شهدای ایران: عمليات بيت المقدس 4 در بامداد روز 6 فروردين 67 با رمز «يا اباعبدالله(ع)» در منطقه عمومي دربنديخان آغاز شد. لشگر ده سيدالشهداء(ع) به همراه چند يگان ديگر در اين عمليات شركت نمودند. منطقه مورد نظر براي عمليات، منطقه اي كوهستاني بود كه از شمال به درياچه دربنديخان و شاخ تيمورژنان، از جنوب به ارتفاعات شاخ خيشك و بمو، از شرق به رودخانه زيمكان و كوه بيزل، و از غرب به سد دربنديخان منتهي مي شد.
مهمترين ارتفاعات و عوارض اين منطقه، شاخ سورمر، شاخ شميران، برددكان، درياچه دربنديخان و دشت تولبي بود.
تخريب لشگر ده سيدالشهداء(ع) هم مثل ساير واحدهاي لشگر در اين عمليات شركت فعال داشت. لشگر ده براي پشتيباني عمليات والفجر10 به منطقه دزلي رفته بود و بعد دستور رسيد كه بايد در منطقه دربنديخان عمليات كند اواخر اسفند ماه 66 واحدهاي پشتيباني وارد منطقه شدند و بچه هاي اطلاعات عمليات و تخريب براي شناسايي در اطراف درياچه سد دربنديخان مستقر شدند و شبها با پوشيدن لباس غواصي از درياچه دربنديخان عبور ميكردند و مواضع دشمن را شناسايي مي كردند.
روز 5 فروردين ماه بود كه دستور رسيد امشب بايد به دشمن حمله كنيد. مقرر شده بود كه غواص هاي تخريب و اطلاعات از پايين ارتفاع تيمورژنان وارد آب شوند و با نفوذ در ساحل دشمن و گرفتن سرپل ساير گردانها هم وارد منطقه شده و عمليات گسترش پيدا كند. عصر روز پنجم اين طرح لغو شد و قرار شد همه غواص ها سوار بر قايق به سمت ساحل دشمن حركت كنند.
هنوز ظهر نشده بود كه با تعدادي از دوستان رفتيم سمت اسكله لشگر10 كه حدود چهار كيلومتر با منطقه درگيري فاصله داشت و داخل شياري كه از آتش در امان باشد ايجاد شده بود. كنار اسكله دستم را داخل آب كردم؛ تمام بدنم يخ كرد.گفتم: "خدا كنه امشب ما مجبور نشيم داخل اين آب شنا كنيم". چون آب درياچه دربنديخان تازه با آب برف هايي كه از كوه ها سرازير شده بود قدري ارتفاع گرفته بود.
اسكله رو كه ديديم برگشتيم به سنگر بچه ها كه زير ارتفاع تيمورژنان بود. دسته غواص هاي تخريب20 نفري مي شدند كه 5 نفر ديگه هم اضافه شد و 25 نفر شديم. لباس غواصي هاي ما مناسب نبود. سايز لباس ها بزرگ بود و براي هيكل هاي تنومند خوب بود و اكثر بچه هاي ما نحيف و لاغر بودند. فين هاي غواصي هم لنگه به لنگه بود. اين مسئله ما رو نگران كرده بود.
مقر گردان حضرت زينب(س)نزديك ما بود. رفتم پيش فرمانده گردانش كه برادر خادم بود تا مشكل لباس هاي غواصي رو حل كنم. اما ديدم وضع اونا از ما بدتره.
گفت: جعفر! قرار شده شما دسته غواص هاي تخريب رو جلو ببري. بعد از پياده شدن در ساحل دشمن به ما علامت بدهيد و ما حركت كنيم. از چادر كه بيرون اومدم سرو صداي شهيد سيد مصطفي فتاحي رو شنيدم كه داشت با بدن خشك لباس غواصي مي پوشيد و مقر رو روي سرش گذاشته بود.
نماز مغرب و عشاء رو خونديم و بچه ها لباس غواصي به تن كردند و با ماشين اومديم لب اسكله. همه فرماندهان جمع بودند. روي كالك آخرين نكات رو تذكر دادند. احتمال مي رفت كه هنگام پياده شدن در ساحل با كمين دشمن درگير شويم. قرار شد بچه ها نارنجك به تعداد كافي بردارند. معمولا ما تخريبچي ها براي عمليات اسلحه بر نمي داشتيم و فقط سه چهار تا نارنجك به بند حمايل مي بستيم اما در اين عمليات چون احتمال درگيري زياد بود و بايد تا رسيدن نيروهاي گردان ها ساحل دشمن رو تامين مي كرديم با خود اسلحه برداشتيم.
روزهاي اول ماه شعبان بود و ماه توي آسمون نبود. دو يا سه شب از ولادت امام حسين (ع) مي گذشت. شب چهارشنبه قبلش ولادت قمربني هاشم (ع) بود و ما توي مقرمون در شهر بياره عراق دعاي توسل بر گزار كرديم و از بچه ها خيلي گريه گرفتم. گفتم: چند شب ديگه عملياته؛ معلوم نيست كدوم يكي از ماها زنده باشيم. خوش به حال اونهايي كه آماده شدند براي لقاء خدا و بعد با گريه گفتم: بچه ها هر كدوم شهيد شديد ما رو هم از ياد نبريد. شب عمليات با اين فضاي معنوي پشت سر و مناسبت ولادت امام زمان (ع) كه در پيش بود دل به خدا داديم و سوار قايق ها شديم. موتور قايق ها كه روشن شد يك نگراني به نگراني ها اضافه شد و آن هم صداي موتور قايق ها بود كه در سكوت شب و در كوهستان موجب هوشياري دشمن مي شد. براي حل اين مشكل پتو دور موتورها كشيدند و صدا به اندازه زيادي كم شد. قايق ها حركت كردند. ما با بچه هاي اطلاعات عمليات قايق اول بوديم و از اسكله جدا شديم و داخل يكي از شيارها به سمت درياچه دربندي خان حركت كرديم. ابتداي مسير پيچ و خم داشت و يك مقدار كه گذشتيم مسير بازتر شد و قايق ها زير ارتفاع شاخ سورمر كه مشرف به درياچه بود رسيدند كه قايق ما به علت اينكه پتوي روي موتور خيس و سنگين شده بود و راه خروج دود از اگزوز رو گرفته بود خاموش شد و بقيه قايق ها هم ايستادند. سكاندار قايق تسمه هندل قايق رو كشيد تا قايق روشن بشه اما قايق خفه كرده بود و هرباري كه سكاندار تسمه رو رها ميكرد در آن سكوت صداي "تقش" نگران كننده بود. در همين حين بود كه سه چهارتا منور توي آسمون روشن شد و صداي رگبار دوشكا كه تير رسام داخل آب ميزد آرامش ما رو به هم ريخت. دو كيلومتر با نقطه شروع درگيري فاصله داشتيم. زير نور منور به بچه هايي كه داخل قايق بودند اشاره كردم كه آماده باشيد. ديدم آتيش تيربارها طولاني شد و نگران شدم. احتمال دادم كه دشمن ما رو ديده باشه و قايق رو هدف قرار بده. بچه ها «وجعلنا...» ميخوندند و سكاندار قايق هم آنقدر تسمه هندل رو كشيد تا قايق روشن شد و گاز را تا تهش گرفت و با سرعت جلو مي رفتيم. منورها خاموش شد و آتش تيربارها هم قطع شد.
