حسین به من نزدیک میشود: میخواهم بروم خط!نگاهش میکنم. هنوز پشت لبهایش سبز نشده. توی چشمهایش دنیایی حرف دارد؛ حرفهایی که من ازش سر در نمیآورم: تو همین حالا هم توی خطی؛ خط جنگی! می گوید: نه بابا! من راستی راستی میخواهم بروم بجنگم.
سرویس فرهنگی پایگاه خبری شهدای ایران؛ کمتر از یک ماه از چاپ داستانی از زندگی حاج عباس علی باقری با عنوان «عباس دست طلا» نمیگذرد که این اثر جزو آثار پرفروش و پرمخاطب نشر فاتحان شده و اکنون چاپ دوم آن با تقریظ مقام معظم رهبری در دست انتشار است.
نویسنده در این کتاب تلاش دارد تا با زبانی ساده و شیوا به روایت داستانی بپردازد که از دل همین سرزمین بلند شده و به آوازه رسیده است، روایت غیور مردانی که نه تنها از خانه و کاشانه خود دست کشیده و به خاکریز دشمن آمده تا از ناموس خود دفاع کنند بلکه فرزندانشان را با خلوص نیت و با امید به پیروزی و آزادی وطنشان به راه حق علیه باطل سپرده و در نهایت شاهد پرپر شدن جگرگوشههایشان میشوند که چگونه برای آزادی مردم و وطن، مردانه ایستادند و زودتر از وقت موعود به مردانگی و رشادت رسیدند.
این بار سخن از پدری است که نه تنها جانش را بلکه اموال و فرزندش را نیز در راه خدا انفاق میکند؛ روایت مادری که جگر گوشهاش را به صحرای کربلا می فرستد و از سیدالشهدا میخواهد که در نبرد کربلای 5 نگهدارش باشد و خونش را نثار اربابش کند.
کتاب «عباس دست طلا» خبر از کسانی است که بدون حضور و ظهور در میان رزمندگان، و بدون هیچ نوع معروفیتی در میان مردم، شبانهروز، گرما و سرمای زمین را به جان خریده و فیسبیلالله برای وطن جان فشانی میکنند. کسانی که شاید بعد از 30 و اندی از پیروزی انقلاب اسلامی، همچنان پا بر رکاب ولایت ایستاده و خود را جان فدای رهبر و انقلاب میدانند.
در ذیل گوشهای از خاطرات عباس دست طلا را میخوانید که این بار از خدا طلب صبر برای از دست دادن فرزندش که یار سیدالشهداء و به نوعی همنام آقا سالار شهیدان است، میکند:
حسین به من نزدیک میشود:
_ میخواهم بروم خط!
نگاهش میکنم. هنوز پشت لبهایش سبز نشده. توی چشمهایش دنیایی حرف دارد؛ حرفهایی که من ازش سر در نمیآورم:
_ تو همین حالا هم توی خطی؛ خط جنگی!
می گوید:
_ نه بابا! من راستی راستی میخواهم بروم بجنگم.
میگویم:
_ پسرم! میوه دلم! کاری که تو میکنی، اگر از جنگیدن بیشتر نباشد، کمتر نیست.
آن قدر با شرم و حیا و مظلومانه نگاهم میکند که دیگر نمی دانم چه بگویم؟! سر آخر، میگویم:
_ باشد، الان کارت را تمام کن تا برگشتیم تهران، مادرت را راضی کنی. در ضمن مهر ماه نزدیک است. با مدرسهات چه میکنی؟
انگار دنیا را به او ارث داده باشم، چنان لبخندی میزند که تا مدتی از روی صورتش محو نمیشود. جوابی نمیدهد و برمیگردد سر درست کردن ماشین. از طرفی، خودم باید به تهران برگردم و یک سری لوازمی که کم داریم، بخرم و برگردم اهواز.
دو هفته مأموریتمان هم تمام شده و گروه را برمیگردانم تهران. به خانه که می رسیم، اولین حرفی که حسین پس از سلام به مادرش میگوید، این است که میخواهد بسیجی بشود؟ مادرش هم با تعجب میگوید:
_ تو که تازه از جبهه برگشتی! بگذار عرقت خشک شود، بعداً!
حسین، همان حرفی را که به من زد، باز هم تکرار میکند:
_ برای کار نه، میخواهم بروم بجنگم.
حاجیه خانم میگوید:
_ نه، به هیچ عنوان نمیشود. مخالفم. چند روز دیگر مدرسهها باز میشود، باید بروی مدرسه و درس بخوانی. اگر تا تابستان سال دیگر جنگ ادامه داشت، با پدرت برو جبهه!
حسین نگاهم میکند. میگویم:
_ کاری از دست من برنمیآید. تو میدانی و مادرت!
تازه از جبهه برگشتهام. لباسهایم کثیف است. سه هفته توی جبهه بودم و فقط یک بار توانستم حمام کنم. خانم تا چشمش به لباسهای کثیف ما میافتد، با تعجب میگوید:
_ چرا لباسهایت کثیف است؟ عوض کن تا بشویم.
دیگر بیش از این، هیچ شکایتی نمیکند. برایم یک استکان چای میآورد. میگویم:
_ کار خیلی زیاد بود. بچهها عملیات داشتند. ماشینهای زیادی اوراقی شده بود. تمام این بیست روز شبی دو _ سه ساعت بیشتر نخوابیدم. باید ماشینها را درست میکردم. همهاش سرپا بودم؛ یعنی خدا قوتش را میداد.
لبخند میزند و میگوید:
_ خدا قوت، رویین تن!
هنوز ایستادهام، استکان چای را سر میکشم:
_ از حسین چه خبر؟ بالاخره با هم کنار آمدید؟
حاجیه خانم هم گزارش میدهد:
_ مدرسه است. تازه پانزده سالش شده. دلم نمیآید بگذارم بیاید جنگ. هنوز بچه است.
_ چه میحاج خانم؟! برای خودش مردی شده. دو سال است دارد اصرار میکند، دلت را راضی کن تا این مرد کوچک ما برود جبهه، بچهها کجا هستند؟
_ بچهها هم از دیشب خانه پدربزرگشان ماندهاند. حسین نزدیک یک ماه است که دارد کمکم میکند؛ ظرف میشوید، جارو میزند، آشغالها را دم در میگذارد، خرید میکند و توی مدرسه هم خوب درس میخواند و خلاصه این کارها را میکند تا بلکه رضایتم را بگیرد! اما حاجی! دلم راضی نمیشود. اگر رفت و اسیر و یا مجروح شد، چه کنم؟ من طاقت ندارم.
سری به دیوار تکیه میدهم و میگویم:
_ طوری نمیشود. اگر هم برود، سالم برمیگردد. فعلاً یک پارچه بده زیرم بیاندازم و چند دقیقه بنشینم، بعد میروم حمام.
