انتشارات روایت فتح همزمان با سالروز آزادسازی خرمشهر نهمین جلد از مجموعه «روایت نزدیک» را با عنوان «اولین روزهای مقاومت» منتشر میکند.
شهدای ایران: انتشارات روایت فتح همزمان با سالروز آزادسازی خرمشهر اقدام به انتشار عنوان جدیدی از مجموعه «روایت نزدیک» کرده است که به بیان خاطرات دو تن از حاضران در خرمشهر اختصاص دارد. این اثر با عنوان «اولین روزهای مقاومت» به چاپ رسیده که خاطرات، دیدهها و شنیدههای محمدرضا ابراهیمدخت و عبدالله صالحی را نقل میکند.
این کتاب توسط سیدحسین یحیوی و مرتضی قاضی نوشته شده است. در مقدمه این کتاب نوشته شده است: از خرمشهر زیاد گفته شده؛ از سقوط و آزادیاش. بیشتر حرفها همیشه، از مقاومت مردم و بچههای خرمشهر بوده. اما آن روزها در خرمشهر، کنار مردم، بودند مردانی که اصلاً تربیت شده بودند برای جنگ. جنگی که البته برای آنها خیلی زودتر از 31 شهریور 59 شروع شد.
پادگان دژ جایی در شمال شهر خرمشهر بود. بچههای آن از ماهها قبل از شروع جنگ، در دژهای مرزی با عراق درگیر بودند و اگر کسی به هشدارها و پیش بینیهایشان توجه میکرد شاید قصهی خرمشهر طور دیگری رقم میخورد. حالا این کتاب روایت عبدالله و محمدرضا، دو درجهدار گردان دژ است از روزهای آغاز جنگ. بچههایی که البته هر دو از همان آب و خاک بودند و تا زخم جنگ از پا نیانداختهشان، شهرشان را رها نکردند.
در بخشهایی از خاطرات ابراهیمدخت میخوانیم:
«مدتها بود مرخصی نرفته بود. همه مرخصیهایم جمع شده بود. مرداد ماه 1359 که شد یک ماه تمام مرخصی گرفتم، دست زن و بچه هایم را گرفتم و رفتیم مشهد. با پیکان جوانان خودم رفتیم. زیارت کردیم و برگشتیم. توی راه برگشت رفتیم قم و بعد آمدیم اصفهان. میدان نقش جهان اصفهان ماشین را یک گوشه پارک کردم. رفتم توی مغازه خرید کنم. آن زمان نه روزنامه میخواندم نه اخبار گوش میدادم. عادت نداشتم. مغازهدار نگاهی بهم انداخت، با لهجه اصفهانی گفت «فرار کردید از خرمشهر؟» گفتم «کی فرار کرده؟ چی شده مگه حاج آقا؟»
- خبر نداری؟
- نه
- مگه خرمشهر زندگی نمیکنی؟
- چرا، ولی من از مشهد دارم مییام.
- خرمشهر رو گرفتن.
- یکه خوردم.
- غلط کردن، مگه الکیه که خرمشهر رو بگیرن؟!
معطل نکردم. از مغازه آمدم بیرون. اولین جایی که روزنامه دیدم خریدم. رادیوی ماشین را سریع راه انداختم که به اخبار گوش بدهم. همه خبرها از جنگ بود. گفتم «ای بابا، به خرمشهر حمله کردن.» همان شبانه راه افتادیم طرف خرمشهر. جایی توقف نکردیم. تازه هوا تاریک شده بود. خسته بودم. به برادر خانمم گفتم پشت فرمان بنشیند تا کمی استراحت کنم. چند دقیقه گذشت. صدایی آمد. چشم که باز کردم دیدم ماشین از جاده منحرف شده و رفته توی خاکی. برادر خانمم خوابش برده بود. از جاده منحرف شده بود. ماشین رفت روی لولههای گاز. خدا رحم کرد و کسی چیزی نشد. ولی ماشین درب و داغان شد. راه نمیرفت.
نزدیک ممسنی شیراز بودیم. همان شبانه گشتم و یک گاراژ پیدا کردم. چراغ ها را خاموش کرده بودیم؛ به خاطر حمله هوایی. تعمیرکار تا نزدیک صبح روی ماشین کار کرد و درستش کرد. دست کردم توی جیبم و پول درآوردم. پولم کم بود. ولی توی حسابم پول بود. حقوق شهریور ماه را هنوز نگرفته بودم. دسته چک حقوقم را درآوردم که چک بهش بدهم. گفت «بابا برو، حالا بعد.» گفتم «نه بگو چقدر میشه، این هم چک، ببر بخوابون به حساب.»
یک ساعتی تا صبح مانده بود. روبروی بیمارستان نمازی شیراز، توی فلکه پارک کردیم، چرت کوتاهی زدیم و آفتاب نزده دوباره راه افتادیم. بین راه مدام توی فکر بودم. باورم نمیشد عراق به خرمشهر حمله کرده. از چند ماه قبل، از اول سال 59، عراق لب مرز تحرکات داشت. نیرو جابجا میکرد، تانک هایش را میآورد و به خط میکرد، سکو میساخت. من درجه دار گردان دژ خرمشهر بودم. هر دو ماه یک بار، 15 روز مأموریت میرفتم یکی از دژهای لب مرز. توی آن 15 روز، فرمانده دژ خودم بودم. همه این تحرکات عراق را میدیدیم و مرتب به بالا گزارش میکردیم. ولی ترتیب اثر نمیدادند. میگفتند «چیزی نیست، دارن مانور میدن.» حرصم گرفته بود. آنقدر پشت گوش انداختند و سرسری گرفتند تا آخر سر عراق حمله کرد... .
«اولین روزهای مقاومت» نهمین جلد از مجموعه «روایت نزدیک» است که در 88 صفحه در سه هزار و 300 نسخه همزمان با سالروز آزادسازی خرمشهر منتشر میشود.
این کتاب توسط سیدحسین یحیوی و مرتضی قاضی نوشته شده است. در مقدمه این کتاب نوشته شده است: از خرمشهر زیاد گفته شده؛ از سقوط و آزادیاش. بیشتر حرفها همیشه، از مقاومت مردم و بچههای خرمشهر بوده. اما آن روزها در خرمشهر، کنار مردم، بودند مردانی که اصلاً تربیت شده بودند برای جنگ. جنگی که البته برای آنها خیلی زودتر از 31 شهریور 59 شروع شد.
پادگان دژ جایی در شمال شهر خرمشهر بود. بچههای آن از ماهها قبل از شروع جنگ، در دژهای مرزی با عراق درگیر بودند و اگر کسی به هشدارها و پیش بینیهایشان توجه میکرد شاید قصهی خرمشهر طور دیگری رقم میخورد. حالا این کتاب روایت عبدالله و محمدرضا، دو درجهدار گردان دژ است از روزهای آغاز جنگ. بچههایی که البته هر دو از همان آب و خاک بودند و تا زخم جنگ از پا نیانداختهشان، شهرشان را رها نکردند.
در بخشهایی از خاطرات ابراهیمدخت میخوانیم:
«مدتها بود مرخصی نرفته بود. همه مرخصیهایم جمع شده بود. مرداد ماه 1359 که شد یک ماه تمام مرخصی گرفتم، دست زن و بچه هایم را گرفتم و رفتیم مشهد. با پیکان جوانان خودم رفتیم. زیارت کردیم و برگشتیم. توی راه برگشت رفتیم قم و بعد آمدیم اصفهان. میدان نقش جهان اصفهان ماشین را یک گوشه پارک کردم. رفتم توی مغازه خرید کنم. آن زمان نه روزنامه میخواندم نه اخبار گوش میدادم. عادت نداشتم. مغازهدار نگاهی بهم انداخت، با لهجه اصفهانی گفت «فرار کردید از خرمشهر؟» گفتم «کی فرار کرده؟ چی شده مگه حاج آقا؟»
- خبر نداری؟
- نه
- مگه خرمشهر زندگی نمیکنی؟
- چرا، ولی من از مشهد دارم مییام.
- خرمشهر رو گرفتن.
- یکه خوردم.
- غلط کردن، مگه الکیه که خرمشهر رو بگیرن؟!
معطل نکردم. از مغازه آمدم بیرون. اولین جایی که روزنامه دیدم خریدم. رادیوی ماشین را سریع راه انداختم که به اخبار گوش بدهم. همه خبرها از جنگ بود. گفتم «ای بابا، به خرمشهر حمله کردن.» همان شبانه راه افتادیم طرف خرمشهر. جایی توقف نکردیم. تازه هوا تاریک شده بود. خسته بودم. به برادر خانمم گفتم پشت فرمان بنشیند تا کمی استراحت کنم. چند دقیقه گذشت. صدایی آمد. چشم که باز کردم دیدم ماشین از جاده منحرف شده و رفته توی خاکی. برادر خانمم خوابش برده بود. از جاده منحرف شده بود. ماشین رفت روی لولههای گاز. خدا رحم کرد و کسی چیزی نشد. ولی ماشین درب و داغان شد. راه نمیرفت.
نزدیک ممسنی شیراز بودیم. همان شبانه گشتم و یک گاراژ پیدا کردم. چراغ ها را خاموش کرده بودیم؛ به خاطر حمله هوایی. تعمیرکار تا نزدیک صبح روی ماشین کار کرد و درستش کرد. دست کردم توی جیبم و پول درآوردم. پولم کم بود. ولی توی حسابم پول بود. حقوق شهریور ماه را هنوز نگرفته بودم. دسته چک حقوقم را درآوردم که چک بهش بدهم. گفت «بابا برو، حالا بعد.» گفتم «نه بگو چقدر میشه، این هم چک، ببر بخوابون به حساب.»
یک ساعتی تا صبح مانده بود. روبروی بیمارستان نمازی شیراز، توی فلکه پارک کردیم، چرت کوتاهی زدیم و آفتاب نزده دوباره راه افتادیم. بین راه مدام توی فکر بودم. باورم نمیشد عراق به خرمشهر حمله کرده. از چند ماه قبل، از اول سال 59، عراق لب مرز تحرکات داشت. نیرو جابجا میکرد، تانک هایش را میآورد و به خط میکرد، سکو میساخت. من درجه دار گردان دژ خرمشهر بودم. هر دو ماه یک بار، 15 روز مأموریت میرفتم یکی از دژهای لب مرز. توی آن 15 روز، فرمانده دژ خودم بودم. همه این تحرکات عراق را میدیدیم و مرتب به بالا گزارش میکردیم. ولی ترتیب اثر نمیدادند. میگفتند «چیزی نیست، دارن مانور میدن.» حرصم گرفته بود. آنقدر پشت گوش انداختند و سرسری گرفتند تا آخر سر عراق حمله کرد... .
«اولین روزهای مقاومت» نهمین جلد از مجموعه «روایت نزدیک» است که در 88 صفحه در سه هزار و 300 نسخه همزمان با سالروز آزادسازی خرمشهر منتشر میشود.