرت مجسم می شود که : " ما رایت الا جمیلا ". یکی از این هزاران مادر، مادر شهیدان احمد و مجید عباسی است. وقتی پنجشنبهها گذرت می افتد به چهلمین قطعه بهشت، در ردیفهای ششم و هفتم، بانویی سالخورده با چهره ای مهربان را میبینی که ما بین دو سنگ مزار سیاه رنگ روی زمین نشسته و در حال قرآن خواندن برای دو جگر گوشهاش احمد و مجید است.کمی آنطرفتر پسر و عروس این مادر بزرگوار را میبینی که در حال پرکردن ظرف آب برای شستشو و تمیز کردن سنگ مزار عزیزانشان هستند. این مادر بزرگوار مادر یک شهید گمنام 23 ساله و یک شهید 24 ساله است.
مادر یک شهید گمنام 23 ساله و شهید مجید 24 ساله
"شهید احمد عباسی" شهید گمنام است؛ گمنامی که آشنای آسمان است و 31 سال پیش در سن 23 سالگی در تاریخ 15 آذر ماه 1362 در منطقه پنجوین و در عملیات والفجر 4 پرکشید و پیکرش هیچگاه بازنگشت. احمد متولد 1339 محله مولوی تهران و سومین فرزند از شش فرزند خانواده عباسی بود. در کنار سنگ یادبود احمد، مزار برادر کوچکترش، چهارمین فرزند خانواده، "شهید مجید عباسی" است که با فاصله چهار سال از احمد، در سال 1343 چشم به جهان گشود و در 24 سالگی در حالیکه در منطقه دربندیخان بین ایران و عراق درون سنگر در حال دیده بانی بود، با اصابت گلوله به درجه رفیع شهادت نائل آمد. روی سنگ مزار مجید، عبارت استاد قرآن به چشم میخورد که بعدا از زبان مادرش میشنویم مدرس تجوید قرآن بود. سنگ یادبود شهید گمنام، شهید احمد عباسی در قطعه 40 ردیف 7 شماره 12 و مزار شهید مجید عباسی نیز واقع در قطعه 40 ردیف 6 شماره 12 میباشد.
احمد اعلامیههای امام را می گذاشت زیر بالشش
مادر بزرگوار این دو شهید درباره خصوصیات شهید احمد میگوید: احمد خیلی با اخلاق و با ایمان و با خدا بود. روحیه ایثارگری داشت و به نماز اول وقت خیلی اهمیت میداد. مجید هم همینطور. یادم هست یک بار یکی از همسایه ها آمد پیش من گفت که میخواهیم خانه مان را رنگ بزنیم تمام وسایلمان را هم جمع کرده ایم اما یک نفر هم پیدا نمیشود خانمه مان را رنگ بزند. احمد تازه از جبهه آمده بود. یک دفعه دیدم لباسهای جبهه اش را با لباس کار عوض کرد و رفت خانه شان را رنگ زد و برگشت بدون اینکه حتی یک چایی شان را هم بخورد!
از در خانهمان تا میدان کلانتری پیاده میرفت دم مغازه یکی از فامیلهایمان کار میکرد. بزرگتر از مجید بود. زمان انقلاب اعلامیههای امام را می گذاشت زیر بالشش و رختخوابش را هم در پشت بام پهن می کرد. بعد اعلامیهها را میبست به کمرش و پخش می کرد. او با برادرش جواد فعالیت میکردند. یک بار دیدیم نزدیک یک هفته به خانه نیامدند. فهمیدیم ساواکیها آنها را گرفتهاند. یک روز ساواکیها ریختند توی خانه همه جا را به هم ریختند اما چون اعلامیهها را در رختخوابش آن هم در پشت بام پنهان کرده بود و رفتن به آنجا سخت بود، اعلامیهها را پیدا نکردند و گرنه احمد را تکه تکه میکردند. وقتی که آزادشان کردند دیدیم که چقدر آن ها را با زبان روزه کتک زدهاند.