چادر شب سبزرنگی را میآورد و پهن میکند پای دیوار اتاق و دوباره میگوید:
_ بله، شاید؛ چون اگر هم اجازه بدهم برود جبهه، فکر نمیکنم اتفاقی برایش بیافتد! بچهمان هم مثل پدرش رویینتن است! بچهگیهایش یادت مانده حاجی؟ پنج ماهش که بود کزاز گرفت. از حال رفت و حرکتی نمیکرد. بردیمش دکتر. دکتر با ناراحتی گفت که مردهاش را آوردهاید برای من تا معاینه کنم؟!.
صفحه 176 تا 179
*****
حاج خانم به ساعت نگاه میکند:
_ ساعت نزدیک یک است. مدرسهاش تعطیل شده. الان است که از راه برسد.
چند دقیقه بعد، حسین وارد خانه می شود. هم دیگر را در آغوش میگیریم. صورتش را میبوسم. از دیدن چهره نورانیاش تعجبم میگیرد:
_ مادرت خیلی تعریفت را میکند. مرد بزرگی شدهای!
حاج خانم از حرف ما خندهاش میگیرد و میگوید:
_ از وقتی حسین کمکم میکند، کارهایم خیلی کمتر شده. جلسه قرآنم را هم مرتب میروم.
حسین میگوید:
_ مادر! آن قدر برایت کار میکنم تا دلت را راضی کنم! حالا اجازه میدهی؟
حاج خانم در قابلمه برنج را برمیدارد. عطر برنج ایرانی میریزد توی اتاق. چند بار نفس عمیق میکشم:
_ بگذار فکرهایم را بکنم. تو بروی، دیگر چه کسی کمکم کند؟
حسین بشقاب و قاشقها را جمع میکند تا بیاورد سر سفره. میگوید:
_ من جبهه هم که باشم، زمانی که از مرخصی برگردم، قول میدهم کار کنم. قول مردانه. قبل از جبهه باید یک ماه، شاید کمی بیشتر، دوره آموزشی توی کرج بگذرانم.
صفحه 180 تا 181
****
مثل سرعت برق و باد، دو _ سه ماه می گذرد: روی صندلی نشستهام و دارم لیست مایحتاج جبهه را بالا و پایین میکنم تا کم و کسریاش را برم و با خودم به جبهه ببرم. صدای ضربههای باران به شیشه اتاق را که میشنوم، برگه را کناری میگذارم و میآیم دم پنجره مشرف به گاراژ.
حیاط پر از انواع ماشینهایی است که مردم آوردهاند تا درست کنیم. گوشهای چند بار کامیون و مینیبوس گذاشتهام که با خودم ببرم جبهه. شیشه بخار میگیرد. با کف دستم پاک میکنم. حسین را توی حیاط می بینم، اورکت کرهای کلائدار پوشیده و دارد به طرف دفتر میآید. وارد که میشود، از اورکتش آب میچکد. سلا میکند. میگویم:
_ به، به! مبارک است حسین جان! اورکت کلاهدار هم که بهتان دادهاند؟
میروی که بجنگی دیگر، هان؟
میگوید:
_ بله، بابا! با اجازه شما.
میگویم:
_ دلاور! بیا کنار این بخاری بنشین، سرمانخوری. حالا کی عازمی؟
حسین هم، در حالی که دارد گوشهای برای نشستن پیدا میکند، پاسخ میدهد:
_ امروز دارم میروم. از مامان خداحافظی کردم، آمده ام از شما هم خداحافظی کنم. دیروز خانه نبودید که بگویم.
میگویم:
_ چند روز است که گرفتار تهیه مواد و مصالح برای جبههام. دارم گروه دیگری از استادکارها را ثبتنام میکنم. حالا بروی، کی برمیگردی؟
میگوید:
_ با خداست. نمیدانم؛ البته در اولین فرصت.
با این که حتم دارم مادرش از زیر قرآن ردش کرده، اما باز هم قرآن میآورم.
خداحافظی میکنیم و میرود.
کمی بعد، من هم برای تهیه بقیه لیست مورد نیاز جبهه، به طرف میدان شهدا به راه میافتم. دل آسمان هم مثل من گرفته و به شدت میبارد. اگر برفپاکنها لحظهای از حرکت بایستند، از پشت شیشههای باران گرفته نمیتوانم بیرون را نگاه کنم.
خیابان خلوت است. صدای انفجار بمب را که میشنوم، می فهمم باز صدام حمله هوایی کرده. ثدا نزدیک است؛ اما دیگر نمیترسم و نمیلرزم. بالاخره یک روز رویش را کم میکنیم تا دمش را روی کولش بگذارد و برود، پدر سوخته! به یاد جبهه میافتم و بمب و موشک و کشتار.
میرسم به میدان شهدا. یک دفعه چشمم میافتد به جسین و دو نفر از دوستانش که برای گرفتن ماشین، دست بلند میکنند. طرفشان میروم و جلوی پایشان ترمز میکنم. هر سه نفرشان سوار میشوند. رو به پسرم میگویم:
_ حسین! نرو بابا!
میگوید:
_ چیزی نمیشود، بابا! نگران نباش.
به دوستانش نگاه میکنم، همسن و سال هم دیگر هستند و نجیب و سر به زیر. میخواهم شوخی کنم و سر به سرشان بگذارم؛ اما خیلی همراهی نمیکنند. انگار باورشان شده که مرد شدهاند. نمیدانم، شاید هم مرد شده باشند و من خبر ندارم.
بچهها را میرسانم میدان راه آهن. موقع خداحافظی، نگاههای حسین پر از راز است. حیف که فرصت نشد من و این پسر با هم خلوت کنیم و گپ بزنیم. یا جبههام یا برای جبهه تبلیغ میکنم و نیرو ثبتنام میکنم، یا وسایل مورد نیازشان را میخرم.
حسین میرود و دل من را هم با خودش میبرد.
چند روز بعد حاج آقا آبدهنده که در تهران است، با من تماس میگیرد و میخواهد به جبهه بیایم و به وضعیت چند ماشین رسیدگی کنم. میگویم:
_ حاج آقا! امرتان اطاعت شد. به همراه مجتبی خاکباز راه میافتم. به مجتبی خبر میدهم. به سرعت آماده میشود. حالا دارم روی ماشینهای ترکشخوردهای که از جبهه برایم فرستادهاند، کار میکنم. حاجی آذرافشار تماس میگیرد:
_ دو دستگاه آمبولانس است که باید برود دزفول! حاج آقا سلیمسان و حاج آقا آبدهنده هم هستند. شما هم همراهشان برو که یک وقت خوابشان نگیرد.
به مجتبی خاکباز خبر می دهم، اما من و مجتبی سوار یک آمبولانس میشویم و سلیمیان و آبدهنده هم با آمبولانس دیگری حرکت میکنند.
آذرافشار میگوید:
_ اگر طوری شوند، تو مقصری و باید جوابگو باشی!
