شیردل گفت: «تو بودی جوجه؟ تو میخواستی شیر بکشی؟ بگو اسمت چیه تا بدم حالت رو جا بیارن؟!» او با صراحت گفت: «شیرکُش هستم قربان! اعزامی از سوادکوه.»
به گزارش شهدای ایران به نقل از فارس، در میان دفتر خاطرات جنگ هشت ساله، تلخی و شیرینیهایی به هم گره خورده که بر زیباییهای این گنج عظیم میافزاید، جنگی که شور و شعور را در هم آمیخت و معاشی از جنس نیست بودن را برای تاریخ تداعی میکند، در این میان رزمندگان واحد بهداری لشکر ویژه 25 کربلا، نقش بسزایی در پیشبرد این عرصه داشتند، به همین مناسبت یکی از خاطرات طنزآمیز جبهه، که امروز در گفتوگوی رضا دادپور با خبرنگار فارس بیان شده، تقدیم به مخاطبان میشود.
جابهجاییهایی در لشکر انجام شده بود، در این میان، برادر شیردل هم مسئولیتی را در گردان بهداری به عهده گرفت، سرعت نقل و انتقالات باعث شده بود تا نیروها بهطور کامل به هم معرفی نشوند و این امر، بعضاً مشکلات و ناهماهنگیهایی را به دنبال داشت.
در همان اوایل کار، شیردل با مرکز ترابری تماس گرفت و تقاضای آمبولانس میکند، سربازی که آن سوی گوشی بود خیلی خشک و جدی پاسخ داد که این کار فعلاً مقدور نیست، اصرار پیاپی شیردل هم تأثیری در اجابت خواسته او نداشت.
او دلخور میشود و شاید برای اینکه خودی نشان دهد، از سرباز خواست تا خودش را معرفی کند، سرباز نیز با خونسردی کامل گفت: «هر کی تماس گرفته، باید خودش رو معرفی کند.»
شیردل که بهش بر خورده بود، صدایش را درشت کرد و با قاطعیت گفت: «من شیردل هستم، شما؟!»
و سرباز که گویا قصد باج دادن! ندارد با جدیت گفت: «من هم شیرکش هستم.»
شیردل که تاکنون سربازی را به این جسارت ندیده بود، با عصبانیت تماس را قطع کرد و با عجله، خود را به مقر بچههای ترابری رساند، هر کس او را در آن حال میدید، میفهمید که قصد تنبیه کسی را دارد.
شیردل با چهرهای سرخ و نگاهی متورم، وارد مقر شد، ورود بیموقع او با قیافه آنچنانی، توجه همه را به خود جلب کرد، بعضی نیز نیمخیز شدند.
شیردل، چشم غرهای به همه رفت و صدایش را خشن کرد و گفت: «من شیردل هستم، کی بود که چند لحظه پیش پشت خط بود؟»
سربازی نازکاندام از آن میان برخاست و آمد جلوی او ایستاد و گفت: «من بودم قربان!»
شیردل در جواب گفت: «تو بودی جوجه؟ تو میخواستی شیر بکشی؟ بگو اسمت چیه تا بدم حالت رو جا بیارن؟!»
او دوباره با صراحت گفت: «شیرکُش هستم قربان! اعزامی از سوادکوه.»
شیردل، نگاه آرام سرباز را که دید کمی تأمل کرد و با تعجب گفت: «یعنی واقعاً فامیلیات شیرکُشه؟»
سرباز هم با قاطعیت به او گفت: «بله قربان! رو اتیکت لباسم نوشته، ببینید.»
هر کس که از آن اطراف رد می شد، فکر میکرد لابد یکی از بچههای ترابری، تازه داماد یا پدر شده که صدای خنده و صلواتشان همهجا را پر کرده است.
جابهجاییهایی در لشکر انجام شده بود، در این میان، برادر شیردل هم مسئولیتی را در گردان بهداری به عهده گرفت، سرعت نقل و انتقالات باعث شده بود تا نیروها بهطور کامل به هم معرفی نشوند و این امر، بعضاً مشکلات و ناهماهنگیهایی را به دنبال داشت.
در همان اوایل کار، شیردل با مرکز ترابری تماس گرفت و تقاضای آمبولانس میکند، سربازی که آن سوی گوشی بود خیلی خشک و جدی پاسخ داد که این کار فعلاً مقدور نیست، اصرار پیاپی شیردل هم تأثیری در اجابت خواسته او نداشت.
او دلخور میشود و شاید برای اینکه خودی نشان دهد، از سرباز خواست تا خودش را معرفی کند، سرباز نیز با خونسردی کامل گفت: «هر کی تماس گرفته، باید خودش رو معرفی کند.»
شیردل که بهش بر خورده بود، صدایش را درشت کرد و با قاطعیت گفت: «من شیردل هستم، شما؟!»
و سرباز که گویا قصد باج دادن! ندارد با جدیت گفت: «من هم شیرکش هستم.»
شیردل که تاکنون سربازی را به این جسارت ندیده بود، با عصبانیت تماس را قطع کرد و با عجله، خود را به مقر بچههای ترابری رساند، هر کس او را در آن حال میدید، میفهمید که قصد تنبیه کسی را دارد.
شیردل با چهرهای سرخ و نگاهی متورم، وارد مقر شد، ورود بیموقع او با قیافه آنچنانی، توجه همه را به خود جلب کرد، بعضی نیز نیمخیز شدند.
شیردل، چشم غرهای به همه رفت و صدایش را خشن کرد و گفت: «من شیردل هستم، کی بود که چند لحظه پیش پشت خط بود؟»
سربازی نازکاندام از آن میان برخاست و آمد جلوی او ایستاد و گفت: «من بودم قربان!»
شیردل در جواب گفت: «تو بودی جوجه؟ تو میخواستی شیر بکشی؟ بگو اسمت چیه تا بدم حالت رو جا بیارن؟!»
او دوباره با صراحت گفت: «شیرکُش هستم قربان! اعزامی از سوادکوه.»
شیردل، نگاه آرام سرباز را که دید کمی تأمل کرد و با تعجب گفت: «یعنی واقعاً فامیلیات شیرکُشه؟»
سرباز هم با قاطعیت به او گفت: «بله قربان! رو اتیکت لباسم نوشته، ببینید.»
هر کس که از آن اطراف رد می شد، فکر میکرد لابد یکی از بچههای ترابری، تازه داماد یا پدر شده که صدای خنده و صلواتشان همهجا را پر کرده است.