خدا خواست احمد به عنوان یک بسیجی شهید شود
احمد اوایل چون سرباز بود مرخصی نمیآمد. بعد که سربازی اش تمام شد به او میگفتند که چرا مرخصی نمیروی؟ میگفت: "دلم میخواد پیش شماها بمونم!" عیدها که میشد، میگفت من باید برم جبهه پیش بچهها باشم. بعد که سربازیاش تمام شد گفت میخواهم بروم سپاه. رفت و اسم نوشت تا کارهای استخدامش انجام شود، با بسیج رفت جبهه. در مدت سه ماهی که در جبهه بود پذیرشش از طرف سپاه آمد... اما احمد دیگر برنگشت و شهید شد. خدا خواست توی دوران سربازش اش شهید نشود و بسیجی شهید شود.
مجید میگفت تا اینجا مفتی مفتی از دنیا نرفتیم، برویم جبهه و در جنگ با دشمن شهید شویم
مادر شهیدان عباسی درباره خصوصیات فرزند دیگرش شهید مجید میگوید: خیلی اخلاق خوبی داشت. خیلی هم شوخ طبع بود. همیشه میگفت: "مادر بذار تا اینجا مفتی مفتی از دنیا نرفتیم بریم جبهه با دشمن بجنگیم شهید شیم!" خدا شاهد است از بچگیاش که ما حمام و آب داغ نداشتیم میرفت آب را روی چراغ میگذاشت تا داغ شود میریخت روی سرش و غسلش را میکرد تا مبادا نماز صبحش قضا شود. خیلی بچه باتقوایی بود. اصلا هر خصوصیتی را که ائمه اطهار سفارش میکردند داشت. مثلا هر غذایی را نمی خورد. با خدا بود. کم حرف بود. از جبهه که میآمد، میگفت: "بهترین غذاها رو برامون میارن!" در حالی که من میدانستم توی خط مقدم چه خبر بود. میدانستم تا چند روز حتی آب هم به آنها نمیرسید. یک روز به من میگفت: "مادر! اونجا تابستونا انقدر آب داغه میخوام وضو بگیرم دستام میسوزه همونم باید بخوریم، زمستونم آنقدر آب سرده که روی دستمون یخ می زنه!"
مجید در مناطق محروم درس دینی می داد
مجید استاد تجوید قرآن در کانون آموزش قرآن بود. الان شاگردانش استاد شدهاند و میگویند هر چه داریم از مجید داریم. مجید با اینکه معلم بود، اما از اول جنگ همیشه میرفت جبهه. ولی یک بار هم مجروح نشد. هر بار که به نیرو نیاز بود بهش تلفن میزدند یا نامه میفرستاند، او هم کارش را رها میکرد و میرفت جبهه. توی بسیج بود. توی کیانشهر هم معلم دینی مدرسه بود. بهش میگفتم چرا این همه راه دور میروی درس میدهی؟ میگفت نه! آن مناطق محرومند.
خواب شهادت احمد را درست در ساعت شهید شدنش دیدم
این مادر بزرگوار درباره شهادت پسر بزرگترش احمد میگوید: شبی که احمد قرار بود شهید بشود، خواب دیدم در خانهمان انقدر شلوغ شده و جنگ و بمباران و آتش بپا شده بود. توی عالم خواب رفتم دم در خانه ایستادم دیدم سر کوچه خیلی شلوغ شده و آتش و دود به راه افتاده. بعد دیدم یک چیزی رفت بالا و افتاد پایین. از یکی از همسایهها پرسیدم این کی بود؟ گفت پسر شما بود! همان شب بود که احمدم شهید شد. توی عملیات والفجر4 دود شد و رفت هوا و هیچ اثری از او نماند. درست شب عملیات و همان ساعت شهادتش، آن خواب را دیدم.
چیزی را که در راه خدا دادیم، پس نمیگیریم
مادر شهید درباره مفقود الجسد بودن پسرش می گوید: یک بار هم نشد که بخواهم پیکر پسرم برگردد. ما چیزی را که در راه خدا دادیم دیگر نمیخواهیم پس بگیریم! اگر سعادتی داشته باشم آن دنیا می بینمش. درست است یک وقتهایی دلم تنگ میشود و میگویم یعنی الان کجا افتادی؟ اما همیشه بچه هایم را با رضایت کامل به جبهه فرستادم.