با ناراحتی میگویم:
_ اگر صدام هم حمله کرد و ما را کشت، بگو من مقصرم!
به طرف دزفول حرکت میکنیم.
نزدیک اذان صبح وارد دزفول میشویم و آمبولانسها را تحویل میدهیم. بعد هم به محل کارمان که یک تعمیرگاه است، میرویم. حاجآقا آبدهنده میرود. آقای جوانی، خودش را معرفی میکند:
_ جوکار هستم، شوهر خواهر حاج آقا آبدهنده. این جا استراحت کنید. ماشینها همین جاست. هوا که روشن شد. کارتان را شروع کنید! نماز میخوانیم. هوا سوز سردی دارد. خوابمان نمیآید. از اتاق کارمان که یک کانتینر است، بیرون میآییم و میرویم سر وقت ماشینها تا کارمان را از همان ساعت شروع کنیم. خورشید که زمین را نورانی و کمی گرم می کند، از کارگاه بیرون میآییم. جوکار میآید:
_ بیایید امشب را در خانه من بد بگذرانید!
اما فوری میگویم:
_ ممنون، پیش دوستانم باشم، راحتترم.
اصرار میکند:
_ حداقل بیایید و هنر دست حسین را ببینید!
همین که اسم پسرم حسین را میشنوم، میگویم:
_ حسین پیش شماست؟
با همان خونسردی خاص جنوبیها، پاسخ میدهد:
_ مدتی بود. وضع باغچه حیاط خانهمان سر و سامانی داد و رفت. منتظر شروع عملیاتند.
با شنیدن این خبر خوشحال میشوم و بعد از پایان کار، به خانهاش در دزفول میروم. به باغچه سرسبز و مرتبی که کار حسین است، نگاه میکنم. آقای جوکار میگوید:
_ میبینی چه قدر قشنگ است؟
یک درخت نخل هم وسط باغچه جا خوش کرده. دور تا دورش را درختهای کوتاه قد رُز و محمدی کاشته که میگویند بهار به گل مینیند و رنگارنگ میشود.
میگویم:
_ از پسرم خبر دارید؟
پاسخ میدهد:
_ بله، فردا میرویم پیش حسین. مقرشان پشت پایگاه وحدتی است.
آه! این فردا! دیرترین فردای همه عمرم میشود...
به پایگاه وحدتی که میرویم و سراغ حسین را میگیریم، صدایش میزنند و میآید. از دور، آرام و با وقار گام برمیدارد. انگار روی زمین نیست. باد ملایمی میوزرد و پرچمی را که در پایگاه نصب شده، تکان میدهد.
یک تابلوی بزرگ هم توی حیاط نصب است که عکس امام خمینی (ره) را روی آن زدهاند. حسین لحظهای میرود پشت تابلو و بیرون میآید. از دیدنش خیلی خوشحال میشوم. خودم هم به طرفش میروم. هم دیگر را میبوسیم:
_ این جا چه کار میکنی؟ پسر!
میگوید:
_ آمدهایم عملیات.
ازش خواهش میکنم امروز را از مسئولشان اجازه بگیرد تا چند ساعتی کنار هم باشیم و تو شهر گشتی بزنیم؛ ولی میگوید که نمیتواند چون توی قرنطینه به سر می برند. میپرسم:
_ من این چیزها حالیام نمیشود! قرنطینه دیگر چه صیغهای است؟!
میگوید:
_ یعنی نیروهای مخفی هستیم. توی عملیات کربلای 4 بودیم که حمله لو رفت و حالا داریم برای عملیات بعدی آماده میشویم. به ما گفتند این جا باشید تا خبرتان کنیم.
دیگر نمیگذارم حرفش را ادامه بدهد و دستی به سرش میکشم:
_ کم و کسری نداری؟ هر چه خواستی از آقای جوکار بگیر. بعداً با هم حساب میکنیم. نمی خواهی برگردی؟ سه ماه است جبههای، بس است پسرم! مادرت برایت دلواپس است.
یک کلام میگوید:
_ نه، هیچی نمیخواهم. جبهه همه چیز دارد. تازه، قرار است عملیات شروع شود، کجا بیایم؟
صفحه 183 تا 189
****
صدای زنگ در حیاط خانه بلند میشود. حجا آقا حیدری خانهام میهمان است.تازه سفره شام را جمع کردهایم. میخواهم بروم دم در که حاجیه خانم زودتر از من بلند میشود و میرود. دلش بیشتر از من پی خبری از حسین است. معلوم است که میخواهد خودش باشد! یک نیرویی هم خودم را از جا بلند کرد تا پشت سرش بروم و ببینم چه خبر است؟ میشنوم که جوانی میگوید:
_ این جا حسین دارید؟
خانم با نگرانی جواب میدهد:
_ بله، حسین پسرم است که الان توی جبهه است، شما که هستید؟
طرف هم پاسخ میدهد:
_ برادر یکی از دوستانش هستم.
خانم دوباره میپرسد:
_ از حسین من خبر دارید؟
جوان من و من میکند:
_ با پدرش کار داریم.
من از پلهها میروم پایین و حاجیه خانم را میفرستم توی منزل:
_ شما برو پیش میهمانها ببینم اینها با من چه کار دارند؟
جوانی خاکیپوش را با موهای کوتاه و سبیل و ریشهای بلند میبینم:
_ بله، امرتان؟
به پشت سرم نگاه میکند:
_ حاج آقا باقری شمایید؟
با سر پاسخ مثبت میدهم. بر میگردم و میبینم حاجیه خانم هنوز روی پلهها ایستاده. دلش تاب ندارد. جوان دستم را میکشد. میفهمم باید از خانه برویم بیرون. رو به خانم میگویم:
_ شما برو، من هم میآیم.
با چشمان بهتزدهاش، دارد میگوید که کجا بروم؟! من که هستم، شما دارید میروید!
جوان من را میبرد توی ماشین پیکان سفید رنگی که کنار خیابان، زیر تیر چراغ برق، پارک شده. منتظرم تا حرف بزند. آرام و قرار ندارم. میترسم بگویم حرف بزن! اصلاً دلم نمیخواهد حرف بزند. بغض میکنم. خدا، خدا میکنم همین طور توی ماشین بنشیند و نگاهم کند؛ اما مجبور است چیزی بگوید خبری بدهد.
چند دقیه میگذرد. نگاهش به آدم میگوید که خبر سنگین و داغی آورده. میخواهد حرف بزند. ضربان قلبم تند، تند میزند. چشمم به دهانش خشک شده. تا میآید لب بجنباند، دستم را مقابل دهانش نگه میدارم:
_ صبر کن!
در سکوت باز هم به من نگاه میکند. این چند دقیقه سکوت، به نظرم چند سال میگذرد. سرآخر به حرف میآید:
_ من از مسجد آمدهام.
