شهدای ایران shohadayeiran.com

کد خبر: ۳۸۲۷۲
تاریخ انتشار: ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۳ - ۱۴:۱۴
مثل یک کودک کتک خورده از ترسم رفتم یک گوشه‌ی اتاق کز کردم و دستم را روی سرم گذاشتم که یک وقتی چیزی به کله‌ی مبارک نخورد و در همین حین، مشغول تماشای این بحث شدم.
شهدای ایران: در ابتدا لازم است خود را به شما مخاطبانِ جان معرفی کنم، همانطور که از اسم من خیلی پیداست من یک خبرنگار نفوذی هستم که هم از توبره می‌خورم و هم از آخور! یعنی به صورت کاملا نامحسوس و زیرپوستی، وارد خبرگزاری گل‌اندیشان شدم تا به اهداف شوم و پلید خود برسم! قرار است از این به بعد شما را از پشت‌صحنه‌ها و اتفاقاتی که در این خبرگزاری اتفاق می‌افتد اما شما مخاطبان از آن‌ها بی‌خبرید، مطلع سازم.

در مورد خبرگزاری «گل‌اندیشان» باید بگویم که این خبرگزاری متعلق به یک عده از این فرهیخته نماهای خارجی است که مدام از خارج نسخه‌های خنده‌دار برای کشور می‌فرستند اما خودشان هم می‌دانند عددی نیستند!

در اولین تخلیه اطلاعاتی جانم برای برایتان بگوید که: در هفته‌ی گذشته یک درگیری خیلی بزرگ در «خبرگزاری گل‌اندیشان» اتفاق افتاد.

البته بروز درگیری در تمامی رسانه‌های کشورمان، امری طبیعی است اما راستش را بخواهید این درگیری خیلی متفاوت بود چون هم بحثِ خیلی مهمی بود هم اینکه یک کله‌خری پیدا شده‌بود که با سردبیر خبرگزاری بحث کند. تازه از همه بدتر این بود که شدت درگیری یک مقدار بیش‌تر از خیلی زیاد بود!

در مورد مشروح درگیری باید بگوییم در روزهای انتهایی هفته پیش، یکی از خبرنگارانِ خبرگزاری «گل‌اندیشان» که نخواست نامش فاش شود -اما غلط کرده که نخواسته‌است! و ما اول اسمش یعنی «ن.آ» را می‌گوییم- برای ارائه برخی گزارش‌ها خوشحال و شاد خندان بود که وارد اتاق سردبیر شد، ما که آنجا نبودیم اما دقایق کوتاهی بعد سروصدا خیلی بالا گرفت(یعنی حدود ۲ ساعت و ۳۷ دقیقه و ۴۸ ثانیه که با توجه به شناخت ما از فک «ن.آ» و سردبیر می‌دانیم فقط دقایق کوتاهی محسوب می‌شود!) وقتی صدا را شنیدیم به سمت اتاق سردبیر دویدیم که به بهانه جدا کردن و ادای مصلح درآوردن! وظیفه‌ی خود را به عنوان یک نفوذی انجام داده‌باشیم. وقتی صدایشان خیلی اوج گرفت و دیدم موضوع دارد بیخ پیدا می‌کند، تصمیم گرفتم از اتقاق بیرون بیایم و عطای نفوذی بودن را به لقایش ببخشم. راستش جگر من اینقدرها هم بزرگ نیست (ناگفته نماند که جگر قابل تقدیری دارم چون مابقی اعضای تحریریه جگر نکردند حتی به سمت اتاق بیایند!) خلاصه تا خواستم از در بیرون بیایم، سردبیر در یک چشم بهم زدن در را بست و با صدای ملایمی (بالای ۹۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰دسی‌بل!!) گفت تا این مسئله حل نشود هیچ‌کس حق ندارد از اتاق بیرون بیاید.

مثل یک کودک کتک خورده از ترسم رفتم یک گوشه‌ی اتاق کز کردم و دستم را روی سرم گذاشتم که یک وقتی چیزی به کله‌ی مبارک نخورد و در همین حین، مشغول تماشای این بحث شدم.

بحث در مورد یک سوال قدیمی بود:«اول تخم‌مرغ وجود داشته یا مرغ؟!» سردبیر می‌گفت:«اول تخم‌مرغ بوده که مرغ از آن درآمده وگرنه اگر تخم نبوده، مرغ از کجا درمی‌آمد؟» اما «ن.آ» در مقابل بسیار تاکید داشت که:«خیر، اول مرغ وجود داشته، که تخم را گذاشته و گرنه اگر مرغ نبوده، چه کسی تخم کرده؟!» البته این بحث را آرام و دوستانه نمی‌گفتند. برعکس از بس داد می‌زدند که قلب من از جایش تکان خورده بود و در جای دیگری می‌تپید! در مورد سردبیر که خیالم تخت بود اما نمی‌دانم «ن.آ» در آن لحظه، این همه جگر را از کجا آورده و کجایش جا داده بود!

من هیچ شکی ندارم که موضوع بحث این دو عزیز بسیار مهم بود و اصلا حل این سوال فلسفی یکی از نیازهای روز بشر است، اما می‌دانید با وجود این همه کم‌آبی و درخواست‌های آب، مشکل از کجا آب می‌خورد؟ مشکل از اینجا آب زیادی می‌خورد که اندکی بحثشان دچار آفت‌های همیشگیِ گفتگو، در کشور ما شده بود. یعنی اولا هیچ کس از ابتدا مبانی بحثش را روشن نمی‌کرد اما اگر می‌کرد هم فرق نداشت چون اصلا هیچ کدام به دیگری گوش نمی‌کرد. کلا بحث تبدیل شده بود به یک فضای حال‌گیری و رو کم کنی! از قضا هیچ کدام هم حتی این احتمال را نمی‌دادند که ممکن است دچار اشتباه شده‌باشند. خلاصه از بس داد زدند و با مرغ و تخم‌مرغ ذهن ما را شخم زدند، که ذهنمان کاملا شخمی شد. در آخر هم، همانطور که قابل پیش‌بینی بود چون هیچ کس قانع نمی‌شد «گفتمان» به سمت «مشتمان» رفت. حسابش را بکنید سردبیر رفت روی میز و با همه وجود پرید روی «ن.آ»! گرچه منطقی نبود «ن.آ» با سه سر عائله طرف پیروز دعوا باشد اما اگر می‌خواست هم زورش به این قدرت بدنی بالای سردبیر نمی‌رسید پس دیگر لازم نیست توضیح دهم چطور کتک می خورد!

الغرض سردبیر با مشت‌های آخر به صورت خونین «ن.آ» می‌گفت «حالا بگو ببینم اول مرغ بود یا تخمش؟» و «ن.آ» پشت سر هم تکرار می‌کرد:«غلط کردم، تخمش». این حرف‌ها سردبیر را کمی آرام کرد، «ن.آ» را بلند کرد و گفت: «آهان، حالا شد، خب دیگه الان که توجبه شدی برو به کارت برس». یک نگاه چپی هم به من کرد که حساب کار دستم بیاید، و خطاب به من گفت«هوی نفوذی! پاشو تو هم برو بیرون، سوژه هم که گیر آوردی، برو اما مواظب باش همین بلا سر تو نیاید»
منبع:خبرگزاری دانشجو
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار