چه کسی فکر میکرد نوجوان 16 سالهی همدانی که باید الان روی نیمکت مدرسهاش باشد، حالا بیاید توی این بیابان بیآب و علف، در دل دشمن تا دندان مسلح، مسئولیت جان ۵۰۰ ـ ۶۰۰ نفر آدم پاک و بیغل و غش را بر عهده بگیرد.
به گزارش شهدای ایران؛ بعد از عملیاتهای «طریقالقدس» و «فتح مبین» رزمندهها خود را برای آزادسازی خرمشهر آماده میکردند. در بین این رزمندهها، رزمنده 16 سالهای به نام «علی خوشلفظ» حضور داشت که از نیروهای همدان و مسئول اطلاعات گردان مسلمبن عقیل بود؛ روایت علی خوشلفظ از این مرحله عملیات و مدد الهی را که در کتاب «بهار 82» آمده است، میخوانیم.
****
روز پنجشنبه نهم اردیبهشت 61، همه چیز با عجله و استرس پیش میرفت، نبود مهمات و جیرهی جنگی برای نیروها، کمبود شدید تجهیزات انفرادی، کمبود وسایل انتقال نیروها به آن سمت کارون و... همه و همه دست به دست هم داده بودند تا آن آرامش و اطمینان جایش را به دلهره و اضطراب بدهد. در چنین شرایطی، همین که داشتیم راهی عملیات میشدیم، دیدیم ناصر قاسمی و چند تا از کادرهای مسئول سپاه استان همدان آمدهاند به گردان ما. حاج آقا شهبازی به محض دیدن آنها با عصبانیت پرسید: شما با اجازه چه کسی راه افتادید به جنوب آمدید؟
ناصر و همراهانش بدون اینکه چیزی بگویند؛ سرشان را پایین انداختند و رفتند داخل گردان مسلم و با حبیب مظاهری همراه شدند. ساعت 5 یا 6 بعدازظهر بود که حبیب نیروها را به خط کرد تا آنها را به سمت کرانهی شرقی کارون انتقال دهیم. این کار با کندی پیش میرفت و همین باعث عصبانیت حاج محمود شهبازی شده بود. ایشان در حالی که به شدت حرص میخورد، خطاب به حبیب میگفت: برادر مظاهری! مسیر گردان شما از بقیه گردانها طولانیتر است، زودتر راه بیفتید و بروید کنار ساحل تا با قایقها به آن طرف کارون منتقل شوید.
من در آن شب، هم بلدچی گردان بودم و هم پیک فرمانده و معاون گردان. با کمک فرماندهان گروهانها، نیروهای گردان مسلم را به کنار کارون انتقال دادیم. پس از یک وقفهی تقریباً طولانی، سرانجام نوبت به گردان ما رسید تا به وسیلهی قایقها به آن سمت رودخانه فرستاده شوند. کنار ساحل غربی کارون، ابتدا حبیب یک نظمی به ستون گردان داد و سپس فرمان حرکت صادر شد. من و محسن زمانی؛ معاون گردان، سر ستون بودیم و وظیفهی هدایت گردان در آن مسیر 20 کیلومتری را برعهده داشتیم.
چه کسی فکر میکرد من؛ علی خوشلفظ، نوجوان 16 سالهی همدانی که بایستی الان روی نیمکت مدرسهاش میبود و درسش را میخواند، حالا بیاید توی این بیابان بیآب و علف، در دل دشمن تا دندان مسلح، مسئولیت جان پانصد، ششصد نفر آدم پاک و بیغل و غش را بر عهده بگیرد؟
سکوت بیابانبیدار و درخت غرب کارون را فقط صدای خس خس نفسهای بچهها و دلنگ و دولنگ تجهیزات آنها میشکست. طی چند مرحله شناساییهایی که قبلاً آمده بودم، تقریباً مسیر عبور گردان برایم مشخص بود و با یک اطمینانی پیش میرفتم. گهگاهی سکوت دشت را گلولههای سرگردان عراقیها میشکست.
ستون گردان مسلم همچنان پیش میرفت و این در حالی بود که مهتاب آسمان پرستارهی غرب کارون هم کمکم داشت خودنمایی میکرد. اما گردان مسلم در راه رسیدن به هدف مورد نظر با مشکلاتی مواجه شد.
این دغدغه که باید بچهها را سالم به مقصد برسانم و راه را گم نکنم، به سختی آزارم میداد. استرس و دلهرهام هر لحظه بیشتر میشد. به جایی رسیدیم که فکرهای مغشوش ذهنم به واقعیت تبدیل شد و من احساس کردم که راه را گم کردهایم.