با بغض میگویم:
_ خب؟
بریده، بریده ادامه میدهد:
_ خبر شهادت ....
هنوز حرفش را نزده، اشکهایم سرازیر میشود. کر و کور میشوم...
_ شهادت پسرتان را آوردهام... الان جسدش توی پزشک قانونی است... فردا تشریف بیاورید برای تحویل و تشریفاتش ... به شما تبریک و تسلیت میگویم...
با صدای بلند گریه میکنم:
_ جواب مادرش را چه بدهم؟!
جوان دلداریام میدهد. میپرسم:
_ چه طور شهید شد؟ کجا؟ کی؟
پاسخ میدهد:
_ همرزمانش میگفتند که توی کربلای 5، توی شلمچه، سه راهی مرگ شهید شده. دوشکاچی میخواستند، حسین شما بلند میشود و میرود. فرماندهاش میگفت که راه افتاد و گفت صدایم کردند باید بروم! از کانال عبور میکند. لب کانال را میزنند. بعد از این که تعدادی از سربازان دشمن را میزند، یک ترکش میخورد توی سرش و میافتد توی کانال...
شناسنامه حسین را نشان میدهد: میبینم سنش را نوشتهاند شانزده سال! میگویم:
_ دو ماه مانده تا پسرم پانزدهسالش تمام شود، پس چرا این شناسنامه دستکاری شده؟!
لبهایش را میگزد و چیزی نمیگوید: الا این که:
_ امشب را بگویید شیمیایی شده! صبح فردا که برای تحویل پیکر میآیید، راستش را به منزلتان بگویید!
صفحه 191 تا 194
*****
با آقای حیدری شبانه به سمت پزشکی قانونی حرکت میکنیم: آن قدر حیاط شلوغ است که نمیشود وارد شد. زن و مرد، پیرو جوان منتظر گرفتن جسد فرزند شهیدشان هستند. گوشهای از حیاط تابوت شهدای زیادی را روی هم گذاشتهاند. میخواهیم نزدیک شویم، اما امکان ندارد. فشار جمعیت نمیگذارد. کمی به دیگران فشار میآورم تا ببینم آن طرف چه خبر است؟ مردم مثل موج دریا تکان میخورند. لحظهای از بین جمعیت نگاهم به جسدهایی که روی هم گذاشته شده میافتد و مردمی که نشانههای شهیدشان را میگویند.
«یعنی حسین من کدام یکشان می تواند باشد؟» سرم گیج میرود و یک دفعه احساس میکنم مثل یک طبل توخالی شده که هر صدایی توی آن چند بار تکرار میشود. عقب میکشم. حیدری دستم را میگیرد و من را که نای حرکت کردن ندارم، گوشهای روی زمین مینشاند و کت و کولم را میمالد:
_ این جا بمان تا خودم بروم ببینم میتوانم خبری از حسین بگیرم یا نه؟ یکی از دوستانم توی سردخانه کار میکند. شاید حسین را بردهاند آن جا.
من سرم را به دیوار تکیه میدهم. پیرمرد کنارم مینشیند:
_ برای پسرت آمدهای؟
از ته گلو پاسخ میدهم:
_ بله پدر جان! گفتند شهید شده.
می گوید:
_ پسر اول من هم شهید شده.
تسلیت میدهم و میپرسم:
_ توی همین جنازههاست؟
پاسخ میدهد:
_ نه، سه ماه پیش او را دفن کردیم. برای پسر دومم آمدهام! او هم شهید شده. پسر سومم هم زخمی شده و الان روی تخت بیمارستان خوابیده!
اشکهای روانش را که روی گونههایش میبینم، غم خودم را فراموش میکنم، با این حال، دلداریام میدهد:
_ بیتابی نکن، داداش! همه این شهدا پسرهای ما هستند؛ پسر من و شما ندارد.
عجب صبر و تحملی دارد این پیرمرد؟! از خودم یادم میرود و به او فکر میکنم.
حیدری برمیگردد:
_ بیا برویم سردخانه. حسین را بردهاند آن جا.
حالم بهتره شده. وارد سردخانه میشویم. فضای خشک و ترسناکی به نظرم میآید. محوطه بزرگی است که از زمین تا نزدیک سقفش پر از کشوست. هر یخچال به طور جداگانه، سه تا کشو دارد و هر کدام یک شهید را در خود جا داده. مسئول سردخانه کشوی دوم را باز میکند: وای خدا! بالاخره یافتم، این جاست. خوابیده، آرام هم خوابیده؛ عین بچگیاش. یک آن دلم میگوید خودت را نگهدار تا مبادا بچه از خواب بپرد و مادرش دلگیر شود ازت! وای خدا! این که صحیح و سالم است! دارد توی خواب شکرخند میزند...
حیدری میگوید:
_ امشب جسد را نمیدهند. فردا صبح باید تحویل بگیریم. یک سری کارهای اداری هم دارد. ناراحت میشوم. دوست دارم همین حالا بتوانم پسرم را همراه خودم ببرم خانه. این جا سرد است، بچه سرما میخورد! خانه خوب است، آن جا گرم است؛ تازه، مادرش هم هست نا ازش مواظبت کند...
صفحه 196 تا 198
*******
به خودم امید میدهم و از سر قبر بلند میشوم. میروم کنار حاجیه خانم که حالا شده مادر شهید؛ چشمانش سرخ شده. خوشحالم از این که سر قبر یک تار مویش هم پیدا نشد و به آواز بلند گریه نکرد. من هم باید از امروز تمرین صبر کنم. هرگز فکر نمیکردم تا این حد صبوری کند! می گوید:
_ روزی که می خواست برود جبهه، خیلی ناراحت بودم. چشمهایم پر از اشک بود و نمیخواستم حسین ببیند. گفت که مامان ساکم را جمع کن! گفتم: هر کس میخواهد برود جبهه، خودش هم بپیچد. نتوانستم خودم را کنترل کنم. گریه کردم. اشکهایم را که دید، ساکش را گذاشت و گفت: راضی نباشی، نمیروم. گفتم: برو به سلامت!
شانههای هر دوی ما میلرزد. دوستان و آشنایان، اطرافمان را میگیرند. همه همسایهها هم هستند. یکی از آنان میگوید:
_ داشتم جلوی خانهام را جارر میزدم که دیدم جوانی آمد و گفت:
مادر ! بدهید من جارو کنم. جارو را دادم دستش. شب که همسرم به خانه آمد، گفت: پسری با قدی متوسط و سیزده _ چهارده ساله نگذاشت جارو بزنم و خودش جارو زد ولی نمیدانم که بود؟ آقایمان هم درآمد و گفت: معلوم است دیگر، پسر حاج عباس بوده! هر روز خریدهایم را انجام میداد. از من راضی باشید که از پسرتان کار کشیدم.
من و همسرم تعجب میکنیم. حسین، حتی یک کلمه از کارهایی را که انجام میداد، خودش به ما نگفته بود! دلمان بیشتر میسوزد.