بچه ها اشاره كردند كه به "راه كار" رسيديم و قايق با احتياط پهلو گرفت. جلوي راه كار ما يك تخته سنگ بود كه تقريبا جان پناهي هم براي ما بود..بچه ها همه توي ساحل پياده شدند و اطراف تخته سنگ پناه گرفتند و منتظر شديم بقيه قايق ها هم برسند.تا قايق ها برسند. با بچه هاي اطلاعات چرخي در اطراف زديم و اطراف ساحل رو چك كرديم كه مين و موانعي نباشد. فاصله ما با كمين عراق در ساحل درياچه دربندي خان صد وپنجاه متر بيشتر نبود.از سكوتي كه در منطقه حاكم بود خاطر جمع بوديم كه دشمن از حضور ما مطلع نشده. اطلاعات ما اين بود كه كمين هاي دشمن به استعداد يك گروهان مقابل ماست. و بايد با احتياط و دقت و حداقل تلفات اونها رو خاموش كنيم.غواصان گردان حضرت زينب (س) هم از راه رسيدند و آخرين هماهنگي ها انجام شد. چون ميدان مين و موانع خاصي جلوي بچه ها نبود تدبير اين شد كه از توان بچه هاي تخريب براي ادامه ماموريت استفاده شود. اما فرماندهان گردان حضرت زينب اصرار داشتند كه بچه هاي تخريب هم بايد به ما كمك كنند.
زير پاي دشمن بگو مگو بالا گرفت و شهيد سيد عباس ميرنوري نزديك ما بود و ميشنيد كه ما قصد داريم بچه هاي تخريب رو جلو نفرستيم .من رو كناري كشيد و با گريه گفت: برادر جعفر! من كيسه ماسكم رو پر از نارنجك كردم براي اينكه دمار از روزگار بعثي ها در بيارم. حالا شما ميخواهيد از ما استفاده نكنيد.بچه هاي ديگه هم سيد رو همراهي كردند و با توجه به اصرار فرمانده هاي گردان حضرت زينب سلام الله عليها تصميم ما عوض شد و از بچه ها قول گرفتم ..به شرطي جلو ميريد كه كسي شهيد نشه! و اگر هم كسي مجروح شد خودتون بايد عقب بياريد و صبح زود قبل از اينكه آفتاب بزنه لب اسكله باشيد.بچه ها قول دادند و همراه گروهان پيشرو گردان حضرت زينب راهي شدند سمت كمين هاي دشمن.
من هم توي ساحل منتظر بودم تا بقيه نيروها رو هدايت كنم. قرص شب نماهاي عمودي بزرگي داشتيم كه اونها رو خم مي كرديم و محلول داخل اون به جنب و جوش ميفتاد و نور افشاني ميكرد و قايق ها در تاريكي شب با ديدن اين نور به سمت نور مي اومدند و نيروها در ساحل پياده مي شدند.
چند لحظه اي از رفتن بچه ها نگذشته بود كه ديدم قايقي پهلو گرفت و حاج حادم فرمانده گردان حضرت زينب (س) پياده شد.گفتم بچه ها رفتند و تا حالا ديگه از كمين ها رد شدند و مسير رفتن رو نشون دادم و با حاجي سمت ارتفاع شاخ شميران حركت كرديم.دشمن با منور تمام منطقه را روشن كرده بود و زير نور ميشد درگيري بچه ها با دشمن رو ديد.بچه ها هنوز داخل دشت "تولبي" درگير بودند. بقيه بچه هاي گردان حضرت زينب هم كه رسيدند كار سريع تر جلو ميرفت و بچه ها به جاده اي كه روي ارتفاع شاخ شميران ميرفت مسلط شدند. ما به پشت دشمن رسيده بوديم و درب سنگرهاشون به سمت ما بود و به راحتي منهدم مي شد. همه سربازهاي دشمن از جاده به سمت ارتفاع فرار ميكردند و بچه ها هم اونها رو دنبال مي كردند. من برگشتم لب اسكله تا نيرو بيارم و بقيه بچه ها در تعقيب دشمن رفتند سمت شاخ شميران.
دشمن هنوز گيج بود و آتش دقيق نمي ريخت. اسكله هنوز امن بود و دشمن هم روي اون ديد نداشت. نيروهاي ساير گردانها هم براي ادامه عمليات در ساحل پياده شدند.هنوز مجروح و شهيدي عقب نياورده بودند و ظاهر كار اين بود كه تلفات بالا نبوده و بچه ها به هدف ها رسيده اند.
هوا داشت روشن ميشد كه نماز صبح رو خونديم. لباس غواصي ما رو كلافه كرده بود و مجبور بوديم داخل آب بريم تا لباس خيس بشه كه اذيتمون نكنه.هوا كه روشن شد لب اسكله شلوغ شد، اسيرهاي عراقي رو عقب مي آوردند و تك و توكي شهيد و مجروح هم منتظر بودند تا قايق ها برسند. بچه هاي پشتيباني هم مشغول تخليه تداركات و مهمات بودند و ما مدام تذكر ميداديم كه برادرها اسكله را تخليه كنند.آفتاب زده بود كه ديديم يك تعداد قايق قطار شدند و سمت اسكله مي ايند. دشمن هم ستون قايق ها رو زير آتيش گرفته.با بي سيم تماس گرفتيم كه گفتند بچه هاي لشگر ده نيستند . اولين قايق كه به ساحل رسيد معلوم شد بچه هاي گردان كميل لشگر 27 هستند و اسكله شون رو اشتباه اومدند. بچه هاي لشگر 27 سمت راست ما عمليات ميكردند.
آفتاب زده بود و ما منتظر بچه ها بوديم.اونها قول داده بودند كه برگردند. هنوز نرسيده بودند و ما نگران بوديم كه ديديم تعدادي دارند سرود مي خونند و از ارتفاع پايين ميان. ديدم اين سرود رو كه بين بچه هاي تخريب مرسوم بود ميخونند:
اي ولي عصر و امام زمان
اي سبب خلقت كون و مكان
جلو تر كه اومدند ديدم بچه هاي خودمون هستند و چهار طرف يك برانكارد رو گرفتند و دشمن هم مدام با خمپاره مي كوبيد و اينها با سوت خمپاره برانكارد رو رها مي كردند و روي زمين مي خوابيدند.
نزديك اسكله كه رسيدند شهيد سيد عباس ميرنوري جلو تر دويد و گفت: برادر جعفر همه سورومور گنده عقب اومديم فقط يك تلفات داشتيم كه اون هم الان ميرسه. خودم رو آماده كرده بودم براي خبر شهادت يكي از بچه ها. اما خدمه برانكارد كه رسيدند ديدم يكي داخلش وول ميخوره و داره ناله ميكنه. اون اسماعيل گوهري بود كه پاهاش مجروح شده بود و با اعمال شاقه عقب اومده بود.
الحمدلله همه بچه ها سالم بودند و سيد عباس ميرنوري شروع كرد شوخي كردن. گفتم يك ساعت دير كرديد و بايد تنبيه بشيد. سيد گفت راضيت ميكنم. گفتم چه جوري؟ گفت: اينجوري، يك فانسقه عراقي برات آوردم. راضي شدي؟
سيد اونقدر شاداب و قبراق بود كه انگار نه انگار عمليات سختي رو رفته و برگشته و با خنده گفت: يادته شب چهارشنبه كه دعاي توسل خوندي و اشك ما رو در آوردي گفتي برادرها بعضي از شماها شهيد ميشيد و ما رو شفاعت كنيد حالا كنفت شدي كه همه ما سالم عقب اومديم.
