ماجرای چشمان اشکبار پیکر یک شهید به خاطر همسرش
همسرش آمد و نشست بالا سر پیکر و شروع کرد حرف زدن و همه را آتش زد. اصلاً نمیفهمید چه میگوید و چه میکند. به موهای کاظم شانه میزد و همینطوری درد و دل میکرد.

حِسّم میگفت که این خداحافظی آخرش است. یاد وداع امام حسین(ع) با اهل خیمه افتادم. همین هم شد.
آن روز اعزام آخرش شد و او اسفند شصتوشش به دوستان شهیدش پیوست.
پیکرش را بعد از سه روز آوردند سمنان؛ گذاشتیم توی مسجد و حیاط جهادیه تا همه باهاش وداع کنند.
همسرش آمد و نشست بالا سر پیکر و شروع کرد حرف زدن و همه را آتش زد. اصلاً نمیفهمید چه میگوید و چه میکند. به موهای کاظم شانه میزد و همینطوری درد و دل میکرد.
در حال شانه زدن یکهو داد کشید: «ببینید! داره چشاشو باز میکنه.» نزدیک شدیم به کاظم و خیره شدیم به صورتش. دیدم یک قطره اشک از گوشه چشمش قِل خورد و افتاد پایین! مو به تنمان سیخ شد.
برشی از کتاب رویای بانه خاطرات بینظیر شهید کاظم عاملو
راوی: خواهر شهید