صفحه 201 تا 202
******
گفتنی است، به زودی چاپ دوم کتاب «عباس دست طلا» روایت داستانی از زندگی حاج عباس علی باقری به قلم «محبوبه معراجی پور» به زودی از سوی انتشارات «فاتحان» منتشر و روانه بازار نشر میشود.
نویسنده در این کتاب تلاش دارد تا با زبانی ساده و شیوا به روایت داستانی بپردازد که از دل همین سرزمین بلند شده و به آوازه رسیده است، روایت غیور مردانی که نه تنها از خانه و کاشانه خود دست کشیده و به خاکریز دشمن آمده تا از ناموس خود دفاع کنند بلکه فرزندانشان را با خلوص نیت و با امید به پیروزی و آزادی وطنشان به راه حق علیه باطل سپرده و در نهایت شاهد پرپر شدن جگرگوشههایشان میشوند که چگونه برای آزادی مردم و وطن، مردانه ایستادند و زودتر از وقت موعود به مردانگی و رشادت رسیدند.
این بار سخن از پدری است که نه تنها جانش را بلکه اموال و فرزندش را نیز در راه خدا انفاق میکند؛ روایت مادری که جگر گوشهاش را به صحرای کربلا می فرستد و از سیدالشهدا میخواهد که در نبرد کربلای 5 نگهدارش باشد و خونش را نثار اربابش کند.
کتاب «عباس دست طلا» خبر از کسانی است که بدون حضور و ظهور در میان رزمندگان، و بدون هیچ نوع معروفیتی در میان مردم، شبانهروز، گرما و سرمای زمین را به جان خریده و فیسبیلالله برای وطن جان فشانی میکنند. کسانی که شاید بعد از 30 و اندی از پیروزی انقلاب اسلامی، همچنان پا بر رکاب ولایت ایستاده و خود را جان فدای رهبر و انقلاب میدانند.
در ذیل گوشهای از خاطرات عباس دست طلا را میخوانید که این بار از خدا طلب صبر برای از دست دادن فرزندش که یار سیدالشهداء و به نوعی همنام آقا سالار شهیدان است، میکند:
حسین به من نزدیک میشود:
_ میخواهم بروم خط!
نگاهش میکنم. هنوز پشت لبهایش سبز نشده. توی چشمهایش دنیایی حرف دارد؛ حرفهایی که من ازش سر در نمیآورم:
_ تو همین حالا هم توی خطی؛ خط جنگی!
می گوید:
_ نه بابا! من راستی راستی میخواهم بروم بجنگم.
میگویم:
_ پسرم! میوه دلم! کاری که تو میکنی، اگر از جنگیدن بیشتر نباشد، کمتر نیست.
آن قدر با شرم و حیا و مظلومانه نگاهم میکند که دیگر نمی دانم چه بگویم؟! سر آخر، میگویم:
_ باشد، الان کارت را تمام کن تا برگشتیم تهران، مادرت را راضی کنی. در ضمن مهر ماه نزدیک است. با مدرسهات چه میکنی؟
انگار دنیا را به او ارث داده باشم، چنان لبخندی میزند که تا مدتی از روی صورتش محو نمیشود. جوابی نمیدهد و برمیگردد سر درست کردن ماشین. از طرفی، خودم باید به تهران برگردم و یک سری لوازمی که کم داریم، بخرم و برگردم اهواز.
دو هفته مأموریتمان هم تمام شده و گروه را برمیگردانم تهران. به خانه که می رسیم، اولین حرفی که حسین پس از سلام به مادرش میگوید، این است که میخواهد بسیجی بشود؟ مادرش هم با تعجب میگوید:
_ تو که تازه از جبهه برگشتی! بگذار عرقت خشک شود، بعداً!
حسین، همان حرفی را که به من زد، باز هم تکرار میکند:
_ برای کار نه، میخواهم بروم بجنگم.
حاجیه خانم میگوید:
_ نه، به هیچ عنوان نمیشود. مخالفم. چند روز دیگر مدرسهها باز میشود، باید بروی مدرسه و درس بخوانی. اگر تا تابستان سال دیگر جنگ ادامه داشت، با پدرت برو جبهه!
حسین نگاهم میکند. میگویم:
_ کاری از دست من برنمیآید. تو میدانی و مادرت!
تازه از جبهه برگشتهام. لباسهایم کثیف است. سه هفته توی جبهه بودم و فقط یک بار توانستم حمام کنم. خانم تا چشمش به لباسهای کثیف ما میافتد، با تعجب میگوید:
_ چرا لباسهایت کثیف است؟ عوض کن تا بشویم.
دیگر بیش از این، هیچ شکایتی نمیکند. برایم یک استکان چای میآورد. میگویم:
_ کار خیلی زیاد بود. بچهها عملیات داشتند. ماشینهای زیادی اوراقی شده بود. تمام این بیست روز شبی دو _ سه ساعت بیشتر نخوابیدم. باید ماشینها را درست میکردم. همهاش سرپا بودم؛ یعنی خدا قوتش را میداد.
لبخند میزند و میگوید:
_ خدا قوت، رویین تن!
هنوز ایستادهام، استکان چای را سر میکشم:
_ از حسین چه خبر؟ بالاخره با هم کنار آمدید؟
حاجیه خانم هم گزارش میدهد:
_ مدرسه است. تازه پانزده سالش شده. دلم نمیآید بگذارم بیاید جنگ. هنوز بچه است.
_ چه میحاج خانم؟! برای خودش مردی شده. دو سال است دارد اصرار میکند، دلت را راضی کن تا این مرد کوچک ما برود جبهه، بچهها کجا هستند؟
_ بچهها هم از دیشب خانه پدربزرگشان ماندهاند. حسین نزدیک یک ماه است که دارد کمکم میکند؛ ظرف میشوید، جارو میزند، آشغالها را دم در میگذارد، خرید میکند و توی مدرسه هم خوب درس میخواند و خلاصه این کارها را میکند تا بلکه رضایتم را بگیرد! اما حاجی! دلم راضی نمیشود. اگر رفت و اسیر و یا مجروح شد، چه کنم؟ من طاقت ندارم.
سری به دیوار تکیه میدهم و میگویم:
_ طوری نمیشود. اگر هم برود، سالم برمیگردد. فعلاً یک پارچه بده زیرم بیاندازم و چند دقیقه بنشینم، بعد میروم حمام.
چادر شب سبزرنگی را میآورد و پهن میکند پای دیوار اتاق و دوباره میگوید:
_ بله، شاید؛ چون اگر هم اجازه بدهم برود جبهه، فکر نمیکنم اتفاقی برایش بیافتد! بچهمان هم مثل پدرش رویینتن است! بچهگیهایش یادت مانده حاجی؟ پنج ماهش که بود کزاز گرفت. از حال رفت و حرکتی نمیکرد. بردیمش دکتر. دکتر با ناراحتی گفت که مردهاش را آوردهاید برای من تا معاینه کنم؟!.