سيد راست ميگفت: اين اولين عملياتي بود كه ما با اين تعداد نيرو وارد عمليات ميشديم و شهيد نداده بوديم. بچه هايي كه عمليات رفته بودند عقب فرستاديم.
درگيري روي شاخ شميران بالا گرفته بود و دشمن مقاومت ميكرد . قبل از ظهر بود كه شاخ شميران سقوط كرد و اسير زيادي گرفتيم.دشمن توانش رو گذاشته بود كه شاخ سورمر رو حفظ كنه اما يكي دو ساعت از ظهر گذشته بود كه دشمن شاخ سورمر رو هم رها كرد.
عصر بود كه آتش سنگين دشمن شروع شد و هواپيماها هم به كمك اومدند تا شايد دوباره مواضع از دست رفته رو پس بگيرند كه موفق نشدند.
روز هفتم فروردين بود كه يك تعداد از بچه هاي تخريب رفتند براي مين گذاري مقابل دشمن. دشمن آتيش سنگيني ميريخت و هلكوپترهاي دشمن هم مزاحم كار بچه هاي تخريب بودند. قرار شد ، هوا كه تاريك شد بچه ها براي مين گذاري اقدام كنند.
يك تعداد از بچه هاي تخريب در خط مستقر بودند تا اگر نياز به وجود اونها شد آماده كار باشند. آتش دشمن يك لحظه قطع نميشد و اطراف سنگر بچه هاي تخريب مقدار زيادي مين و مواد منفجره بود كه هر لحظه احتمال انفجار ميرفت. آتش دشمن يك طرف و نگراني از انفجار هم از طرف ديگر فرماندهان را نگران كرده بود.
به خاطر اين كه بچه ها روحيه شون حفظ بشه يك روز در ميان نيروها عوض ميشدند و از سنگر داخل خط به سنگر عقبه كه در يكي از شيارهاي ارتفاع تيمورژنان بود ميومدند..
روزهاي 8 و 9 فروردين 67 دشمن اقدام به پاتك كرد و آتش فراواني هم ريخت اما موفق به پس گرفتن مواضعش نشد و روز دهم فروردين كه هوا روشن شد هواپيماهاي دشمن هم سرو كله شون پيدا شد و بمباران شديد شيميايي شروع شد...روزهاي قبل هم با گلوله هاي توپ شيميايي ميزد اما روز دهم با هواپيما اومد.
ما داخل شيارهاي ارتفاع تيمور ژنان بوديم كه هواپيماها براي بمباران شيميايي شيرجه ميزدند و مقرهاي را بمبارون ميكردند اما به چادرهاي ما بمبي نرسيد..بچه ها به شوخي ميگفتند مقر ما زير پونس نقشه است..
صبح روز يازدهم فروردين بود هنوز هوا روشن نشده بود كه ما از خط به مقر برگشتيم.نماز صبح رو خونديم.. معمولا رسم گردان ما بود كه بعد از نماز صبح تا طلوع آفتاب بچه ها نميخوابيدند و مشغول خواندن زيارت عاشورا مي شدند. اون روز هم توقع داشتند من زيارت عاشورا رو بخونم كه بعلت خستگي رفتم زير پتو و زود هم خوابم برد. شهيد ابوطالب مبيني اون روز صبح زيارت عاشورا رو خوند و حدود ساعت 8 صبح بود كه به زور ما رو براي خوردن صبحانه بيدار كردند و بعد از صبحانه قرار شد يك تعداد از بچه ها به جلو برند تا جايگزين بچه هاي تخريب در شاخ شميران شوند.
ساعت 10صبح بود كه به سنگر داخل خط رسيديم..حاج ناصر اسماعيل يزدي مسوول بچه هاي تخريب مستقر در خط بود. هنوز بچه ها داخل سنگر نرفته بودند كه آتش دشمن شروع شد. و ارتفاع بالاي سنگر ما رو زير آتيش گرفت. و با خوردن گلوله ها روي صخره ها سنگ هاي زيادي پايين ميريخت..آتيش كه شروع شد حاج ناصر نگران به اينطرف و آنطرف ميرفت.
گفتم ناصر تو كه آدم جيگر داري هستي چرا دست و پاهات رو گم كردي. اون با خنده گفت: اين بي پدر و مادرها اشك ما رو اين چند روزه در آوردند. هوا كه روشن ميشه از زمين و آسمون گلوله مياد. صبر كنيد الان سروكله هلكوپترهاشون هم پيدا ميشه..
ناصر راست ميگفت.. هلكوپترها هم توي آسمون ظاهر شدند و چند تا موشك سمت سنگر ما شليك كردن. همه بچه ها توي سنگر چپيدند و يك ساعتي گذشت و بچه هايي كه بايد عقب ميرفتند آماده شدند. حدود 20 نفر بودند كه بايد عقب ميرفتند...
چون دشمن آتيش فراوان ميريخت و احتمال تلفات بود قرار شد بچه ها دو قسمت بشند و با فاصله عقب برند. من ميخواستم با گروه اول عقب برم اما تا وضو بگيرم و ماسك شيميايي ام رو پيدا كنم طول كشيد و گروه اول رفتند سمت درياچه دربندي خان كه با قايق به عقب برگردند.
قبل از عقب رفتن ، صحبت از بمباران شيميايي منطقه شد و گفتند اگر قبل از ظهر به آنطرف آب رسيديد بريد چادرها رو جمع كنيد و به مقر بچه هاي تخريب در شهر بياره بريد و اگر بعد از ظهر از آب گذشتيد مستقيم به مقر بياره بريد
ما تا لب اسكله رسيديم طول كشيد و قايق هم دير اومد و اذان ظهر رو گفته بودند كه به اسكله لشكر رسيديم. نماز رو خونديم و حركت كرديم. ماشين نبود و مجبور بوديم يك مقدار از مسير رو پياده بريم. رسيديم سر دوراهي كه يه راه اون به مقر زير ارتفاع تيمورژنان ميرفت. شيخ تاج آبادي گفت استخاره كن. اگر خوب اومد ميريم به مقر جلو و اگر بد اومد ميريم مقر"بياره"
من يك تسبيح كوچيكي توي سنگر پيدا كرده بودم و براي خودم هم نبود و با اون استخاره كردم و رفتن به مقر جلو بد اومد و در همين حين هم يك وانت خالي رسيد و همه سوار شديم و به سمت عقب حركت كرديم. وقتي عقب ميرفتيم هواپيماهاي دشمن توي آسمون بودند و مدام شيرجه ميرفتند و بمبارون ميكردند و چند جا ما هم مجبور شديم از ماشين پايين بريزيم و روي زمين دراز بكشيم. هنوز وارد حلبچه نشده بوديم كه يكي از هواپيماها براي بمباران شيرجه رفت و ما توي آسمون مسير حركت بمب ها رو به هم نشون ميداديم. بمبها درست ميرفت سمت مقر ما توي خط... بمب هاي دشمن كه زمين خورد من گفتم غلط نكنم مقر ما رو بمبارون كرد.
نزديك عصر بود كه به مفرمون در شهر بياره رسيديم. نهار خورديم و من هم خيلي خسته بودم خوابم برد...يك ساعتي به اذان مغرب بود كه با صداي پچt> پچ بچه ها بيدار شدم.يكي از بچه ها از جلو اومده بود و خبر بمباران مقر را آورده بود. فقط ميگفت همه بچه ها از بين رفتن.
