عراقیها به سرعت آمدند و یکی از بچهها را به اتاقی بردند و کف زمین خواباندند، در آن هنگام اتوی داغ به ته پایش چسباندند، من از کنج حیاط و از گوشه پنجره، اتاق را میدیدم، مشاهده این صحنه برایم غیرقابل تحمل بود چه برسد به این اسیر.
به گزارش شهداي ايران به نقل از سایت جامع آزادگان نوشت: "آزاده مسلم گلستان زاده" فرزند دوم خانواده در سال 1337 در شهرستان کازرون در استان فارس به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی در دبستان شهید چمران و راهنمایی را در مدرسه شهید مدرس گذراند. همزمان با تحصیل به مدت 10 سال در یک جوشکاری مشغول به کار شد. در سال 1360 با موافقت خانواده و به اصرار دوستش، به عنوان پاسدار افتخاری به استخدام سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و به عنوان یک نیروی تدارکاتی در جبهه حضور یافت. در عملیات بدر راننده آمبولانس بود و در سال 65 در عملیات کربلای 5 به اسارت دشمن بعث عراق درآمد و پس از تحمل 4 سال اسارت در اردوگاه تکریت 11، در شهریور ماه 1369 به آغوش میهن باز میگردد. گفت وگو با این آزاده را در ادامه می خوانیم:
* وظیفه در برابر دفاع از وطن
در ابتدای صحبت هایش از وظیفه خود در قبال حراست و پاسداری از کیان وطن به ما میگوید:" با وجود تشکیل خانواده و اینکه سه فرزند کوچک داشتم، برای دفاع از اسلام، ناموس و خاک وطنم، وظیفه خود میدانستم که به جبهه بروم. خانوادهام را به خدا سپردم و عازم جبهه شدم و اسلحه به دست گرفتم. جبهه به من و امثال من نیاز داشت و من هم به جبهه. باید مقابل دشمن بیوجدان میایستادیم و من هم فرزند این سرزمینم و بنا به فرمان حضرت امام ره باید سنگرها را حفظ میکردیم. هنوز هم نگران آینده و استقلال وطن هستم و همچون آن روزها برای عزت و سربلندیش دعا میکنم تا به دست صاحب اصلیاش برسد.
* شرایط سخت اسارت در اردوگاه
او از اینکه ناباورانه به اسارت درآمد و هیچ گاه تصور نمیکرد که روزی اسیر شود، میگوید:"بعد از شب اول عملیات کربلای 5، ساعت 11 صبح روز جمعه به اسارت دشمن در آمدیم. یک دسته بودیم که به محاصره درآمدیم. وحید اسماعیلی توانست فرار کند؛ ولی دو ماه بعد، به اسارت درآمد و ما او را در اردوگاه تکریت 11 دیدیم. من به همراه غلامرضا مرتزج، منوچهر غلامی و موسی بستانیان به اسارت درآمدیم. باور این که به اسارت در آمدهایم، سخت بود؛ اما راضی بودیم به رضای خدا.
وی در توصیف شرایط موجود در استخبارات و اردوگاه اینچنین اضافه میکند: "ما را به بصره منتقل کردند. چند روزی در اتاقکهای کوچکی در بصره برای بازجویی با سختترین شکنجهها بودیم؛ تا اینکه ما را به استخبارات بغداد بردند. بازجویان ما در استخبارات منافقینی بودند که بویی از انسانیت نبرده بودند. روز اول من را به همراه چهار نفر دیگر به یک اتاق 40 در 20 بردند. یغلبی به ما دادند که از آنها باید برای غذاخوردن و همچنین اجابت مزاج استفاده میکردیم. بعد از چند روز تحمل شکنجه و بازجویی به جمع اسرای دیگر در استخبارات اضافه شدیم. سید کرامت حسینی - خدا حفظش کند- در آنجا به ما که به قولی تازه وارد بودیم، روحیه میداد و سعی میکرد ما را آرام کند.