صفحه 176 تا 179
*****
حاج خانم به ساعت نگاه میکند:
_ ساعت نزدیک یک است. مدرسهاش تعطیل شده. الان است که از راه برسد.
چند دقیقه بعد، حسین وارد خانه می شود. هم دیگر را در آغوش میگیریم. صورتش را میبوسم. از دیدن چهره نورانیاش تعجبم میگیرد:
_ مادرت خیلی تعریفت را میکند. مرد بزرگی شدهای!
حاج خانم از حرف ما خندهاش میگیرد و میگوید:
_ از وقتی حسین کمکم میکند، کارهایم خیلی کمتر شده. جلسه قرآنم را هم مرتب میروم.
حسین میگوید:
_ مادر! آن قدر برایت کار میکنم تا دلت را راضی کنم! حالا اجازه میدهی؟
حاج خانم در قابلمه برنج را برمیدارد. عطر برنج ایرانی میریزد توی اتاق. چند بار نفس عمیق میکشم:
_ بگذار فکرهایم را بکنم. تو بروی، دیگر چه کسی کمکم کند؟
حسین بشقاب و قاشقها را جمع میکند تا بیاورد سر سفره. میگوید:
_ من جبهه هم که باشم، زمانی که از مرخصی برگردم، قول میدهم کار کنم. قول مردانه. قبل از جبهه باید یک ماه، شاید کمی بیشتر، دوره آموزشی توی کرج بگذرانم.
صفحه 180 تا 181
****
مثل سرعت برق و باد، دو _ سه ماه می گذرد: روی صندلی نشستهام و دارم لیست مایحتاج جبهه را بالا و پایین میکنم تا کم و کسریاش را برم و با خودم به جبهه ببرم. صدای ضربههای باران به شیشه اتاق را که میشنوم، برگه را کناری میگذارم و میآیم دم پنجره مشرف به گاراژ.
حیاط پر از انواع ماشینهایی است که مردم آوردهاند تا درست کنیم. گوشهای چند بار کامیون و مینیبوس گذاشتهام که با خودم ببرم جبهه. شیشه بخار میگیرد. با کف دستم پاک میکنم. حسین را توی حیاط می بینم، اورکت کرهای کلائدار پوشیده و دارد به طرف دفتر میآید. وارد که میشود، از اورکتش آب میچکد. سلا میکند. میگویم:
_ به، به! مبارک است حسین جان! اورکت کلاهدار هم که بهتان دادهاند؟
میروی که بجنگی دیگر، هان؟
میگوید:
_ بله، بابا! با اجازه شما.
میگویم:
_ دلاور! بیا کنار این بخاری بنشین، سرمانخوری. حالا کی عازمی؟
حسین هم، در حالی که دارد گوشهای برای نشستن پیدا میکند، پاسخ میدهد:
_ امروز دارم میروم. از مامان خداحافظی کردم، آمده ام از شما هم خداحافظی کنم. دیروز خانه نبودید که بگویم.
میگویم:
_ چند روز است که گرفتار تهیه مواد و مصالح برای جبههام. دارم گروه دیگری از استادکارها را ثبتنام میکنم. حالا بروی، کی برمیگردی؟
میگوید:
_ با خداست. نمیدانم؛ البته در اولین فرصت.
با این که حتم دارم مادرش از زیر قرآن ردش کرده، اما باز هم قرآن میآورم.
خداحافظی میکنیم و میرود.
کمی بعد، من هم برای تهیه بقیه لیست مورد نیاز جبهه، به طرف میدان شهدا به راه میافتم. دل آسمان هم مثل من گرفته و به شدت میبارد. اگر برفپاکنها لحظهای از حرکت بایستند، از پشت شیشههای باران گرفته نمیتوانم بیرون را نگاه کنم.
خیابان خلوت است. صدای انفجار بمب را که میشنوم، می فهمم باز صدام حمله هوایی کرده. ثدا نزدیک است؛ اما دیگر نمیترسم و نمیلرزم. بالاخره یک روز رویش را کم میکنیم تا دمش را روی کولش بگذارد و برود، پدر سوخته! به یاد جبهه میافتم و بمب و موشک و کشتار.
میرسم به میدان شهدا. یک دفعه چشمم میافتد به جسین و دو نفر از دوستانش که برای گرفتن ماشین، دست بلند میکنند. طرفشان میروم و جلوی پایشان ترمز میکنم. هر سه نفرشان سوار میشوند. رو به پسرم میگویم:
_ حسین! نرو بابا!
میگوید:
_ چیزی نمیشود، بابا! نگران نباش.
به دوستانش نگاه میکنم، همسن و سال هم دیگر هستند و نجیب و سر به زیر. میخواهم شوخی کنم و سر به سرشان بگذارم؛ اما خیلی همراهی نمیکنند. انگار باورشان شده که مرد شدهاند. نمیدانم، شاید هم مرد شده باشند و من خبر ندارم.
بچهها را میرسانم میدان راه آهن. موقع خداحافظی، نگاههای حسین پر از راز است. حیف که فرصت نشد من و این پسر با هم خلوت کنیم و گپ بزنیم. یا جبههام یا برای جبهه تبلیغ میکنم و نیرو ثبتنام میکنم، یا وسایل مورد نیازشان را میخرم.
حسین میرود و دل من را هم با خودش میبرد.
چند روز بعد حاج آقا آبدهنده که در تهران است، با من تماس میگیرد و میخواهد به جبهه بیایم و به وضعیت چند ماشین رسیدگی کنم. میگویم:
_ حاج آقا! امرتان اطاعت شد. به همراه مجتبی خاکباز راه میافتم. به مجتبی خبر میدهم. به سرعت آماده میشود. حالا دارم روی ماشینهای ترکشخوردهای که از جبهه برایم فرستادهاند، کار میکنم. حاجی آذرافشار تماس میگیرد:
_ دو دستگاه آمبولانس است که باید برود دزفول! حاج آقا سلیمسان و حاج آقا آبدهنده هم هستند. شما هم همراهشان برو که یک وقت خوابشان نگیرد.
به مجتبی خاکباز خبر می دهم، اما من و مجتبی سوار یک آمبولانس میشویم و سلیمیان و آبدهنده هم با آمبولانس دیگری حرکت میکنند.
آذرافشار میگوید:
_ اگر طوری شوند، تو مقصری و باید جوابگو باشی!
با ناراحتی میگویم:
_ اگر صدام هم حمله کرد و ما را کشت، بگو من مقصرم!
به طرف دزفول حرکت میکنیم.