با يكي دو تا از بچه ها و شيخ مسعود تاج آبادي با ماشين گردان رفتيم به مقر زير ارتفاع تيمور ژنان... ماشين تا بالا نميرفت و مجبور شديم بقيه راه رو پياده بريم.هنوز به شياري كه چادر هامون در آن مستقر بود نرسيده بوديم كه يك عده ميگفتند جلو نريد منطقه آلوده است و بمب شيميايي زدند. ما توجهي نكرديم و به محوطه مقر كه رسيديم ديديم چادر ها روي هم خوابيده اند . بچه هاي پست امداد گفتند همه را عقب بردند. فكر كنيم بردند معراج شهداي جوانرود.
سوار وانت شديم و خودمون رو به معراج شهداي جوانرود رسونديم. دو ساعتي از اذان مغرب گذشته بود. سراغ بچه ها رو گرفتيم. گفتند يك تعداد شهيد براي ما آوردند و داخل سردخونه اند. از اونها خواستيم كه اجازه بدهند اونها رو شناسايي كنيم.بچه هاي معراج گفتند امكانش نيست. من زدم زير گريه و گفتم برادر ما بايد اينها رو ببينيم اينها همسنگران ما هستند .مسوولشون دلش به حال ما سوخت و درب كانكس رو باز كرد...كف كانكس پر بود از شهيد كه همه رو داخل پلاستيك پيچيده بودند. نه زانوهام جون داشت و نه دستم ياري ميكرد كه پلاستيك روي صورت بچه ها رو كنار بزنم و از طرفي هم مدام مسوول كانكس ميگفت برادر يك خورده زودتر.
اولين شهيدي كه پلاستيك رو از صورتش كنار زدم شهيد سيد عباس ميرنوري بود. خيلي آروم خوابيده بود دور لب و اطراف گوشهاش يك مقدار كف جمع شده بود. شيخ تاج آبادي بيرون كانكس بود و سوال كرد بچه هاي ما هستن..گفتم آره اوليش سيد عباس بود و بعد ابوطالب و بعد غلامرضا و نوبخت و ديگر بچه ها.
شوخي نبود بدن بي جان يازده تا بچه ها داخل كانكس معراج شهدا بود. صورتهاشون سفيد شده بود و آرام خوابيده بودند. مشخصاتشون رو ثبت كرديم و درب كانكس رو بستند.
از معراج بيرون اومديم و به سمت مقرمون راه افتاديم. من عقب وانت نشستم و تا خود مقر گريه كردم توي راه مدام به اين جمله سيد عباس فكر ميكردم كه گفت : عمليات رفتيم و كسي شهيد نشد.. به مقر كه رسيديم بچه ها دور ما رو گرفتند .. شب جمعه بود. اعلام كرديم رفقا براي دعاي كميل داخل ساختمون جمع بشند. بچه ها اومدند و من وسط خوندن دعاي كميل خبر شهادت بچه ها رو دادم و غوغايي شد دعا كه تموم شد يك خبر ديگر هم به ما رسيد و اون خبر شهادت عزيز ترين يارمون شهيد غلامرضا زعفري بود. روزهاي آغازين سال 67 روزهاي سختي براي ما بود.
روز 13 فروردين بود كه با تعدادي از بچه ها رفتيم براي جمع كردن چادرهاي مقري كه توي خط داشتيم . چون روز سيزده بدر و از طرفي هم شب نيمه شعبان بود گفتيم روحيه بچه ها عوض بشه .. مهدي صور اسرافيل شروع كرد سرود خوندن ... وگفت برادر ها من هرچي ميگم شما بگيد. گرفت ، گرفت .. مهدي خوند...فلق دوباره رنگ خون گرفت و همه بچه ها يك صدا ميگفتند گرفت، گرفت و ميزدند زير خنده. و بعد هم چون شب نيمه شعبان بود با هم سرود" اي ولي عصر" رو خونديم ... به مقر كه رسيديم چون چادر ها روي زمين خوابيده بود همه با هم چهار طرف چادر را گرفتيم و بلند كرديم و بچه ها پايه هاي چادر رو مستقر كردند و چادرها سر جاي خود قرار گرفت چادرها كه سر پا شد ما با منظره اي مواجه شديم كه اشك ها رو سرازير كرد. ديديم جانماز ها كنار هم در يك رديف پهن شده و اين حكايت ميكرد كه دوستان شهيد ما براي نماز جماعت ظهر و عصر مهيا شده بودند و وقت نماز مقر بمباران شده بود.
چادرها رو جمع كرديم و نزديك غروب بود كه به نزديك مقرمون در بياره رسيديم.. ديدم ماشينها چراغ ميزنند كه جلو تر نريد . دشمن شيميايي زده. باز به دلمون بد اومد كه اينبار هم مقر ما رو زده. تا جلوي مقر رسيديم . حاج احمد ماشين رو نگه داشت. من زودتر از همه پايين پريدم و سر بالايي جلو مقر رو بدو بالا رفتم. ديدم چادر تداركات روي درخت آويزونه و يكي هم به پشت روي زمين افتاده.دلم ريخت و بچه ها رو صدا زدم . ديدم كسي جواب نميده.. وارد ساختمون شدم همه جا تاريك بود و صدايي از كسي نميومد .. كف اطاق تعداد زيادي پتو افتاده بود . پتوها رو وارسي كردم. اطاق خالي بود. از ساختمون بيرون اومدم و بچه هاي ديگه هم رسيدند و همه جا رو وارسي كرديم. يكي از بچه ها صدا زد بچه ها رفتند بالاي ارتفاع و كسي اينجا نيست. خاطرمون جمع شد كه تلفات زياد نيست. رفتيم سر وقت چادر تداركات ... شهيد رضا استاد به پشت افتاده بود و صورتش خوني بود. اون رو داخل پتو پيچيديم و به معراج شهدا برديم.
قرارمون بود كه شب نيمه شعبان براي ولادت امام زمان (ع) جشن بگيريم كه هواپيماهاي دشمن برنامه ما رو به هم زدند. اون روز نزديك 50 نفر از بچه ها ي تخريب لشگر 10 سيدالشهداء(ع) مصدوم شيميايي شدند. يه تعداد كه حالشون خراب بود و حالت تهوع داشتن با ميني بوس به بهداري فرستاديم و ما هم كه حالمون زياد بد نبود مونديم . نماز مغرب و عشا رو كه خونديم وضعمون به هم ريخت و سرفه هاي شديد و خارش پوست شروع شد ... حالت تهوع و درد چشم هم اضافه شد و مجبور شديم كه به بهداري مراجعه كنيم و ما رو فرستادند پاوه و بعد هم كرمانشاه و در نهايت در بيمارستان اميركبير اراك بستري شديم .
در بمباران دو تا مقر تخريب لشگر ده سيدالشهدا (ع). 14 تا شهيد داديم و بيش از پنجاه نفر هم مصدوم شيميايي شدند. و گردان ما در تهران پخش بين دو تا بيمارستان شد. عده اي در بيمارستان لقمان... تعدادي هم در بيمارستان بقيه الله...
