امروز هم اگر علیه کشور ما جنگی رخ دهد؛ همین جوانان مانند دوران دفاع مقدس به دفاع بر میخیزند.
به دیدار جانبازی رفتیم که تنها مونس و همدمش مادر پیر 82 سالهای است که به آلزایمر مبتلاست.
مقصد ما کوچهای است که در آن10 منزل مسکونی وجود دارد و سه منزل متعلق به سه جانباز قطع نخاع است.
جای دوری نیست، همین نزدیکیها؛ کنار وجدانهای خفتهی ما، کرمان..... خیابان مصلا....؛مصلای 19......غربی.....
روزی
که لباس مقدس سربازی بر قامتش نشست، خوشحال بود که برای خدمت به میهن و
نظام اسلامی برگزیده شده، اما نمیدانست این خدمت تا لحظهای که نفس از
وجودش برمیآید، ادامه دارد حتی اگر سال گذشته او را بازنشست کرده باشند.
مگر
میشود عاشق را بازنشسته کرد؟! مگر میتوان جانباز قطع نخاع و قطع دو پا
را که هنوز ادعا دارد «کاری بتوانم انجام میدهم»؛ بازنشسته فرض کرد؟!
درد
بخشی از زندگی اوست و رنج؛ بخش دیگرش؛ اما صبر و توکل این دو را کمرنگ
کرده و او را در پیشگاه خدا سربلند و سرافراز نگه داشته است.
مادر
بزرگوارش که سه سال پیش و بعد از مرگ همسرش به علت سکته، دچار ناتوانی مفرط
شده و به آلزایمر مبتلا شده، این روزها همدم تنهایی اوست هر چند به زحمت
حروفی را بر زبان جاری میکند و بیشتر با نگاهش که تا عمق وجود میرود، سخن
میگوید.
و پرستاری که روزها برای مراقبت از مادر پیر و ناتوان در منزل حضور دارد، شاهد لحظاتی است که در وصف نمیآید.
به
گزارش سرویس فرهنگ حماسه خبرگزاری دانشجویان ایران(ایسنا)،«منصور شریفی
یزدی» جانباز 70 درصد پذیرای تعدادی از خبرنگاران کرمان شد و ماجرای چگونگی
جانبازی خود را این گونه شرح داد:
سال 1362 پس از اخذ دیپلم راهی خدمت سربازی شدم. اولین محل اعزام و استقرار من «لشکر 88 زاهدان»، گردان 197 از تیپ 3 ایرانمنش بود.
بعد
از مدتی ما را به غرب کشور و منطقه «سومار» اعزام کردند. هنگامی که به
مقصد غرب کشور به راه افتادیم، موقع رسیدن به کرمان اجازه دادند بچههای
کرمانی شب را در منزل و کنار خانواده استراحت کنند و صبح روز بعد به گردان
ملحق و به ادامه مسیر بپردازند.
من آن شب به منزل آمدم ولی صبح روز
بعد از بچهها جا ماندم چرا که ناخواسته دیر از خواب بیدار شدم. برای همین
بالافاصله تا بیدار شدم به ترمینال رفتم و با اتوبوس راهی کرمانشاه شدم و
از آنجا به سومار رفتم. مقابل دژبانی که رسیدم، یکی از افسران تیپ را دیدم
و با خوشحالی به آنها ملحق شدم.
روز بعد ما را برای شناسایی و شلیک خمپاره جدا کردند. یک سال در همان منطقه با دشمن درگیر بودیم.
یک
روز پشت تیربار مستقر بودم و با شلیک مداوم جلو پیشروی و حرکت عراقیها را
میگرفتم. به دلیل شلیک زیاد گلوله، مهمات تمام کردم، رفتم صندوق مهمات
«کالیبر 50 » را بردارم و در حالی که هنوز از روی سه پایه پائین نیامده
بودم، یک گلوله به کمر و پشت من اصابت و از ناحیه سینهام خارج شد و
گلولهای هم به ریه و پشت کتفم برخورد که دست چپم را فلج کرد.
خونریزی
داخلی داشتم. مرا در آمبولانس گذاشتند و ماشین حرکت کرد.به راننده
گفتم:«یواش برو»،گفت:«همه مجروحان به من میگویند تند برو!» به بیمارستان
صحرایی منتقل شدم،آنجا از هوش رفتم و وقتی به هوش آمدم خود را در هلی کوپتر
دیدم که در حال اعزام به بیمارستان« 520 ارتش» در کرمانشاه بودم. بر اثر
حمله هوایی دشمن، تعداد مجروحین خیلی زیاد بود و مجددا از کرمانشاه با
آمبولانس به تهران منتقل شدم.