نزدیک اذان صبح وارد دزفول میشویم و آمبولانسها را تحویل میدهیم. بعد هم به محل کارمان که یک تعمیرگاه است، میرویم. حاجآقا آبدهنده میرود. آقای جوانی، خودش را معرفی میکند:
_ جوکار هستم، شوهر خواهر حاج آقا آبدهنده. این جا استراحت کنید. ماشینها همین جاست. هوا که روشن شد. کارتان را شروع کنید! نماز میخوانیم. هوا سوز سردی دارد. خوابمان نمیآید. از اتاق کارمان که یک کانتینر است، بیرون میآییم و میرویم سر وقت ماشینها تا کارمان را از همان ساعت شروع کنیم. خورشید که زمین را نورانی و کمی گرم می کند، از کارگاه بیرون میآییم. جوکار میآید:
_ بیایید امشب را در خانه من بد بگذرانید!
اما فوری میگویم:
_ ممنون، پیش دوستانم باشم، راحتترم.
اصرار میکند:
_ حداقل بیایید و هنر دست حسین را ببینید!
همین که اسم پسرم حسین را میشنوم، میگویم:
_ حسین پیش شماست؟
با همان خونسردی خاص جنوبیها، پاسخ میدهد:
_ مدتی بود. وضع باغچه حیاط خانهمان سر و سامانی داد و رفت. منتظر شروع عملیاتند.
با شنیدن این خبر خوشحال میشوم و بعد از پایان کار، به خانهاش در دزفول میروم. به باغچه سرسبز و مرتبی که کار حسین است، نگاه میکنم. آقای جوکار میگوید:
_ میبینی چه قدر قشنگ است؟
یک درخت نخل هم وسط باغچه جا خوش کرده. دور تا دورش را درختهای کوتاه قد رُز و محمدی کاشته که میگویند بهار به گل مینیند و رنگارنگ میشود.
میگویم:
_ از پسرم خبر دارید؟
پاسخ میدهد:
_ بله، فردا میرویم پیش حسین. مقرشان پشت پایگاه وحدتی است.
آه! این فردا! دیرترین فردای همه عمرم میشود...
به پایگاه وحدتی که میرویم و سراغ حسین را میگیریم، صدایش میزنند و میآید. از دور، آرام و با وقار گام برمیدارد. انگار روی زمین نیست. باد ملایمی میوزرد و پرچمی را که در پایگاه نصب شده، تکان میدهد.
یک تابلوی بزرگ هم توی حیاط نصب است که عکس امام خمینی (ره) را روی آن زدهاند. حسین لحظهای میرود پشت تابلو و بیرون میآید. از دیدنش خیلی خوشحال میشوم. خودم هم به طرفش میروم. هم دیگر را میبوسیم:
_ این جا چه کار میکنی؟ پسر!
میگوید:
_ آمدهایم عملیات.
ازش خواهش میکنم امروز را از مسئولشان اجازه بگیرد تا چند ساعتی کنار هم باشیم و تو شهر گشتی بزنیم؛ ولی میگوید که نمیتواند چون توی قرنطینه به سر می برند. میپرسم:
_ من این چیزها حالیام نمیشود! قرنطینه دیگر چه صیغهای است؟!
میگوید:
_ یعنی نیروهای مخفی هستیم. توی عملیات کربلای 4 بودیم که حمله لو رفت و حالا داریم برای عملیات بعدی آماده میشویم. به ما گفتند این جا باشید تا خبرتان کنیم.
دیگر نمیگذارم حرفش را ادامه بدهد و دستی به سرش میکشم:
_ کم و کسری نداری؟ هر چه خواستی از آقای جوکار بگیر. بعداً با هم حساب میکنیم. نمی خواهی برگردی؟ سه ماه است جبههای، بس است پسرم! مادرت برایت دلواپس است.
یک کلام میگوید:
_ نه، هیچی نمیخواهم. جبهه همه چیز دارد. تازه، قرار است عملیات شروع شود، کجا بیایم؟
صفحه 183 تا 189
****
صدای زنگ در حیاط خانه بلند میشود. حجا آقا حیدری خانهام میهمان است.تازه سفره شام را جمع کردهایم. میخواهم بروم دم در که حاجیه خانم زودتر از من بلند میشود و میرود. دلش بیشتر از من پی خبری از حسین است. معلوم است که میخواهد خودش باشد! یک نیرویی هم خودم را از جا بلند کرد تا پشت سرش بروم و ببینم چه خبر است؟ میشنوم که جوانی میگوید:
_ این جا حسین دارید؟
خانم با نگرانی جواب میدهد:
_ بله، حسین پسرم است که الان توی جبهه است، شما که هستید؟
طرف هم پاسخ میدهد:
_ برادر یکی از دوستانش هستم.
خانم دوباره میپرسد:
_ از حسین من خبر دارید؟
جوان من و من میکند:
_ با پدرش کار داریم.
من از پلهها میروم پایین و حاجیه خانم را میفرستم توی منزل:
_ شما برو پیش میهمانها ببینم اینها با من چه کار دارند؟
جوانی خاکیپوش را با موهای کوتاه و سبیل و ریشهای بلند میبینم:
_ بله، امرتان؟
به پشت سرم نگاه میکند:
_ حاج آقا باقری شمایید؟
با سر پاسخ مثبت میدهم. بر میگردم و میبینم حاجیه خانم هنوز روی پلهها ایستاده. دلش تاب ندارد. جوان دستم را میکشد. میفهمم باید از خانه برویم بیرون. رو به خانم میگویم:
_ شما برو، من هم میآیم.
با چشمان بهتزدهاش، دارد میگوید که کجا بروم؟! من که هستم، شما دارید میروید!
جوان من را میبرد توی ماشین پیکان سفید رنگی که کنار خیابان، زیر تیر چراغ برق، پارک شده. منتظرم تا حرف بزند. آرام و قرار ندارم. میترسم بگویم حرف بزن! اصلاً دلم نمیخواهد حرف بزند. بغض میکنم. خدا، خدا میکنم همین طور توی ماشین بنشیند و نگاهم کند؛ اما مجبور است چیزی بگوید خبری بدهد.
چند دقیه میگذرد. نگاهش به آدم میگوید که خبر سنگین و داغی آورده. میخواهد حرف بزند. ضربان قلبم تند، تند میزند. چشمم به دهانش خشک شده. تا میآید لب بجنباند، دستم را مقابل دهانش نگه میدارم:
_ صبر کن!
در سکوت باز هم به من نگاه میکند. این چند دقیقه سکوت، به نظرم چند سال میگذرد. سرآخر به حرف میآید:
_ من از مسجد آمدهام.
با بغض میگویم:
_ خب؟
بریده، بریده ادامه میدهد:
_ خبر شهادت ....
هنوز حرفش را نزده، اشکهایم سرازیر میشود. کر و کور میشوم...
_ شهادت پسرتان را آوردهام... الان جسدش توی پزشک قانونی است... فردا تشریف بیاورید برای تحویل و تشریفاتش ... به شما تبریک و تسلیت میگویم...