از محسن زمانی پرسیدم: برادر زمانی، فکر نمیکنی راه را داریم اشتباه میرویم؟
او هم نگاهی به اطراف کرد و گفت: والله چی بگویم؟ به نظرم میرسد، اینجاها اصلاً برایم آشنا نیست.
یک مقدار دور و برم را گشت زدم تا بلکه مسیر اصلی را پیدا کنم، اما موفق نشدم. ناچار به حبیب مظاهری واقعیت را گفتم. او هم خیلی خونسرد، دستور داد تا ستون گردان از حرکت بیاستد و نیروها همان جا روی زمین بنشینند.
بچهها کنار خاکریز کوتاهی نشستند و ما هم برای پیدا کردن مسیر به اطراف رفتیم. تلاش ما نتیجه نداد و حبیب مجبور شد تا با آقای شهبازی تماس بگیرد. با راهنماییهای آقای شهبازی معبر را پیدا کردیم. حبیب به فرمانده گروهانها گفت سریع نیروها را حرکت بدهند، اما جمع و جور کردن بچهها یک مقدار طول کشید. علت را جویا شدیم، معلوم شد کنسروی که برای شام بچهها داده بودند فاسد بوده و بیشتر نیروها را مسموم کرده. حالا هم هر کس برای قضای حاجت به یک سمتی رفته بود با کلی دردسر ستون گردان دوباره آمادهی حرکت شد. با حرکت ستون نیروها بار دیگر تشویش و دلهره به سراغم آمد.
چشم به آسمان بالای سرم دوختم و از خدا مدد خواستم تا مرا در این آزمایش پیروز کند. آسمانی که پرستاره بود و نور ماه نیمه، در دل آن بدجوری خودنمایی میکرد. آن قدر که انعکاس نور باعث میشد تا سایهی ستون نیروهای گردان در دشت بیکران طاهری نمایان شود و همین استرس و نگرانیام را بیشتر میکرد. در این موقعیت حبیب مظاهری به بچهها گفت: برادرها نزدیک دشمن هستیم، برای اینکه خدا آنها را کور و کر کند، همگی با هم «وجعلنا» بخوانیم. باور کنید اثر این آیه چنان بود که خداوند همان لحظه تکه ابری را به مددمان فرستاد. این تکه ابر در مواقعی که ستون نیروها در حال عبور از نقطهای بودند که در دید دشمن قرار داشت میآمد و جلوی هلال ماه نیمه را میگرفت و وقتی هم که ما از آن نقطه عبور میکردیم، ابر هم محو میشد. این واقعه چنان نمایان و آشکار بود که بیشتر بچهها آن را با چشم تعقیب میکردند و از مشاهدهی نزول امداد غیبی، بیاختیار اشک میریختند.
****
روز پنجشنبه نهم اردیبهشت 61، همه چیز با عجله و استرس پیش میرفت، نبود مهمات و جیرهی جنگی برای نیروها، کمبود شدید تجهیزات انفرادی، کمبود وسایل انتقال نیروها به آن سمت کارون و... همه و همه دست به دست هم داده بودند تا آن آرامش و اطمینان جایش را به دلهره و اضطراب بدهد. در چنین شرایطی، همین که داشتیم راهی عملیات میشدیم، دیدیم ناصر قاسمی و چند تا از کادرهای مسئول سپاه استان همدان آمدهاند به گردان ما. حاج آقا شهبازی به محض دیدن آنها با عصبانیت پرسید: شما با اجازه چه کسی راه افتادید به جنوب آمدید؟
ناصر و همراهانش بدون اینکه چیزی بگویند؛ سرشان را پایین انداختند و رفتند داخل گردان مسلم و با حبیب مظاهری همراه شدند. ساعت 5 یا 6 بعدازظهر بود که حبیب نیروها را به خط کرد تا آنها را به سمت کرانهی شرقی کارون انتقال دهیم. این کار با کندی پیش میرفت و همین باعث عصبانیت حاج محمود شهبازی شده بود. ایشان در حالی که به شدت حرص میخورد، خطاب به حبیب میگفت: برادر مظاهری! مسیر گردان شما از بقیه گردانها طولانیتر است، زودتر راه بیفتید و بروید کنار ساحل تا با قایقها به آن طرف کارون منتقل شوید.
من در آن شب، هم بلدچی گردان بودم و هم پیک فرمانده و معاون گردان. با کمک فرماندهان گروهانها، نیروهای گردان مسلم را به کنار کارون انتقال دادیم. پس از یک وقفهی تقریباً طولانی، سرانجام نوبت به گردان ما رسید تا به وسیلهی قایقها به آن سمت رودخانه فرستاده شوند. کنار ساحل غربی کارون، ابتدا حبیب یک نظمی به ستون گردان داد و سپس فرمان حرکت صادر شد. من و محسن زمانی؛ معاون گردان، سر ستون بودیم و وظیفهی هدایت گردان در آن مسیر 20 کیلومتری را برعهده داشتیم.
چه کسی فکر میکرد من؛ علی خوشلفظ، نوجوان 16 سالهی همدانی که بایستی الان روی نیمکت مدرسهاش میبود و درسش را میخواند، حالا بیاید توی این بیابان بیآب و علف، در دل دشمن تا دندان مسلح، مسئولیت جان پانصد، ششصد نفر آدم پاک و بیغل و غش را بر عهده بگیرد؟
سکوت بیابانبیدار و درخت غرب کارون را فقط صدای خس خس نفسهای بچهها و دلنگ و دولنگ تجهیزات آنها میشکست. طی چند مرحله شناساییهایی که قبلاً آمده بودم، تقریباً مسیر عبور گردان برایم مشخص بود و با یک اطمینانی پیش میرفتم. گهگاهی سکوت دشت را گلولههای سرگردان عراقیها میشکست.
ستون گردان مسلم همچنان پیش میرفت و این در حالی بود که مهتاب آسمان پرستارهی غرب کارون هم کمکم داشت خودنمایی میکرد. اما گردان مسلم در راه رسیدن به هدف مورد نظر با مشکلاتی مواجه شد.
این دغدغه که باید بچهها را سالم به مقصد برسانم و راه را گم نکنم، به سختی آزارم میداد. استرس و دلهرهام هر لحظه بیشتر میشد. به جایی رسیدیم که فکرهای مغشوش ذهنم به واقعیت تبدیل شد و من احساس کردم که راه را گم کردهایم.
از محسن زمانی پرسیدم: برادر زمانی، فکر نمیکنی راه را داریم اشتباه میرویم؟
او هم نگاهی به اطراف کرد و گفت: والله چی بگویم؟ به نظرم میرسد، اینجاها اصلاً برایم آشنا نیست.
یک مقدار دور و برم را گشت زدم تا بلکه مسیر اصلی را پیدا کنم، اما موفق نشدم. ناچار به حبیب مظاهری واقعیت را گفتم. او هم خیلی خونسرد، دستور داد تا ستون گردان از حرکت بیاستد و نیروها همان جا روی زمین بنشینند.
بچهها کنار خاکریز کوتاهی نشستند و ما هم برای پیدا کردن مسیر به اطراف رفتیم. تلاش ما نتیجه نداد و حبیب مجبور شد تا با آقای شهبازی تماس بگیرد. با راهنماییهای آقای شهبازی معبر را پیدا کردیم. حبیب به فرمانده گروهانها گفت سریع نیروها را حرکت بدهند، اما جمع و جور کردن بچهها یک مقدار طول کشید. علت را جویا شدیم، معلوم شد کنسروی که برای شام بچهها داده بودند فاسد بوده و بیشتر نیروها را مسموم کرده. حالا هم هر کس برای قضای حاجت به یک سمتی رفته بود با کلی دردسر ستون گردان دوباره آمادهی حرکت شد. با حرکت ستون نیروها بار دیگر تشویش و دلهره به سراغم آمد.
چشم به آسمان بالای سرم دوختم و از خدا مدد خواستم تا مرا در این آزمایش پیروز کند. آسمانی که پرستاره بود و نور ماه نیمه، در دل آن بدجوری خودنمایی میکرد. آن قدر که انعکاس نور باعث میشد تا سایهی ستون نیروهای گردان در دشت بیکران طاهری نمایان شود و همین استرس و نگرانیام را بیشتر میکرد. در این موقعیت حبیب مظاهری به بچهها گفت: برادرها نزدیک دشمن هستیم، برای اینکه خدا آنها را کور و کر کند، همگی با هم «وجعلنا» بخوانیم. باور کنید اثر این آیه چنان بود که خداوند همان لحظه تکه ابری را به مددمان فرستاد. این تکه ابر در مواقعی که ستون نیروها در حال عبور از نقطهای بودند که در دید دشمن قرار داشت میآمد و جلوی هلال ماه نیمه را میگرفت و وقتی هم که ما از آن نقطه عبور میکردیم، ابر هم محو میشد. این واقعه چنان نمایان و آشکار بود که بیشتر بچهها آن را با چشم تعقیب میکردند و از مشاهدهی نزول امداد غیبی، بیاختیار اشک میریختند.