اما شور و شوقی که آن شب از چادر سر کردن پیدا کردم را هیچ وقت فراموش نمی کنم و از آن عزیزی که چادر را تهیه کرده بود که هرگز نفهمیدم که بود کمال تشکر را دارم
شهدای ایران: از سال گذشته فراخوان مهمی را در جهت گسترش عمیق و منطقی عفاف و حجاب در سطح کشور با عنوان "ماجرای چادری شدنم ؛ ماجرای چادری نشدنم" منتشر نمودیم که بحمدلله مورد عنایت و نظر مخاطبین خود در ایران و جهان قرار گرفت ؛ اما در روزهای اخیر و پس از روی کارآمدن دولت اعتدالگرای حسن روحانی و با توجه به برخی از اظهارنظرات و رویکردهای مسئولین دولتی در امر فرهنگ (همچون اعتراف صریح وزیر ارشاد مبنی بر ادامه دادن راه عطاالله مهاجرانی ؛ وزیر لندن نشین دولت خاتمی و از منکرین وجود حضرت ولی عصر (عج)) و باز شدن تدرجی فضا برای برخی گروه ها و جریانات و همچنین تلاش عده ای برای رواج بی حجابی و کشف حجاب در داخل ایران اسلامی ؛ برآن شدیم تا این فراخوان را باجدیت پیگیری نماییم و هرهفته یک خاطره جدید از ماجرای چادری شدن و یا چادری نشدن بانوان عزیز ایرانی را تقدیم شما داریم تا دیگر مخاطبین در محیطی باز از تجربیات و نظرات دیگراندر امر حجاب و پوشش و عفاف بهره مند گردند. از شما عزیزان نیز تقاضا داریم تا با ارسال خاطرات خود با اعضا خانواده تان ما را در اجرای این طرح و دیگر مخاطبین را برای یافتن و مصمم شدن در مسیر خود یاری فرمایید. از سایت ها و دیگر وبلاگ ها نیز تقاضامندیم با نشر این خاطـرات حضـوری فعـال در این عرصه فرهنـگی داشته باشند.
زهرا از شهــر ری
ماه رمضان بود….
هر شب در مسجدمان پس از اقامه نماز برنامه هایی داشتیم!
یک جز قرآن را ختم می کردند و سپس شماره هایی بین کودکانی که با مادر یا پدر هایشان به مسجد آمده بودند پخش میشد و قرعه کشی می کردند و شماره هرکس درمی آمد به رسم یادبود که به مسجد آمده بود هدیه کوچک به آن ها می دادند که اغلب برچسب های رنگی دفتر های نقاشی و امثال این چیز ها بود
درست خاطرم نیست فکر کنم ۶ یا ۷ ساله بودم و هرشب به عشق و امید به اینکه شاید امشب من برنده شوم با مادرم به مسجد می رفتم
شب های زیادی از ماه رمضان گذشته بود و من هنوز یک بار هم برنده نشده بودم
آن شب مثل شب های قبل شماره ام را گرفتم و ساکت گوشه ای کز کردم و آرزو کردم که کاش من امشب برنده شوم در خیال های کودکانه ام بودم که مامانم صدایم زد و گفت شماره ات چند بود؟
ـ
سپس نگاهی به شماره ام انداخت و با شوق و ذوق گفت زهــــــرا تو امشب بردی!
آن قدر خوشحال شدم که نمی دانستم چه کار کنم!
سریع به سمت محل گرفتن جایزه ها رفتم و جایزه ام را گرفتم ،مثل همیشه کادو شده بود اما یه چیزی که توجه ام را به خود جلب کرد بزرگی هدیه بود!مثل شب های قبل نبود با هیجان کودکانه ام کادو را باز کردم و سیاهی پارچه چشمم را گرفت و چند دقیقه محو دیدن آن پارچه شدم که اتفاقا بوی خیلی خوبی هم می داد!!
همه دوستان هم تعجب کردند چادری عربی بسیار زیبایی بود که چشم همه را گرفته بود!درست اندازه ی اندازه ام بود انگار برای من دوخته شده بود
آن قدر خوشحال بودم که حتی صدای اطرافیان را هم نمی شنیـدم چادر را بر سر کــرده بـودم و با خود در رویاهــایم سر می کــردم که شبیـه مامــان شدم!
نمی خواهم بگویم که از آن شب به بعد همیشه چادر سر کردم چون یک اقرار است
اما شور و شوقی که آن شب از چادر سر کردن پیدا کردم را هیچ وقت فراموش نمی کنم و از آن عزیزی که چادر را تهیه کرده بود که هرگز نفهمیدم که بود کمال تشکر را دارم
این بود ماجرای چادری شدن من…!
منبع: جوان انقلابی