ياد و خاطره همسنگران شهيدمان را در عمليات بيت المقدس 4 گرامي ميداريم. شهيدان: ابوطالب مبيني- كيوان آقامحمدقلي مقدسي- داريوش رستگارمقدم- محمدطالبي- رضانوبخت- محسن صباغزاده- فتح اله محمدخاني- غلامرضاكاظمي-سيدعباس ميرنوري- قربانعلي شيرمرغي- عليرضاآقايي- رضااستادفيني- ابوالفضل دهقان- اكبرطحاني
مهمترين ارتفاعات و عوارض اين منطقه، شاخ سورمر، شاخ شميران، برددكان، درياچه دربنديخان و دشت تولبي بود.
تخريب لشگر ده سيدالشهداء(ع) هم مثل ساير واحدهاي لشگر در اين عمليات شركت فعال داشت. لشگر ده براي پشتيباني عمليات والفجر10 به منطقه دزلي رفته بود و بعد دستور رسيد كه بايد در منطقه دربنديخان عمليات كند اواخر اسفند ماه 66 واحدهاي پشتيباني وارد منطقه شدند و بچه هاي اطلاعات عمليات و تخريب براي شناسايي در اطراف درياچه سد دربنديخان مستقر شدند و شبها با پوشيدن لباس غواصي از درياچه دربنديخان عبور ميكردند و مواضع دشمن را شناسايي مي كردند.
روز 5 فروردين ماه بود كه دستور رسيد امشب بايد به دشمن حمله كنيد. مقرر شده بود كه غواص هاي تخريب و اطلاعات از پايين ارتفاع تيمورژنان وارد آب شوند و با نفوذ در ساحل دشمن و گرفتن سرپل ساير گردانها هم وارد منطقه شده و عمليات گسترش پيدا كند. عصر روز پنجم اين طرح لغو شد و قرار شد همه غواص ها سوار بر قايق به سمت ساحل دشمن حركت كنند.
هنوز ظهر نشده بود كه با تعدادي از دوستان رفتيم سمت اسكله لشگر10 كه حدود چهار كيلومتر با منطقه درگيري فاصله داشت و داخل شياري كه از آتش در امان باشد ايجاد شده بود. كنار اسكله دستم را داخل آب كردم؛ تمام بدنم يخ كرد.گفتم: "خدا كنه امشب ما مجبور نشيم داخل اين آب شنا كنيم". چون آب درياچه دربنديخان تازه با آب برف هايي كه از كوه ها سرازير شده بود قدري ارتفاع گرفته بود.
اسكله رو كه ديديم برگشتيم به سنگر بچه ها كه زير ارتفاع تيمورژنان بود. دسته غواص هاي تخريب20 نفري مي شدند كه 5 نفر ديگه هم اضافه شد و 25 نفر شديم. لباس غواصي هاي ما مناسب نبود. سايز لباس ها بزرگ بود و براي هيكل هاي تنومند خوب بود و اكثر بچه هاي ما نحيف و لاغر بودند. فين هاي غواصي هم لنگه به لنگه بود. اين مسئله ما رو نگران كرده بود.
مقر گردان حضرت زينب(س)نزديك ما بود. رفتم پيش فرمانده گردانش كه برادر خادم بود تا مشكل لباس هاي غواصي رو حل كنم. اما ديدم وضع اونا از ما بدتره.
گفت: جعفر! قرار شده شما دسته غواص هاي تخريب رو جلو ببري. بعد از پياده شدن در ساحل دشمن به ما علامت بدهيد و ما حركت كنيم. از چادر كه بيرون اومدم سرو صداي شهيد سيد مصطفي فتاحي رو شنيدم كه داشت با بدن خشك لباس غواصي مي پوشيد و مقر رو روي سرش گذاشته بود.
نماز مغرب و عشاء رو خونديم و بچه ها لباس غواصي به تن كردند و با ماشين اومديم لب اسكله. همه فرماندهان جمع بودند. روي كالك آخرين نكات رو تذكر دادند. احتمال مي رفت كه هنگام پياده شدن در ساحل با كمين دشمن درگير شويم. قرار شد بچه ها نارنجك به تعداد كافي بردارند. معمولا ما تخريبچي ها براي عمليات اسلحه بر نمي داشتيم و فقط سه چهار تا نارنجك به بند حمايل مي بستيم اما در اين عمليات چون احتمال درگيري زياد بود و بايد تا رسيدن نيروهاي گردان ها ساحل دشمن رو تامين مي كرديم با خود اسلحه برداشتيم.
روزهاي اول ماه شعبان بود و ماه توي آسمون نبود. دو يا سه شب از ولادت امام حسين (ع) مي گذشت. شب چهارشنبه قبلش ولادت قمربني هاشم (ع) بود و ما توي مقرمون در شهر بياره عراق دعاي توسل بر گزار كرديم و از بچه ها خيلي گريه گرفتم. گفتم: چند شب ديگه عملياته؛ معلوم نيست كدوم يكي از ماها زنده باشيم. خوش به حال اونهايي كه آماده شدند براي لقاء خدا و بعد با گريه گفتم: بچه ها هر كدوم شهيد شديد ما رو هم از ياد نبريد. شب عمليات با اين فضاي معنوي پشت سر و مناسبت ولادت امام زمان (ع) كه در پيش بود دل به خدا داديم و سوار قايق ها شديم. موتور قايق ها كه روشن شد يك نگراني به نگراني ها اضافه شد و آن هم صداي موتور قايق ها بود كه در سكوت شب و در كوهستان موجب هوشياري دشمن مي شد. براي حل اين مشكل پتو دور موتورها كشيدند و صدا به اندازه زيادي كم شد. قايق ها حركت كردند. ما با بچه هاي اطلاعات عمليات قايق اول بوديم و از اسكله جدا شديم و داخل يكي از شيارها به سمت درياچه دربندي خان حركت كرديم. ابتداي مسير پيچ و خم داشت و يك مقدار كه گذشتيم مسير بازتر شد و قايق ها زير ارتفاع شاخ سورمر كه مشرف به درياچه بود رسيدند كه قايق ما به علت اينكه پتوي روي موتور خيس و سنگين شده بود و راه خروج دود از اگزوز رو گرفته بود خاموش شد و بقيه قايق ها هم ايستادند. سكاندار قايق تسمه هندل قايق رو كشيد تا قايق روشن بشه اما قايق خفه كرده بود و هرباري كه سكاندار تسمه رو رها ميكرد در آن سكوت صداي "تقش" نگران كننده بود. در همين حين بود كه سه چهارتا منور توي آسمون روشن شد و صداي رگبار دوشكا كه تير رسام داخل آب ميزد آرامش ما رو به هم ريخت. دو كيلومتر با نقطه شروع درگيري فاصله داشتيم. زير نور منور به بچه هايي كه داخل قايق بودند اشاره كردم كه آماده باشيد. ديدم آتيش تيربارها طولاني شد و نگران شدم. احتمال دادم كه دشمن ما رو ديده باشه و قايق رو هدف قرار بده. بچه ها «وجعلنا...» ميخوندند و سكاندار قايق هم آنقدر تسمه هندل رو كشيد تا قايق روشن شد و گاز را تا تهش گرفت و با سرعت جلو مي رفتيم. منورها خاموش شد و آتش تيربارها هم قطع شد.