این مادر عزیز درباره نحوه شهادت پسر کوچکترش مجید نیز میگوید: مجید توی سنگرش در منطقه بین ایران و عراق با یکی دیگر دیده بان بود. وقتی سرش را از سنگر بیرون آورد گلوله توپ به سرش اصابت کرد و نصف صورتش را از بین برد. دستش هم قطع شد و شکمش پاره شد. همان اول شهید نشد. ابتدا موجی شده بود. همیشه میگفت: "دوست ندارم بیفتم دست این عراقیا! اگر قراره خدا سعادتی نصیبم کنه، شهیدم کنه."
او درباره خبر شهادت مجید میگوید: مجید روز ششم عید (ششم فروردین) شهید شد اما چون آن روزها خیلی شلوغ بود و تعداد شهدا زیاد بود خبر شهادت مجید را یک هفته بعد یعنی روز سیزده بدر (سیزده فروردین) برایمان آوردند. من اصالتا اراکی هستم و همیشه سیزده بدرها را میرفتم اراک. آن سال هم رفته بودم اراک خانه مادر عروسمان. خبر شهادت مجید را ابتدا به برادرش داده بودند. روز سیزدهم فروردین صبح زود بعد از نماز صبح پسرم صدایم زد تا خبر را بدهد. من توی دلم فهمیدم که میخواهد خبری بدهد. پسرم گفت که آقا مجید زخمی شده باید برویم تهران. اما من گفتم نه! آقا مجید شهید شده! بدون هیچ گریه و زاری ای رفتیم تهران. اما خب دلم یک جوری بود! مجید همیشه میگفت اگر شهید شدم حجله برایم نگذارید.
فرزندانم را تقدیم انقلاب کردیم تا پرچم اسلام پایین نیاید
وقتی هم که پیکرش را آوردند آمدم نشستم پایین پایش، پا و بعد سرش را بوسیدم بعد هم گفتم خدایا از من قبول کردی؟ و هیچ چیز دیگری نگفتم. اینها مال خدا بودند خدا هم گرفتشان! خوش به سعادتشان! وقتی خدا برای زنده نگه داشتن اسلامش به خون این ها نیاز دارد باید آنها را تقدیم اسلام کنیم تا پرچم اسلام پایین نیاید. خدا را شکر میکنم که همانطور که حضرت ابالفضل العباس(ع) چشمش را در راه امام حسین(ع) داد، مجید هم چشمش را داد در راه خدا و امام حسین(ع). هیچ وقت روی بوسیدنش را نداشتم اما آخرین باری که داشت میرفت جبهه وقتی داشت از پلهها پایین میرفت صدایش زدم و رفتم به صورتش بوسه زدم.
آنقدر خدا به من صبر داده که اصلا دلیلی برای دلتنگی نمیماند
مادر این دو شهید عزیز درباره رضایتش برای جبهه رفتن فرزندانش میگوید: من همیشه بچههایم را تشویق میکردم که به جبهه بروند. وقتی حضرت امام(ره) فرمودند که جبههها را خالی نکنید؛ گفتم حرف امام حرف خداست. همیشه با رضایت کامل بچههایم را به جبهه فرستادم. اصلا جوانهایم را میخواهم چه کنم؟ جوانم باید برود اسلام را زنده کند. آنقدر خدا به من صبر داده که اصلا دلیلی برای دلتنگی نمیماند. اصلا مگر شهدا ناراحتی دارند؟ حضرت امام(ره) همیشه میگفتند چرا من شهید نمیشوم؟ مقام شهید خیلی بالاست. بعضیها نمیدانند. اما من میدانم که اینها رفتند با خود خدا معامله کردند و رفتند پیش خودش. خب مگر من نمیخواستم که بچههایم راحت باشند؟ چی بهتر از این... بچههایم جایشان پیش خود خداست. همیشه خدا را شکر میکنم که همچین سعادتی نصیبم کرده. این سعادت نصیب هر کسی نمیشود.