عملیات «بدر»در حال جریان بود و همین
مساله باعث شده بود بیمارستان امام خمینی (ره) تهران ازدحام مجروحان بسیاری
را پذیرش کند. به قدری مصدوم و مجروح به این بیمارستان منتقل شده بود که
علاوه بر اتاقها،راهروها و سالنها هم مملو از مجروح بود.خلاصه پروندهای
همراهم بود ولی پس از 24 ساعت از آن جا هم به بیمارستان دکتر شریعتی اعزام
شدم.در آن جا همراه یکی از مجروحین از من پرسید: «کسی را نداری؟» جواب
دادم: «در تهران نه و نمیخواهم به خانواده اطلاع بدهم و موجب نگرانی آنها
بشوم، خوب شوم خودم به منزل میروم.»آن بنده خدا می دانست که من نمیدانم
قطع نخاع شدهام. شماره تلفن منزلمان را گرفت و به خانوادهام خبر داد. من
تازه فهمیدم که قطع نخاع شدهام.
یک روز با ناراحتی ملحفه را روی سر
خود کشیده بودم که دیدم کسی آن را کنار زد، نگاه کردم، پدرم بود خیلی
خوشحال شدم.همان روز مرا به بیمارستان «شهدای تجریش» منتقل کردند.دکترها از
بهبودی من ناامید شدهبودند. پاهایم حس و حرکت نداشت.گفتند اگر حس به پایت
برگردد ممکن است حرکت هم پیدا کنی.بعد از دو هفته به کرمان آمدم و سه ماه
هم در بیمارستان کرمان درمان و بستری شدم.به سختی نفس میکشیدم و باید هر
روز فیزیوتراپی میکردم.
بعد از مدتی مرخص شدم و فیزیوتراب در منزل
کارش را با من ادامه داد.یک روز در حین فیزیوتراپی دچار اسپاسم شدید عضلانی
شدم و زانوهایم به هم چسبید. فیزیوتراپ تلاش کرد زانوها را جدا کند که
زانوی راستم شکست.دکتر گفت: «برای کاردرمانی باید به یک کشور اروپایی اعزام
شوم. کسی مرا اعزام نکرد و پای راستم را در اثر عفونت و شکستگی قطع
کردند.»فکر میکردم حالا که پایم را قطع کردهاند حتما از درد هم رها
میشوم ولی با این که پا ندارم احساس میکنم مچ پایم درد دارد.
اعزام به انگلیس
بعد
از این اتفاق به خاطر اینکه بیشتر مایل بودم روی طرف چپم بخوابم؛ از ناحیه
پای چپ دچار زخم بستر شدم، به بیمارستان «ساسان» تهران منتقلم کردند. روزی
پرستار به همراه دکتر عراقیزاده که آن زمان معاونت درمان بنیاد شهید بود
به دیدار من آمد و من مشکلاتم را نوشتم به او دادم. او دستور اعزام مرا به
انگلیس صادر کرد. دو روز بعد اعزام شدم؛ اما این نوشدارو بعد از مرگ سهراب
بود؛ پزشکان گفتند: «دیر اقدام کردی و مجبور شدند مفصل پای چپم را
بردارند.» گفتند برو شش ماه بعد بیا تا مفصل مصنوعی برایت بگذاریم اما شش
ماه بعد به یک و نیم سال انجامید و وقتی رفتم، زخم پایم آنقدر عمیق شده بود
که از لگن به مثانه راه پیدا کرده بود.خیلی عذاب میکشیدم و مرتب باید
ملحفهام را عوض میکردند. گاهی در حمام میخوابیدم که کمتر ملحفه عوض کنم.
یک پایم ایران و یکی انگلستان است
پزشکان
گفتند: «متاسفانه، دیر شده و کاری نمیتوانیم انجام دهیم!» به ناچار پای
چپم را هم در انگلستان قطع کرده و در گورستان مسلمانان دفن کردند.به این
ترتیب هر کسی از من میپرسید:«کجایی؟ میگفتم یک پایم ایران و یکی انگلستان
است!»
وقتی ناشکری کردم و خدا جوابم را داد
یک روز که با
ویلچر در خیابانهای تهران حرکت میکردم، با تماشای مردمی که سالم بودند و
راه میرفتند با خود گفتم: «چرا باید من اینطور شوم؟»در همین حال یک ماشین
به ویلچرم برخورد کرد و من داخل جوی آب افتادم و دستم شکست. وقتی به
بیمارستان رسیدم جملهای توجهم را جلب کرد: «راضی بودن به رضای خدا؛
مصیبتهای بزرگ را کوچک میکند.»