بچه ها اشاره كردند كه به "راه كار" رسيديم و قايق با احتياط پهلو گرفت. جلوي راه كار ما يك تخته سنگ بود كه تقريبا جان پناهي هم براي ما بود..بچه ها همه توي ساحل پياده شدند و اطراف تخته سنگ پناه گرفتند و منتظر شديم بقيه قايق ها هم برسند.تا قايق ها برسند. با بچه هاي اطلاعات چرخي در اطراف زديم و اطراف ساحل رو چك كرديم كه مين و موانعي نباشد. فاصله ما با كمين عراق در ساحل درياچه دربندي خان صد وپنجاه متر بيشتر نبود.از سكوتي كه در منطقه حاكم بود خاطر جمع بوديم كه دشمن از حضور ما مطلع نشده. اطلاعات ما اين بود كه كمين هاي دشمن به استعداد يك گروهان مقابل ماست. و بايد با احتياط و دقت و حداقل تلفات اونها رو خاموش كنيم.غواصان گردان حضرت زينب (س) هم از راه رسيدند و آخرين هماهنگي ها انجام شد. چون ميدان مين و موانع خاصي جلوي بچه ها نبود تدبير اين شد كه از توان بچه هاي تخريب براي ادامه ماموريت استفاده شود. اما فرماندهان گردان حضرت زينب اصرار داشتند كه بچه هاي تخريب هم بايد به ما كمك كنند.
زير پاي دشمن بگو مگو بالا گرفت و شهيد سيد عباس ميرنوري نزديك ما بود و ميشنيد كه ما قصد داريم بچه هاي تخريب رو جلو نفرستيم .من رو كناري كشيد و با گريه گفت: برادر جعفر! من كيسه ماسكم رو پر از نارنجك كردم براي اينكه دمار از روزگار بعثي ها در بيارم. حالا شما ميخواهيد از ما استفاده نكنيد.بچه هاي ديگه هم سيد رو همراهي كردند و با توجه به اصرار فرمانده هاي گردان حضرت زينب سلام الله عليها تصميم ما عوض شد و از بچه ها قول گرفتم ..به شرطي جلو ميريد كه كسي شهيد نشه! و اگر هم كسي مجروح شد خودتون بايد عقب بياريد و صبح زود قبل از اينكه آفتاب بزنه لب اسكله باشيد.بچه ها قول دادند و همراه گروهان پيشرو گردان حضرت زينب راهي شدند سمت كمين هاي دشمن.
من هم توي ساحل منتظر بودم تا بقيه نيروها رو هدايت كنم. قرص شب نماهاي عمودي بزرگي داشتيم كه اونها رو خم مي كرديم و محلول داخل اون به جنب و جوش ميفتاد و نور افشاني ميكرد و قايق ها در تاريكي شب با ديدن اين نور به سمت نور مي اومدند و نيروها در ساحل پياده مي شدند.
چند لحظه اي از رفتن بچه ها نگذشته بود كه ديدم قايقي پهلو گرفت و حاج حادم فرمانده گردان حضرت زينب (س) پياده شد.گفتم بچه ها رفتند و تا حالا ديگه از كمين ها رد شدند و مسير رفتن رو نشون دادم و با حاجي سمت ارتفاع شاخ شميران حركت كرديم.دشمن با منور تمام منطقه را روشن كرده بود و زير نور ميشد درگيري بچه ها با دشمن رو ديد.بچه ها هنوز داخل دشت "تولبي" درگير بودند. بقيه بچه هاي گردان حضرت زينب هم كه رسيدند كار سريع تر جلو ميرفت و بچه ها به جاده اي كه روي ارتفاع شاخ شميران ميرفت مسلط شدند. ما به پشت دشمن رسيده بوديم و درب سنگرهاشون به سمت ما بود و به راحتي منهدم مي شد. همه سربازهاي دشمن از جاده به سمت ارتفاع فرار ميكردند و بچه ها هم اونها رو دنبال مي كردند. من برگشتم لب اسكله تا نيرو بيارم و بقيه بچه ها در تعقيب دشمن رفتند سمت شاخ شميران.
دشمن هنوز گيج بود و آتش دقيق نمي ريخت. اسكله هنوز امن بود و دشمن هم روي اون ديد نداشت. نيروهاي ساير گردانها هم براي ادامه عمليات در ساحل پياده شدند.هنوز مجروح و شهيدي عقب نياورده بودند و ظاهر كار اين بود كه تلفات بالا نبوده و بچه ها به هدف ها رسيده اند.
هوا داشت روشن ميشد كه نماز صبح رو خونديم. لباس غواصي ما رو كلافه كرده بود و مجبور بوديم داخل آب بريم تا لباس خيس بشه كه اذيتمون نكنه.هوا كه روشن شد لب اسكله شلوغ شد، اسيرهاي عراقي رو عقب مي آوردند و تك و توكي شهيد و مجروح هم منتظر بودند تا قايق ها برسند. بچه هاي پشتيباني هم مشغول تخليه تداركات و مهمات بودند و ما مدام تذكر ميداديم كه برادرها اسكله را تخليه كنند.آفتاب زده بود كه ديديم يك تعداد قايق قطار شدند و سمت اسكله مي ايند. دشمن هم ستون قايق ها رو زير آتيش گرفته.با بي سيم تماس گرفتيم كه گفتند بچه هاي لشگر ده نيستند . اولين قايق كه به ساحل رسيد معلوم شد بچه هاي گردان كميل لشگر 27 هستند و اسكله شون رو اشتباه اومدند. بچه هاي لشگر 27 سمت راست ما عمليات ميكردند.
آفتاب زده بود و ما منتظر بچه ها بوديم.اونها قول داده بودند كه برگردند. هنوز نرسيده بودند و ما نگران بوديم كه ديديم تعدادي دارند سرود مي خونند و از ارتفاع پايين ميان. ديدم اين سرود رو كه بين بچه هاي تخريب مرسوم بود ميخونند:
اي ولي عصر و امام زمان
اي سبب خلقت كون و مكان
جلو تر كه اومدند ديدم بچه هاي خودمون هستند و چهار طرف يك برانكارد رو گرفتند و دشمن هم مدام با خمپاره مي كوبيد و اينها با سوت خمپاره برانكارد رو رها مي كردند و روي زمين مي خوابيدند.
نزديك اسكله كه رسيدند شهيد سيد عباس ميرنوري جلو تر دويد و گفت: برادر جعفر همه سورومور گنده عقب اومديم فقط يك تلفات داشتيم كه اون هم الان ميرسه. خودم رو آماده كرده بودم براي خبر شهادت يكي از بچه ها. اما خدمه برانكارد كه رسيدند ديدم يكي داخلش وول ميخوره و داره ناله ميكنه. اون اسماعيل گوهري بود كه پاهاش مجروح شده بود و با اعمال شاقه عقب اومده بود.
الحمدلله همه بچه ها سالم بودند و سيد عباس ميرنوري شروع كرد شوخي كردن. گفتم يك ساعت دير كرديد و بايد تنبيه بشيد. سيد گفت راضيت ميكنم. گفتم چه جوري؟ گفت: اينجوري، يك فانسقه عراقي برات آوردم. راضي شدي؟
سيد اونقدر شاداب و قبراق بود كه انگار نه انگار عمليات سختي رو رفته و برگشته و با خنده گفت: يادته شب چهارشنبه كه دعاي توسل خوندي و اشك ما رو در آوردي گفتي برادرها بعضي از شماها شهيد ميشيد و ما رو شفاعت كنيد حالا كنفت شدي كه همه ما سالم عقب اومديم.
سيد راست ميگفت: اين اولين عملياتي بود كه ما با اين تعداد نيرو وارد عمليات ميشديم و شهيد نداده بوديم. بچه هايي كه عمليات رفته بودند عقب فرستاديم.
