در یک روز بهاری به خانه شهید حاج حسن اثنی عشری رفتم. ساعت 10 صبح بود که زنگ در خانه را زدم، همسر شهید در را به رویم باز کرد. به داخل خانه رفتیم و از همسر شهید خواستم که صحبت های خود را آغاز کند.
خانه ای که با دو شهید نورانی شد
او مرا با عکس هایی که بر روی میز بود آشنا کرد و گفت: آن پسر جوان شهید مهدی عظیمی اصفهانی برادرکوچکم است که شهید شده و آن مرد مسن، شهید حاج حسن اثنی عشری همسرم است و آن دو خانم یکی مادر من و دیگری مادر حاج حسن است که فوت کرده اند.
خواهر با کمی مکث به خاطرات دوران جنگ بازگشت و کمی از رفتن برادرش به جبهه برایم تعریف کرد، مهدی زمانی که تصمیم گرفت به جبهه برود حاج حسن به او می گفت: مهدی، اگر تو با این سن کم بخواهی به جبهه بروی عراقی ها می گویند ایرانی ها با کمبود نیرو مواجه هستند و به همین دلیل کودکان 14، 15 ساله کشور خود را به جبهه ها اعزام می کنند. مهدی در این مدتی که نمی توانست به جبهه برود، کارهای انقلابی را در پشت جبهه انجام می داد و در زندان اوین نیز فعالیت داشت.
شهادت شیرین است
خواهر ادامه داد و گفت: مهدی در عاشورای سال 1361به جبهه رفت و بعد از گذشت دو شب با خانه تماس گرفت و گفت: شهادت شیرین است و می دانم خیلی زود شهید می شوم خواهر پاسخ داد مهدی ان شاالله بر می گردی و خاطرات پیروزی برایمان می گویی دیری نگذشت، در اربعین همان سال خبر شهادت مهدی را برایمان آوردند.
پیکر نیمه سوخته
از او خواستم نحوه شهادت برادرش را تعریف کند با اینکه سال ها از این موضوع می گذشت باز با تعریف داستان برادرش اشک بر چشمانش حلقه زد و گفت: بر اثر اصابت ترکش به بدنش شهید شد اما قدری داد بود که باعث شد بدن مهدی بسوزد و فقط از تن او سر و شانه اش سالم بماند.
از همسر شهید خواستم تا مرا بیشتر با حاج حسن آشنا کند، با لرزی که در صدایش بود گفت: شهید اثنی عشری بعد از اخذ دیپلم برای سربازی به طور داوطلب به سپاه آبادان رفت او از همان کودکی علاقه شدیدی به کارهای سخت داشت. شهید یکی از فعالان دوران انقلاب بود و سال 1342 که امام در قم حضور داشتند ایشان هم در تظاهرات آن روز بود.
از اوایل جنگ تحمیلی به جبهه های نبرد رفت و در 21 دی ماه 62 در شلمچه شربت شهادت را نوشید و به دیدار همرزمانش رفت. حاج حسن در اکثر عملیات ها حضور فعالی داشت.
زندگی با نامه های حاج حسن
زمانی که حاج حسن شهید شد من ماندم و 5 فرزندم. کار صبح تا شب من شده بود خواندن نامه هایی که حاج حسن برایمان می فرستاد و دفتری که خاطراتش را از همان روز اول جبهه تا زمانی ک شهید شود هرشب در آن می نوشت را هر روز مرور می کردم و هر روز صبح زمانی که بچه ها به مدرسه می رفتند و تعدادی از آن ها خواب بودند مشغول به خواندن و رونویسی از نوشته های شهید می کردم.
حاج حسن از شهادت خود با خبر بود
آخرین نامه شهید در تاریخ 21 دی ماه 65 بعد از شهادتش به دستم رسید حسن هفته ای دو نامه برای ما ارسال می کرد من و فرزندانش با این نامه ها زندگی می کردیم. و آخرین نامه ای که بعد از شهادت شهید به دستم رسید نشانگر این بود که شهید از شهادتش با خبر بودند.
زمانی که عملیات به اتمام می رسید به مرخصی می آمد و به زیارت خانواده شهدای همان عملیات می رفت و من همم او را همراهی می کردم و به دیدن مادران شهید می رفتم اما هیچگاه به دیدن همسران شهید نمی رفتم با خودم می گفتم شاید ناراحت شوند که چرا همسر من از آن عملیات بازگشته اما همسر آنها شهید شده است.
پیر بابای جبهه
همه او را به عنوان پیر جبهه می شناختند. روزی بعد از عملیاتی حاج حسن که به پیر جبهه مشهور بود به خانه آمد و به من گفت می خواهم به دیذن خانواده شهید دماوندی پور بروم. این سومین شهید این خانواده است. من دوست داشتم مادر این شهید را زیارت کنم زمانی که رفتیم حاج حسن به مادر شهید گفت: یک شب قبل عملیات دیدم به بیرون از چادر آمده و زانو زده و انگار با کسی صحبت می کرد اما من نفر دومی را ندیدم بعداز چند دقیقه دیدم شهید عرق کرده و لرزه عجیبی گرفته است پتویی دورش پیچیدم و از او خواستم دستان را برایم توضیح دهد. شهید دماوندی پور گفت: من امروز امام زمان (عج) را دیدم که گفت در این عملیات شهید می شوی. فقط از من خواست که از این موضوع تا زمانی که زنده است چیزی به خانواده اش نگویم.
پیکری که بعد از 10 سال به خاک ایران بازگشت
حاج حسن در عملیات کربلای 5 همزمان با شهادت حضرت زهرا (س) بود که شهید شد و از قسمت پهلو به شهادت رسید اما پیکر شهید حاج حسن را بعد از گذشت 10 سال به خاک ایران بازگرداندند.