با شروع عملیات «فتح المبین» و بعد هم «بیت المقدس» و آمدن اسرای این دو عملیات وضع اردوگاه به نفع اسرا تغییر کرد. ما وحشت را از چشم عراقی ها می خواندیم. روزهای محرم هم که رسید، بچه ها پردل و جرات تر شدند. دشمن که می دید کنترل اردوگاه دارد مشکل می شود، دست به اقدام خشونت باری زد. مثلاً یک روز اسیر معلولی را فلک کرد. بچه ها حالت عجیبی پیدا کردند، مثل آتش زیر خاکستر.
بعدازظهر که آمدند برای آمار گیری، درگیری شروع شد. علتش هم این بود که وقتی عراقی ها برای آمار گیری می آمدند با هرچه دم دست شان بود تو سر بچه ها می زدند. چند نفر را برای شکنجه بردند. یک نفر از میان اسرا فریاد کشید:
ـ برادرمونو می برن بالا شکنجه بدن، نذارین...
بچه ها قفل درها را شکستند و هجوم بردند بیرون. دشمن که از دو عملیات فتح المبین و بیت المقدس زخم خورده بود، این بار طاقت نیاورد و بدون مقدمه اسرا را به گلوله بست. در همان لحظات اول دو نفر شهید شدند و تعداد زیادی مجروح. درگیری پس از مدتی فروکش کرد و فرمانده ی اردوگاه آمد و اخطار داد که داخل آسایشگاه شویم؛ اما اسرا اطاعت نکردند. دستور داد کشته ها را جمع کردند و مجروحین را به بیمارستان بردند. وقتی این کارها انجام شد، مجدداً گفت:
ـ فکر نکنید که ما هم توی ایران اسیر داریم و به خاطر آنها به شما رحم می کنیم. آنها دیگر به درد ما نمی خورند... آنها دیگر آخوند شده اند! اگر آزاد هم شوند باید بروند نجف و کربلا!...آنها به درد ما نمی خورند. آنها را می کشیم. شما هم می کشیم...
هنوز سخنرانی فرمانده تمام نشده بود که از آسایشگاه دیگری فریاد اسرا برخاست. آنها علیه صدام شعار می دادند. بعد از صدای شکستن در آسایشگاه بلند شد. عراقی ها آنها را هم به گلوله بستند که دو نفر از اسرای آن آسایشگاه هم شهید شدند. وضع وخیم تر شده بود. اطراف اردوگاه را محاصره کردند. می خواستند نفر وارد اردوگاه کنند که بچه ها مانع شدند. حالا دیگر اسرا مسلح به چوب و چماق شده بودند. یکی از اسرا با صدای بلند تهدید کرد.
ـ اگر بیایید جلو، ما هم حمله می کنیم.
بالاخره پس از مدتی با حالت نه جنگ، نه صلح و با مشورت بیشتر بچه ها، صلاح بر این شد که همگی داخل آسایشگاه شویم. بچه ها با شعار و تکبیر وارد آسایشگاه ها شدند و عراقی ها هیچ عکس العملی نشان ندادند. صوت آمار هم که به صدا در آمد کسی نرفت! ما داشتیم قدرت می گرفتیم. پس از چند روز بچه های رده بالا را جمع کردند تا به اردوگاه «موصل۳» انتقال دهند. به گمانم می خواستند با فشار بیشتر آنها را کنترل کنند. بچه ها اراده کرده بودند هرچه پیش آمد تحمل کنند.
در
اردوگاه جدید، دشمن با نیروی بیشتر مجدداً آزار خودرا شروع کرد. اما تحمل
بچه ها باعث شد تا آنها از فشار خود کم کنند. از طرف دیگر وضع اردوگاه نیز
بهتر شد. زیرا افراد مذهبی شناسایی شده بودند و همین یک دستی اردوگاه می
شد. هیچ ضد انقلابی در بین ما ۱۸۰۰ نفر نبود. حالا سکوت ما هم باعث آزار
عراقی ها می شد.