جبهه نیامده، رفته بود!
وقتی احمد رفت؛ از مدرسه برگشته و برنگشته، دیدم مسجد محل شلوغ است. رفتم خانه، نهار میخوردم که آبجی زهرا با چشمهای خیس آمد داخل.
ـ علی! نشستی؟ احمد رو بردن!
-کجا؟
-بهشت زهرا.
هنوز یک ماه نمیشد. توی مدرسه بغل دست خودم مینشست. نگذاشتم کسی سر جایش بنشیند. گفته بودم جایش را نگه میدارم تا برگردد. به بهشت زهرا که رسیدم دیدم کفش نپوشیدم. از پایم خون میآمد. با پای خونی رفتم ثبت نام کردم برای جبهه.
برای اولین اعزام، چهارده ساله بود. قبولش نمیکردند. دست برد توی شناسنامه اش و برای اینکه لو نرود، آن را هم با خودش برد. بیچاره مادرش برای گرفتن کوپن استشهاد محلی جمع کرد که شناسنامهاش گم شده. از آن به بعد او دو جلد شناسنامه داشت.
وسایل نیروهایم را چک میکردم، دیدم یکی از بچهها با خودش کتاب برداشته؛ کتاب دبیرستان. گفتم: این چیه؟ گفت: اگر یه وقت اسیر شدیم میخوام از درس عقب نیفتم!
کنکور که دادیم آمد در خانمان و گفت برویم. دستم را گرفت و برد ثبت نام و بعد هم اعزام. توی منطقه وقتی پرسیدند کجا میخواهید بروید، زود گفت «تخریب». با آرنج آرام زدم به پهلویش و گفتم: چرا گفتی تخریب؟ گفت: آخه اینجا نزدیک تره.
عادت داشتند با هم بروند منطقه؛ بچههای یک روستا بودند. فرماندشان که یک سپاهی بود، از اهالی همان روستا شهید شد. همهاشان پکر بودند. میگفتند شرمشان میشود بدون حسن برگردند روستایشان. همان شب بچهها را برای مأموریت دیگری فرستادند خط. هیچ کدامشان برنگشتند. دیگر شرمنده اهالی روستایشان نمیشدند.
میخوای از درس خوندن فرار کنی؟
صدایش میزدند «نیم وجبی»؛ ژ-3اش را که میگذاشت کنارش روی زمین کمی از آن بزرگتر بود. مسئول ثبت نام به قد و بالایش نگاه کرد و گفت دانشآموزی؟
- بله.
- میخوای از درس خوندن فرار کنی؟
ناراحت شد. ساکش را گذاشت روی میز و باز کرد. کتابهایش را ریخت روی میز و گفت: نخیر! اونجا درسم رو میخونم. بعد هم کارنامهاش را نشان داد. پر بود از نمرات خوب.
چهل سانتی
از دوره مدرسه صدایش میکردیم «کریم چهل سانتی». از بس قد و قوارهاش کوچک بود. خمپاره که آمد، شهید که شد، واقعاً چهل سانت بیشتر نمیشد.