با صدای بلند گریه میکنم:
_ جواب مادرش را چه بدهم؟!
جوان دلداریام میدهد. میپرسم:
_ چه طور شهید شد؟ کجا؟ کی؟
پاسخ میدهد:
_ همرزمانش میگفتند که توی کربلای 5، توی شلمچه، سه راهی مرگ شهید شده. دوشکاچی میخواستند، حسین شما بلند میشود و میرود. فرماندهاش میگفت که راه افتاد و گفت صدایم کردند باید بروم! از کانال عبور میکند. لب کانال را میزنند. بعد از این که تعدادی از سربازان دشمن را میزند، یک ترکش میخورد توی سرش و میافتد توی کانال...
شناسنامه حسین را نشان میدهد: میبینم سنش را نوشتهاند شانزده سال! میگویم:
_ دو ماه مانده تا پسرم پانزدهسالش تمام شود، پس چرا این شناسنامه دستکاری شده؟!
لبهایش را میگزد و چیزی نمیگوید: الا این که:
_ امشب را بگویید شیمیایی شده! صبح فردا که برای تحویل پیکر میآیید، راستش را به منزلتان بگویید!
صفحه 191 تا 194
*****
با آقای حیدری شبانه به سمت پزشکی قانونی حرکت میکنیم: آن قدر حیاط شلوغ است که نمیشود وارد شد. زن و مرد، پیرو جوان منتظر گرفتن جسد فرزند شهیدشان هستند. گوشهای از حیاط تابوت شهدای زیادی را روی هم گذاشتهاند. میخواهیم نزدیک شویم، اما امکان ندارد. فشار جمعیت نمیگذارد. کمی به دیگران فشار میآورم تا ببینم آن طرف چه خبر است؟ مردم مثل موج دریا تکان میخورند. لحظهای از بین جمعیت نگاهم به جسدهایی که روی هم گذاشته شده میافتد و مردمی که نشانههای شهیدشان را میگویند.
«یعنی حسین من کدام یکشان می تواند باشد؟» سرم گیج میرود و یک دفعه احساس میکنم مثل یک طبل توخالی شده که هر صدایی توی آن چند بار تکرار میشود. عقب میکشم. حیدری دستم را میگیرد و من را که نای حرکت کردن ندارم، گوشهای روی زمین مینشاند و کت و کولم را میمالد:
_ این جا بمان تا خودم بروم ببینم میتوانم خبری از حسین بگیرم یا نه؟ یکی از دوستانم توی سردخانه کار میکند. شاید حسین را بردهاند آن جا.
من سرم را به دیوار تکیه میدهم. پیرمرد کنارم مینشیند:
_ برای پسرت آمدهای؟
از ته گلو پاسخ میدهم:
_ بله پدر جان! گفتند شهید شده.
می گوید:
_ پسر اول من هم شهید شده.
تسلیت میدهم و میپرسم:
_ توی همین جنازههاست؟
پاسخ میدهد:
_ نه، سه ماه پیش او را دفن کردیم. برای پسر دومم آمدهام! او هم شهید شده. پسر سومم هم زخمی شده و الان روی تخت بیمارستان خوابیده!
اشکهای روانش را که روی گونههایش میبینم، غم خودم را فراموش میکنم، با این حال، دلداریام میدهد:
_ بیتابی نکن، داداش! همه این شهدا پسرهای ما هستند؛ پسر من و شما ندارد.
عجب صبر و تحملی دارد این پیرمرد؟! از خودم یادم میرود و به او فکر میکنم.
حیدری برمیگردد:
_ بیا برویم سردخانه. حسین را بردهاند آن جا.
حالم بهتره شده. وارد سردخانه میشویم. فضای خشک و ترسناکی به نظرم میآید. محوطه بزرگی است که از زمین تا نزدیک سقفش پر از کشوست. هر یخچال به طور جداگانه، سه تا کشو دارد و هر کدام یک شهید را در خود جا داده. مسئول سردخانه کشوی دوم را باز میکند: وای خدا! بالاخره یافتم، این جاست. خوابیده، آرام هم خوابیده؛ عین بچگیاش. یک آن دلم میگوید خودت را نگهدار تا مبادا بچه از خواب بپرد و مادرش دلگیر شود ازت! وای خدا! این که صحیح و سالم است! دارد توی خواب شکرخند میزند...
حیدری میگوید:
_ امشب جسد را نمیدهند. فردا صبح باید تحویل بگیریم. یک سری کارهای اداری هم دارد. ناراحت میشوم. دوست دارم همین حالا بتوانم پسرم را همراه خودم ببرم خانه. این جا سرد است، بچه سرما میخورد! خانه خوب است، آن جا گرم است؛ تازه، مادرش هم هست نا ازش مواظبت کند...
صفحه 196 تا 198
*******
به خودم امید میدهم و از سر قبر بلند میشوم. میروم کنار حاجیه خانم که حالا شده مادر شهید؛ چشمانش سرخ شده. خوشحالم از این که سر قبر یک تار مویش هم پیدا نشد و به آواز بلند گریه نکرد. من هم باید از امروز تمرین صبر کنم. هرگز فکر نمیکردم تا این حد صبوری کند! می گوید:
_ روزی که می خواست برود جبهه، خیلی ناراحت بودم. چشمهایم پر از اشک بود و نمیخواستم حسین ببیند. گفت که مامان ساکم را جمع کن! گفتم: هر کس میخواهد برود جبهه، خودش هم بپیچد. نتوانستم خودم را کنترل کنم. گریه کردم. اشکهایم را که دید، ساکش را گذاشت و گفت: راضی نباشی، نمیروم. گفتم: برو به سلامت!
شانههای هر دوی ما میلرزد. دوستان و آشنایان، اطرافمان را میگیرند. همه همسایهها هم هستند. یکی از آنان میگوید:
_ داشتم جلوی خانهام را جارر میزدم که دیدم جوانی آمد و گفت:
مادر ! بدهید من جارو کنم. جارو را دادم دستش. شب که همسرم به خانه آمد، گفت: پسری با قدی متوسط و سیزده _ چهارده ساله نگذاشت جارو بزنم و خودش جارو زد ولی نمیدانم که بود؟ آقایمان هم درآمد و گفت: معلوم است دیگر، پسر حاج عباس بوده! هر روز خریدهایم را انجام میداد. از من راضی باشید که از پسرتان کار کشیدم.
من و همسرم تعجب میکنیم. حسین، حتی یک کلمه از کارهایی را که انجام میداد، خودش به ما نگفته بود! دلمان بیشتر میسوزد.
صفحه 201 تا 202
******
گفتنی است، به زودی چاپ دوم کتاب «عباس دست طلا» روایت داستانی از زندگی حاج عباس علی باقری به قلم «محبوبه معراجی پور» به زودی از سوی انتشارات «فاتحان» منتشر و روانه بازار نشر میشود.