شهرهای مناطق غرب و شمال غرب کشور باوجود اینکه در آن زمان ناامن بود اما با همراهی و مقاومت مردم منطقه به امنیت رسید. در ادامه روایتی از کتاب «اوج مظلومیت» که درمورد برخورد وحشیانه کومله و دموکرات با پاسدارها میآید که بیانگر حساسیت این احزاب به پاسداران و سپاهیان است.
«عبدالله امینی» معروف به «عبدالله سور» عضور شورای حزب منحله دموکرات و مسئول زندان شماره یک این حزب در «آلواتان سردشت» در تاریخ 29 مرداد سال 64 طی گفتوگویی به تشریح برخورد وحشیانه مزدوران دموکرات با اسراء دلیرمرد و روحیه مقاوم رزمندگان اسلام در مقابل آنان پرداخته است: در یک عملیات، نیروها و مسئولان حزبی با مقاومت سرسختانه دو نفر از پاسداران روبهرو شدند که اهمیت موضوع به داخل زندان سرایت کرد و باعث قوت قلب زندانیان شد.
پاسدارها را تا گردن توی خاک فرو بردند
افراد حزبی برای گرفتن انتقام و نشان دادن زهر چشم به زندانیان دست به یک عمل جنایتکارانه و دور از شئون انسانی و اسلامی و قوانین بین المللی زدند. آنان دست و پای برادران پاسدار را با طناب بسته و تا گردن در خاک فرو کردند. برادران پاسدار تا آنجا که رمقی در بدن داشتند با تکان دادن سر، حیوانات و حشرات را از خود دور میکردند ولی پس از گذشت چندین روز در لحظات آخر که دیگر تاب مقاومت نداشتند جان به جان افرین تسلیم کردند و حشرات، سر و گردن آن را متلاشی کردند.
«علی صیاد شیرازی» نیز در یکی از روایتهای خود که در کتاب «ناگفتههای جنگ» ذکر شده است، درخصوص شهر «بانه» میگوید: یکی از صحنههای دردناکی که یادم میآید در حرکت ستون از طرف سقز به «بانه» است. هوا تاریک شد. ساعت هفت یا هشت شب بود، داد و فریاد یک عده را داخل بیسیمها شنیدم که گفتند: «ما گرفتار شدیم، کمین خوردیم». فهمیدم که اینها عبور کردهاند و در نتیجه کمین خوردهاند و چه کمین بدی. با یکی از رزمندگان بسیار خوب ارتشی که توی سپاه کار میکرد به نام مصطفوی تا صبح پشتیبانی آتش کردیم از ستونی که در هم شکسته بود.
تا صبح وضع بدی داشتیم هیچ کاری نمیتوانستیم کنیم صبح شهید کشوری و شهید شیرودی آمدند و روی ستون رفتند که با یک شناسایی هوایی ببینند چه خبر است. رفتند و دیدند که بعد از گردنه تا نگاهشان کار میکند دود میبینند و آتش سوزی. ستون از هم پاشیده بود. ستون راه جاده را بسته بود ماشینها در جاده رها شده بودند. بعضیهایشان پر از مهمات بودند باید آنها را دوباره برمیگرداندیم توی ستون و سازمان میدادیم. بیست نفر از بچههای ارتش و سپاه را دست چین کردم، خودم هم رفتم توی ستون، راننده هم نداشتیم خودمان کامیونهایی را که پر از مهمات و آرپیجی بود آوردیم به داخل ستون.
در بانه فقط پاسدارها را اعدام میکردند
در حین پاکسازی یک نفر از میان درختها پایین آمد به طرفش نشانه رفتم گفت: «نزنید من پاسدار هستم». پرسیدم «کجا بودی؟» گریه کرد و حالت محزونی داشت. گفت از دستشان در رفتم. میخواستند اعداممان کنند. پاسدارها را فقط اعدام میکردند. من را جایی نگاه داشتند و منتظر دستور بودند به من گفتند در یک صورت فقط اعدامت نمیکنیم که به تصویر امام خمینی بیحرمتی کنی. در میان این صحبتها یکی آمد پشتش به من بود کاردی به پشت داشت و کسی حواسش نبود. کارد را درآوردم و به سینه و گردنش زدم. او را از پا درآوردم و دیگر به پشت سرم هم نگاه نکردم همین طور دویدم تا به این جا رسیدم اصلا به عقب نگاه نکردم که ببینم چه خبر است.
به سبک ساواک، شن و برگ به خوردشان میدادند
حرف آنها برای این پاسدار گران تمام شده بود ناراحت شده و گفته بود: «ما تمام زندگیمان را در راه امام خمینی گذاشتهایم و این را نخواهم کرد». بعد آنها هم شکنجهاش کرده بودند. شن و برگ به سبک ساواکیها به خوردش داده بودند که دلدرد بگیرند.