شهدای ایران shohadayeiran.com

کد خبر: ۳۹۱۲۳
تاریخ انتشار: ۰۴ خرداد ۱۳۹۳ - ۱۳:۲۸
از تعبیر شدن ادامه خوابم حیران و نگران بودم؛ هزار فکر در سرم گذشت، مگر می‌شود روزی امام در بین ما نباشد پس این همه دعای مردم و متصل شدن قیام به نهضت امام زمان چه‌ می‌شود؟
به گزارش شهدای ایران؛ مسعود ده‌نمکی در وبلاگ شخصی خود آورده است: بلاتکلیفی خیلی بدی بود، از یک طرف خبر شهادت پی در پی دوستان و همسنگران از جبهه‌ها می‌رسید و  از طرف دیگر ما  به عنوان کادر گردان یعنی مسئولان گروهان‌ها و دسته‌ها باید منتظر می‌ماندیم تا بلکه نیروهای جدید از شهرها اعزام بشوند و بعد از سازماندهی به کمک سایر گردان‌ها برویم.

در این روزها خیلی از کسانی که امکان مسافرت داشتند به شهرها و روستاهای امن رفته بودند تا از بمباران‌‌ها و موشک‌باران‌ها در امان باشند و آنهایی هم که جایی را نداشتند  یا وسیله سفر نداشتند در شهر مانده بودند و درگیر کار و زندگی خودشان بودند.

با خودم فکر کردم ادامه حضور در گردان سلمان را بی‌خیال بشوم و خودم راه بیافتم و بروم منطقه، آن شب شب بی‌تابی من بود؛ در همین فکرها بودم که  بین خواب و بیداری دیدم وسط حسینیة جماران نشسته‌ام؛ حسینیه خالی از جمعیت بود، صندلی امام هم درست روی بالکن همیشگی خالی بود اما  امام سرجایشان نبودند.

درست مقابل بالکن نشسته بودم یعنی رو به صندلی امام، دست چپم یک در کوچک باز شد و امام درحالی‌که کلی کتاب زیر بغلش بود با لباس خانگی همیشگی وارد حسینیه شدند.

جلوی پایشان بلند شدم و امام چند دقیقه‌ای نشستند و حالم را پرسیدند؛ ماجرای دودلی‌ام  را برایشان تعریف کردم؛ امام گفتند: «با همه اینها اجر گردان سلمان ضایع نمی‌شود».

برای اینکه امام را راضی کنم و از گردان سلمان بروم شروع کردم به انتقاد از یکی از مسئولان گردان که سر سه راه مرگ شلمچه در یکی از عملیات‌ها به نیروها بشین پاشو داده بود آن هم در خط‌مقدم! اما امام لبخندی زدند و دوباره گفتند: «اجر گردان سلمان ضایع نمی‌شود».

دفعه بعد که آمدم چیزی بگویم امام گفتند: «اجر گردان سلمان ضایع نمی‌شود».

دیگر روی حرفم اصرار نکردم، در همین زمان امام نگاهی به صندلی خود که روی بالکن قرار داشت انداختند، فرد دیگری که صورتشان هنوز مشخص نشده بود به جای ایشان روی صندلی نشسته بودند؛ امام لبخندی زدند و گفتند چقدر «این جایگاه» به ایشان می‌آید!

متوجه منظور امام شده بودم اما خودم را به نفهمیدن زدم و گفتم آقا اینجا  فقط  زیبنده شماست و مردم این همه دعا کرده‌اند که تا انقلاب حضرت مهدی (عج) خدا شما را نگهدارد؛ امام  لبخندی زدند و گفتند: «نه به ایشان هم می‌آید». بعد هم بلند شدند و از در خروجی حسینیه به سمت بیرون رفتند.

از خواب پریدم، خیلی مضطرب شدم؛ تکلیفم در مورد جبهه رفتن معلوم بود باید در گردان سلمان می‌ماندم، اما از تعبیر شدن ادامه خوابم حیران و نگران بودم. هزار فکر در سرم گذشت، مگر می‌شود روزی امام در بین ما نباشد پس این همه دعای مردم و متصل شدن قیام به نهضت امام زمان چه‌می‌شود؟ تا اذان صبح با خودم کلنجار رفتم. با خودم می‌گفتم خدا را شکر این فقط یک خواب بود.

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار