داستان زندگی یک پدر شهید در روستای دور افتاده
زندگی به یک باره بر سر غلامرضا که در یک چشم برهم زدن پنج نفر از اعضای خانوادهاش را از دست داده بود، آوار شد
به گزارش شهدای ایران؛ فرزند یک خانواده شهید که چشم بر تمام آرزوهایش بسته است و نگاهش را سختیهای زندگی پدر و زجرهایی که او از بیماریاش کشیده، پر کرده است، درباره زندگی پدرش، توضیح می دهد: ” پدرم ۶۵ سال دارد ولی هر کسی که او را میبیند باور نمیکند که او این سن را داشته باشد چرا که باتوجه به بیماریهایی که داشته است، پیرتر به نظر میرسد؛ نزدیک به ۱۲ سال پیش توموری در مثانه پدرم ایجاد شد که مادرم او را برای عمل جراحی به بیمارستانی در خرمآباد برد و باوجود این که ما جزو خانواده شهدا محسوب می شدیم، آنها پولی برای عمل پدرم به ما ندادند و مادرم با پولی که قرض گرفت، توانست هزینه عملش را پرداخت کند.
پس از عمل، پزشک به مادرم گفت که برای این که بیماری پدرم عود نکند و برگشتناپذیر باشد، باید هفت آمپول به او تزریق شود که آن زمان هزینه خرید این آمپولها هم بالا بود و ما نتوانستیم آنها را تهیه کنیم و اکنون هم پس از نزدیک به ۱۲ سال آن تومور عود کرده است و یک سال است که پدرم از این بیماری بسیار اذیت است.
وی در ادامه به خاطره تلخی که همراه با پدرش به بنیاد شهید اندیمشک رفته بودند، اشاره و عنوان میکند: چند سال پیش پس از این که پدرم چشمش را به خاطر آب مرواریدی که به آن مبتلا شده بود، عمل کرد؛ همراه با او به بنیاد شهید رفتیم تا فاکتورهای عملش را به پزشکی که در آن جا بود برای امضا و مهر کردن تحویل دهد. من در سالن نشستم و پدرم نزد آن پزشک رفت و بعد دیدم که پدرم با ناراحتی میگوید "زیر میزی یعنی چی؟!" علت عصبانیت پدرم این بود که آن پزشک در حالی که پدرم حتی نمیدانست زیر میزی چیست، به او گفته بود که با زیر میزی این فاکتور را گرفتهای و من حالا با خودم میگویم ای کاش آن موقع بزرگتر بودم و اسم و فامیل آن پزشک را میدانستم.
دختر لطفی الوار که دارای مدرک کاردانی آیتی است، باوجود این که چندین بار در مقطع کارشناسی پذیرفته شده است، از رفتن به دانشگاه صرف نظر کرده و پرستاری از پدرش را مقدم بر هر کاری میداند، او میگوید: "شرایط پرستاری و مراقبت از پدرم بسیار سخت است و اگر من هم به دانشگاه بروم چه کسی میخواهد از او پرستاری کند. من پرستاری از پدرم را بر هر چیز دیگری ترجیح می دهم. پدرم دچار آلزایمر هم شده است و گاهی من را میبوسد و گاهی هم مرا میزند. نزدیک به سه هم سال است که نمیتواند قدم از قدم بر دارد و زمینگیر شده و سکته هم کرده است و باید او را به فیزیوتراپی میبردیم که نتوانستیم این کار را هم انجام دهیم.
سحر میگوید: جا به جا کردن پدرم بسیار سخت است و باید چند نفر کمک دهند تا او را جا به جا کنیم و این در حالی است که ما حتی ویلچری نداریم. طی صحبتی که با بنیاد شهید اندیمشک داشتیم آنها گفتند که خانوده شهیدی هست که یک ویلچر دارند و در حال حاضر به آن نیاز ندارند و شما میتوانید با آنها تماس بگیرید و از آنها بخواهید که آن ویلچر را به شما امانت دهند. من هم با آن شماره تماس گرفتم که آقایی جواب داد و وقتی موضوع را برایش توضیح دادم، بسیار ناراحت شد و شاکی شد از این که چه کسی شماره من را به شما داده است که من هم از او عذرخواهی کردم. در حال حاضر هم پدرم ویلچر ندارد.
وی از مادرش هم میگوید: مادرم ۵۶ ساله است و او هم سختیهای بسیاری را متحمل شده است و باتوجه به این که پدرم از کار افتاده شده بود، او در باغات کشاورزی مردم کار میکرد تا به زندگیمان کمک شود ولی مدتی است که به خاطر بیماریهایی که به آن مبتلا شده است، دیگر توان کار کردن ندارد. الان هم منبع در آمد ما حقوق بنیاد شهید است که خیلی از آن را به جای قسطهایی که داریم، میدهیم و این حقوق کفاف زندگیمان و هزینه های درمان پدرم را نمیدهد. پزشکانی هم که طرف قرادداد بنیاد شهید هستند با ما همکاری نمیکنند.
سحر از آن چه میخواسته و به آن نرسیده است، شکایت نمیکند بلکه گله او از مسئولانی است که پدرش را تنها گذاشتهاند، او که دلش از این بیمهریها پر است، میگوید: نزدیک دو سال است که بنیاد شهید اندیمشک به خانه ما سرکشی نکرده است. اسفندماه که پدرم در بیمارستان بستری بود، رییس بنیاد شهید اندیمشک را دیدم و زمانی که جویای حال پدرم شد، من به او گفتم که شرایط پدرم به چه صورتی است ولی سراغی از او نگرفتند.
سحر که به دنبال پیدا کردن شغلی حتی با در آمد کم است تا به خانوادهاش کمک کند، عنوان میکند: باوجود این که مدرک کاردانی دارم تاکنون چندین بار به بنیاد شهید رفتهام و از آنها خواسته ام تا اگر جایی کار هست و حقوقش ۱۰۰ یا ۲۰۰ هزار تومان باشد به من معرفی کنند تا باتوجه به شرایطی که داریم بتوانم به خانودهام کمک کنم؛ ولی متاسفانه تاکنون هیچ کاری در این زمینه برای من نکردهاند. ما نمیخواهیم شهیدانمان را معامله کنیم؛ ولی دوست دارم پدر و مادرم تا زمانی که در قید حیات هستند راحت زندگی کنند و انتظار داریم که بنیاد شهید باتوجه به شرایطی که داریم، به ما توجه کند.
کسی نمیداند چندین غلامرضا لطفی الوار در این دیار هست که با کمکهایی که در ایام جنگ داشتند، توانستند آرامش را به ما هدیه کنند، ولی اکنون زندگیشان عاری از آرامش است و با دغدغههای بسیار گذران زندگی میکنند. خوب است که بر کار بزرگشان ارج نهیم و اکنون که نیازمند یاری هستند، مسئولان نگاه ویژهای به چنین افرادی داشته باشند.
او که این روزها حالش به شدت بد است و روز و شب زندگیاش به سختی می گذرد، دست یاری مسئولان را میفشارد. نگذاریم دیر شود تا فقط برایمان حسرت برجای بماند.
پس از عمل، پزشک به مادرم گفت که برای این که بیماری پدرم عود نکند و برگشتناپذیر باشد، باید هفت آمپول به او تزریق شود که آن زمان هزینه خرید این آمپولها هم بالا بود و ما نتوانستیم آنها را تهیه کنیم و اکنون هم پس از نزدیک به ۱۲ سال آن تومور عود کرده است و یک سال است که پدرم از این بیماری بسیار اذیت است.
وی در ادامه به خاطره تلخی که همراه با پدرش به بنیاد شهید اندیمشک رفته بودند، اشاره و عنوان میکند: چند سال پیش پس از این که پدرم چشمش را به خاطر آب مرواریدی که به آن مبتلا شده بود، عمل کرد؛ همراه با او به بنیاد شهید رفتیم تا فاکتورهای عملش را به پزشکی که در آن جا بود برای امضا و مهر کردن تحویل دهد. من در سالن نشستم و پدرم نزد آن پزشک رفت و بعد دیدم که پدرم با ناراحتی میگوید "زیر میزی یعنی چی؟!" علت عصبانیت پدرم این بود که آن پزشک در حالی که پدرم حتی نمیدانست زیر میزی چیست، به او گفته بود که با زیر میزی این فاکتور را گرفتهای و من حالا با خودم میگویم ای کاش آن موقع بزرگتر بودم و اسم و فامیل آن پزشک را میدانستم.
دختر لطفی الوار که دارای مدرک کاردانی آیتی است، باوجود این که چندین بار در مقطع کارشناسی پذیرفته شده است، از رفتن به دانشگاه صرف نظر کرده و پرستاری از پدرش را مقدم بر هر کاری میداند، او میگوید: "شرایط پرستاری و مراقبت از پدرم بسیار سخت است و اگر من هم به دانشگاه بروم چه کسی میخواهد از او پرستاری کند. من پرستاری از پدرم را بر هر چیز دیگری ترجیح می دهم. پدرم دچار آلزایمر هم شده است و گاهی من را میبوسد و گاهی هم مرا میزند. نزدیک به سه هم سال است که نمیتواند قدم از قدم بر دارد و زمینگیر شده و سکته هم کرده است و باید او را به فیزیوتراپی میبردیم که نتوانستیم این کار را هم انجام دهیم.
سحر میگوید: جا به جا کردن پدرم بسیار سخت است و باید چند نفر کمک دهند تا او را جا به جا کنیم و این در حالی است که ما حتی ویلچری نداریم. طی صحبتی که با بنیاد شهید اندیمشک داشتیم آنها گفتند که خانوده شهیدی هست که یک ویلچر دارند و در حال حاضر به آن نیاز ندارند و شما میتوانید با آنها تماس بگیرید و از آنها بخواهید که آن ویلچر را به شما امانت دهند. من هم با آن شماره تماس گرفتم که آقایی جواب داد و وقتی موضوع را برایش توضیح دادم، بسیار ناراحت شد و شاکی شد از این که چه کسی شماره من را به شما داده است که من هم از او عذرخواهی کردم. در حال حاضر هم پدرم ویلچر ندارد.
وی از مادرش هم میگوید: مادرم ۵۶ ساله است و او هم سختیهای بسیاری را متحمل شده است و باتوجه به این که پدرم از کار افتاده شده بود، او در باغات کشاورزی مردم کار میکرد تا به زندگیمان کمک شود ولی مدتی است که به خاطر بیماریهایی که به آن مبتلا شده است، دیگر توان کار کردن ندارد. الان هم منبع در آمد ما حقوق بنیاد شهید است که خیلی از آن را به جای قسطهایی که داریم، میدهیم و این حقوق کفاف زندگیمان و هزینه های درمان پدرم را نمیدهد. پزشکانی هم که طرف قرادداد بنیاد شهید هستند با ما همکاری نمیکنند.
سحر از آن چه میخواسته و به آن نرسیده است، شکایت نمیکند بلکه گله او از مسئولانی است که پدرش را تنها گذاشتهاند، او که دلش از این بیمهریها پر است، میگوید: نزدیک دو سال است که بنیاد شهید اندیمشک به خانه ما سرکشی نکرده است. اسفندماه که پدرم در بیمارستان بستری بود، رییس بنیاد شهید اندیمشک را دیدم و زمانی که جویای حال پدرم شد، من به او گفتم که شرایط پدرم به چه صورتی است ولی سراغی از او نگرفتند.
سحر که به دنبال پیدا کردن شغلی حتی با در آمد کم است تا به خانوادهاش کمک کند، عنوان میکند: باوجود این که مدرک کاردانی دارم تاکنون چندین بار به بنیاد شهید رفتهام و از آنها خواسته ام تا اگر جایی کار هست و حقوقش ۱۰۰ یا ۲۰۰ هزار تومان باشد به من معرفی کنند تا باتوجه به شرایطی که داریم بتوانم به خانودهام کمک کنم؛ ولی متاسفانه تاکنون هیچ کاری در این زمینه برای من نکردهاند. ما نمیخواهیم شهیدانمان را معامله کنیم؛ ولی دوست دارم پدر و مادرم تا زمانی که در قید حیات هستند راحت زندگی کنند و انتظار داریم که بنیاد شهید باتوجه به شرایطی که داریم، به ما توجه کند.
کسی نمیداند چندین غلامرضا لطفی الوار در این دیار هست که با کمکهایی که در ایام جنگ داشتند، توانستند آرامش را به ما هدیه کنند، ولی اکنون زندگیشان عاری از آرامش است و با دغدغههای بسیار گذران زندگی میکنند. خوب است که بر کار بزرگشان ارج نهیم و اکنون که نیازمند یاری هستند، مسئولان نگاه ویژهای به چنین افرادی داشته باشند.
او که این روزها حالش به شدت بد است و روز و شب زندگیاش به سختی می گذرد، دست یاری مسئولان را میفشارد. نگذاریم دیر شود تا فقط برایمان حسرت برجای بماند.