درگيري روي شاخ شميران بالا گرفته بود و دشمن مقاومت ميكرد . قبل از ظهر بود كه شاخ شميران سقوط كرد و اسير زيادي گرفتيم.دشمن توانش رو گذاشته بود كه شاخ سورمر رو حفظ كنه اما يكي دو ساعت از ظهر گذشته بود كه دشمن شاخ سورمر رو هم رها كرد.
عصر بود كه آتش سنگين دشمن شروع شد و هواپيماها هم به كمك اومدند تا شايد دوباره مواضع از دست رفته رو پس بگيرند كه موفق نشدند.
روز هفتم فروردين بود كه يك تعداد از بچه هاي تخريب رفتند براي مين گذاري مقابل دشمن. دشمن آتيش سنگيني ميريخت و هلكوپترهاي دشمن هم مزاحم كار بچه هاي تخريب بودند. قرار شد ، هوا كه تاريك شد بچه ها براي مين گذاري اقدام كنند.
يك تعداد از بچه هاي تخريب در خط مستقر بودند تا اگر نياز به وجود اونها شد آماده كار باشند. آتش دشمن يك لحظه قطع نميشد و اطراف سنگر بچه هاي تخريب مقدار زيادي مين و مواد منفجره بود كه هر لحظه احتمال انفجار ميرفت. آتش دشمن يك طرف و نگراني از انفجار هم از طرف ديگر فرماندهان را نگران كرده بود.
به خاطر اين كه بچه ها روحيه شون حفظ بشه يك روز در ميان نيروها عوض ميشدند و از سنگر داخل خط به سنگر عقبه كه در يكي از شيارهاي ارتفاع تيمورژنان بود ميومدند..
روزهاي 8 و 9 فروردين 67 دشمن اقدام به پاتك كرد و آتش فراواني هم ريخت اما موفق به پس گرفتن مواضعش نشد و روز دهم فروردين كه هوا روشن شد هواپيماهاي دشمن هم سرو كله شون پيدا شد و بمباران شديد شيميايي شروع شد...روزهاي قبل هم با گلوله هاي توپ شيميايي ميزد اما روز دهم با هواپيما اومد.
ما داخل شيارهاي ارتفاع تيمور ژنان بوديم كه هواپيماها براي بمباران شيميايي شيرجه ميزدند و مقرهاي را بمبارون ميكردند اما به چادرهاي ما بمبي نرسيد..بچه ها به شوخي ميگفتند مقر ما زير پونس نقشه است..
صبح روز يازدهم فروردين بود هنوز هوا روشن نشده بود كه ما از خط به مقر برگشتيم.نماز صبح رو خونديم.. معمولا رسم گردان ما بود كه بعد از نماز صبح تا طلوع آفتاب بچه ها نميخوابيدند و مشغول خواندن زيارت عاشورا مي شدند. اون روز هم توقع داشتند من زيارت عاشورا رو بخونم كه بعلت خستگي رفتم زير پتو و زود هم خوابم برد. شهيد ابوطالب مبيني اون روز صبح زيارت عاشورا رو خوند و حدود ساعت 8 صبح بود كه به زور ما رو براي خوردن صبحانه بيدار كردند و بعد از صبحانه قرار شد يك تعداد از بچه ها به جلو برند تا جايگزين بچه هاي تخريب در شاخ شميران شوند.
ساعت 10صبح بود كه به سنگر داخل خط رسيديم..حاج ناصر اسماعيل يزدي مسوول بچه هاي تخريب مستقر در خط بود. هنوز بچه ها داخل سنگر نرفته بودند كه آتش دشمن شروع شد. و ارتفاع بالاي سنگر ما رو زير آتيش گرفت. و با خوردن گلوله ها روي صخره ها سنگ هاي زيادي پايين ميريخت..آتيش كه شروع شد حاج ناصر نگران به اينطرف و آنطرف ميرفت.
گفتم ناصر تو كه آدم جيگر داري هستي چرا دست و پاهات رو گم كردي. اون با خنده گفت: اين بي پدر و مادرها اشك ما رو اين چند روزه در آوردند. هوا كه روشن ميشه از زمين و آسمون گلوله مياد. صبر كنيد الان سروكله هلكوپترهاشون هم پيدا ميشه..
ناصر راست ميگفت.. هلكوپترها هم توي آسمون ظاهر شدند و چند تا موشك سمت سنگر ما شليك كردن. همه بچه ها توي سنگر چپيدند و يك ساعتي گذشت و بچه هايي كه بايد عقب ميرفتند آماده شدند. حدود 20 نفر بودند كه بايد عقب ميرفتند...
چون دشمن آتيش فراوان ميريخت و احتمال تلفات بود قرار شد بچه ها دو قسمت بشند و با فاصله عقب برند. من ميخواستم با گروه اول عقب برم اما تا وضو بگيرم و ماسك شيميايي ام رو پيدا كنم طول كشيد و گروه اول رفتند سمت درياچه دربندي خان كه با قايق به عقب برگردند.
قبل از عقب رفتن ، صحبت از بمباران شيميايي منطقه شد و گفتند اگر قبل از ظهر به آنطرف آب رسيديد بريد چادرها رو جمع كنيد و به مقر بچه هاي تخريب در شهر بياره بريد و اگر بعد از ظهر از آب گذشتيد مستقيم به مقر بياره بريد
ما تا لب اسكله رسيديم طول كشيد و قايق هم دير اومد و اذان ظهر رو گفته بودند كه به اسكله لشكر رسيديم. نماز رو خونديم و حركت كرديم. ماشين نبود و مجبور بوديم يك مقدار از مسير رو پياده بريم. رسيديم سر دوراهي كه يه راه اون به مقر زير ارتفاع تيمورژنان ميرفت. شيخ تاج آبادي گفت استخاره كن. اگر خوب اومد ميريم به مقر جلو و اگر بد اومد ميريم مقر"بياره"
من يك تسبيح كوچيكي توي سنگر پيدا كرده بودم و براي خودم هم نبود و با اون استخاره كردم و رفتن به مقر جلو بد اومد و در همين حين هم يك وانت خالي رسيد و همه سوار شديم و به سمت عقب حركت كرديم. وقتي عقب ميرفتيم هواپيماهاي دشمن توي آسمون بودند و مدام شيرجه ميرفتند و بمبارون ميكردند و چند جا ما هم مجبور شديم از ماشين پايين بريزيم و روي زمين دراز بكشيم. هنوز وارد حلبچه نشده بوديم كه يكي از هواپيماها براي بمباران شيرجه رفت و ما توي آسمون مسير حركت بمب ها رو به هم نشون ميداديم. بمبها درست ميرفت سمت مقر ما توي خط... بمب هاي دشمن كه زمين خورد من گفتم غلط نكنم مقر ما رو بمبارون كرد.
نزديك عصر بود كه به مفرمون در شهر بياره رسيديم. نهار خورديم و من هم خيلي خسته بودم خوابم برد...يك ساعتي به اذان مغرب بود كه با صداي پچt> پچ بچه ها بيدار شدم.يكي از بچه ها از جلو اومده بود و خبر بمباران مقر را آورده بود. فقط ميگفت همه بچه ها از بين رفتن.
با يكي دو تا از بچه ها و شيخ مسعود تاج آبادي با ماشين گردان رفتيم به مقر زير ارتفاع تيمور ژنان... ماشين تا بالا نميرفت و مجبور شديم بقيه راه رو پياده بريم.هنوز به شياري كه چادر هامون در آن مستقر بود نرسيده بوديم كه يك عده ميگفتند جلو نريد منطقه آلوده است و بمب شيميايي زدند. ما توجهي نكرديم و به محوطه مقر كه رسيديم ديديم چادر ها روي هم خوابيده اند . بچه هاي پست امداد گفتند همه را عقب بردند. فكر كنيم بردند معراج شهداي جوانرود.
سوار وانت شديم و خودمون رو به معراج شهداي جوانرود رسونديم. دو ساعتي از اذان مغرب گذشته بود. سراغ بچه ها رو گرفتيم. گفتند يك تعداد شهيد براي ما آوردند و داخل سردخونه اند. از اونها خواستيم كه اجازه بدهند اونها رو شناسايي كنيم.بچه هاي معراج گفتند امكانش نيست. من زدم زير گريه و گفتم برادر ما بايد اينها رو ببينيم اينها همسنگران ما هستند .مسوولشون دلش به حال ما سوخت و درب كانكس رو باز كرد...كف كانكس پر بود از شهيد كه همه رو داخل پلاستيك پيچيده بودند. نه زانوهام جون داشت و نه دستم ياري ميكرد كه پلاستيك روي صورت بچه ها رو كنار بزنم و از طرفي هم مدام مسوول كانكس ميگفت برادر يك خورده زودتر.
اولين شهيدي كه پلاستيك رو از صورتش كنار زدم شهيد سيد عباس ميرنوري بود. خيلي آروم خوابيده بود دور لب و اطراف گوشهاش يك مقدار كف جمع شده بود. شيخ تاج آبادي بيرون كانكس بود و سوال كرد بچه هاي ما هستن..گفتم آره اوليش سيد عباس بود و بعد ابوطالب و بعد غلامرضا و نوبخت و ديگر بچه ها.
شوخي نبود بدن بي جان يازده تا بچه ها داخل كانكس معراج شهدا بود. صورتهاشون سفيد شده بود و آرام خوابيده بودند. مشخصاتشون رو ثبت كرديم و درب كانكس رو بستند.
از معراج بيرون اومديم و به سمت مقرمون راه افتاديم. من عقب وانت نشستم و تا خود مقر گريه كردم توي راه مدام به اين جمله سيد عباس فكر ميكردم كه گفت : عمليات رفتيم و كسي شهيد نشد.. به مقر كه رسيديم بچه ها دور ما رو گرفتند .. شب جمعه بود. اعلام كرديم رفقا براي دعاي كميل داخل ساختمون جمع بشند. بچه ها اومدند و من وسط خوندن دعاي كميل خبر شهادت بچه ها رو دادم و غوغايي شد دعا كه تموم شد يك خبر ديگر هم به ما رسيد و اون خبر شهادت عزيز ترين يارمون شهيد غلامرضا زعفري بود. روزهاي آغازين سال 67 روزهاي سختي براي ما بود.
روز 13 فروردين بود كه با تعدادي از بچه ها رفتيم براي جمع كردن چادرهاي مقري كه توي خط داشتيم . چون روز سيزده بدر و از طرفي هم شب نيمه شعبان بود گفتيم روحيه بچه ها عوض بشه .. مهدي صور اسرافيل شروع كرد سرود خوندن ... وگفت برادر ها من هرچي ميگم شما بگيد. گرفت ، گرفت .. مهدي خوند...فلق دوباره رنگ خون گرفت و همه بچه ها يك صدا ميگفتند گرفت، گرفت و ميزدند زير خنده. و بعد هم چون شب نيمه شعبان بود با هم سرود" اي ولي عصر" رو خونديم ... به مقر كه رسيديم چون چادر ها روي زمين خوابيده بود همه با هم چهار طرف چادر را گرفتيم و بلند كرديم و بچه ها پايه هاي چادر رو مستقر كردند و چادرها سر جاي خود قرار گرفت چادرها كه سر پا شد ما با منظره اي مواجه شديم كه اشك ها رو سرازير كرد. ديديم جانماز ها كنار هم در يك رديف پهن شده و اين حكايت ميكرد كه دوستان شهيد ما براي نماز جماعت ظهر و عصر مهيا شده بودند و وقت نماز مقر بمباران شده بود.
چادرها رو جمع كرديم و نزديك غروب بود كه به نزديك مقرمون در بياره رسيديم.. ديدم ماشينها چراغ ميزنند كه جلو تر نريد . دشمن شيميايي زده. باز به دلمون بد اومد كه اينبار هم مقر ما رو زده. تا جلوي مقر رسيديم . حاج احمد ماشين رو نگه داشت. من زودتر از همه پايين پريدم و سر بالايي جلو مقر رو بدو بالا رفتم. ديدم چادر تداركات روي درخت آويزونه و يكي هم به پشت روي زمين افتاده.دلم ريخت و بچه ها رو صدا زدم . ديدم كسي جواب نميده.. وارد ساختمون شدم همه جا تاريك بود و صدايي از كسي نميومد .. كف اطاق تعداد زيادي پتو افتاده بود . پتوها رو وارسي كردم. اطاق خالي بود. از ساختمون بيرون اومدم و بچه هاي ديگه هم رسيدند و همه جا رو وارسي كرديم. يكي از بچه ها صدا زد بچه ها رفتند بالاي ارتفاع و كسي اينجا نيست. خاطرمون جمع شد كه تلفات زياد نيست. رفتيم سر وقت چادر تداركات ... شهيد رضا استاد به پشت افتاده بود و صورتش خوني بود. اون رو داخل پتو پيچيديم و به معراج شهدا برديم.
قرارمون بود كه شب نيمه شعبان براي ولادت امام زمان (ع) جشن بگيريم كه هواپيماهاي دشمن برنامه ما رو به هم زدند. اون روز نزديك 50 نفر از بچه ها ي تخريب لشگر 10 سيدالشهداء(ع) مصدوم شيميايي شدند. يه تعداد كه حالشون خراب بود و حالت تهوع داشتن با ميني بوس به بهداري فرستاديم و ما هم كه حالمون زياد بد نبود مونديم . نماز مغرب و عشا رو كه خونديم وضعمون به هم ريخت و سرفه هاي شديد و خارش پوست شروع شد ... حالت تهوع و درد چشم هم اضافه شد و مجبور شديم كه به بهداري مراجعه كنيم و ما رو فرستادند پاوه و بعد هم كرمانشاه و در نهايت در بيمارستان اميركبير اراك بستري شديم .
در بمباران دو تا مقر تخريب لشگر ده سيدالشهدا (ع). 14 تا شهيد داديم و بيش از پنجاه نفر هم مصدوم شيميايي شدند. و گردان ما در تهران پخش بين دو تا بيمارستان شد. عده اي در بيمارستان لقمان... تعدادي هم در بيمارستان بقيه الله...
ياد و خاطره همسنگران شهيدمان را در عمليات بيت المقدس 4 گرامي ميداريم. شهيدان: ابوطالب مبيني- كيوان آقامحمدقلي مقدسي- داريوش رستگارمقدم- محمدطالبي- رضانوبخت- محسن صباغزاده- فتح اله محمدخاني- غلامرضاكاظمي-سيدعباس ميرنوري- قربانعلي شيرمرغي- عليرضاآقايي- رضااستادفيني- ابوالفضل دهقان- اكبرطحاني