* در زادگاه صدام ملعون
بعد از دو ماه به اردوگاه تکریت 11 ، محل زادگاه آن خدانیامرز؛ صدام منتقل شدیم. تصور میکردیم که شرایط در آنجا بهتر باشد. اما تصور غلطی بود. به دروغ اسمش اردوگاه بود. در وسط بیابان سولهای زده بودند که محل نگهدار ی حیوانات بود. خودمان توانستیم کمی وضعیتش را بهتر کنیم. چهار سال فقط درد و زجر و سختی بود. من مسئول نظافت اردوگاه بودم. فکر نمیکنم که کسی توانست در طول مدت اسارت در تکریت 11 ، یک دستشویی راحت برود. اگر هم میتوانست، آن روز برایش حکم بهشت را داشت. خدا لعنت کند عدنان افسر عراقی را؛ با شکنجههای وحشیانهاش موجب شهادت چند تن از اسرای اردوگاه شد. علی آمریکایی داشتیم افسر دیگر عراقی که روزمان را سیاه میکرد؛ از خدا مرگ اینها را میخواستیم. اسارت نبود ؛ شکنجهگاه بود. نه میتوانستیم نماز بخوانیم، نه چند دقیقه آسوده بخوابیم و نه ... . حتی چشم دیدن خندههای بچهها را نداشتند. یادم هست روزی در اردوگاه سه نفر از بچهها باهم راه میرفتند و یکی از آنها برای روحیه دادن شوخی میکرد و آنها را میخنداند. عراقیها این صحنه را دیدند و به شدت آنها را زدند. در داخل بند 1 آسایشگاه 2، مسعود نیک منش 14 ساله بود. از فرط ناراحتی برای بچهها، گوشهای ناراحت و افسرده نشسته بود. عماد نگهبان عراقی آمد و از من پرسید:" چرا ناراحت است؟" من هم به دروغ گفتم:" دلتنگ خانواده است." چون اگر میدانستند برای چه ناراحت است، او را میزدند. با سر پایین باید در اردوگاه راه میرفتیم؛ اگر کسی به آسمان و افق دوردست نگاه میکرد، بیچاره بود. سر بالا ممنوع بود. آنقدر در آمارگیری، ما روی پاهای خود مینشستیم که الان مشکل داریم.
* تنها سلاح در اسارت
گلستان زاده از مقاومت و ایستادگی در برابر تنبیهها و شکنجههای عراقیها میگوید:" تنها با اعتقاداتمان توانستیم مقاومت کنیم. برای در امان ماندن از کتک عراقیها آیه شریفه وجعلنا را میخوانیدم و از مقابل آنها رد میشدیم. آنها هم با همان آیه شریفه، کور میشدند و آزارشان به ما نمیرسید.
زمستان اگر میخواستند کسی را تنبیه کنند به درون حوضی میانداختند و بعد به روی خاک وگل اردوگاه، وحشیانه و به قصد مرگ با کابل میزدند و تنها سلاح، یادخدا و ذکر ائمه علیه السلام بود که توان ایستادگی را به ما میبخشید.
عراقیها برای نفوذ در اعتقادات بچهها کارهای زیادی می کردند، و ما با توکل برخدا شکستشان میدادیم. برایمان تلویزیون میآوردند و فیلمهای رقص و آواز پخش میکردند. پس از آن، دستگاه ویدیویی آوردند و در آسایشگاهها همه را مجبور میکردند که فیلمهایشان را تماشا کنند. همه بیرون میآمدیم و کتک هم میخوردیم. ولی ارزش داشت و باعث شد تا آن دستگاه ویدئو را بردند. میدانستیم که اگر قبول کنیم، فردا نقشهای دیگر میریختند و تبلیغات میکردند که اسرای ایرانی اینگونهاند. در اردوگاه برایمان تلویزیون گذاشتند و دو کانال، نیم ساعت برنامه درباره منافقان و امکاناتی که برای پناهندگان میدادند، نشان میداد و برای اینکه بچهها را جذب کنند، وادار میکردند تا آن برنامهها را ببینند؛ اما با درایت و بینش بسیجیوار اسرا آنان به اهداف خود نرسیدند و شکست خوردند.
از عمد کارهایی را به ما محول میکردند که در توان و تخصص ما نبود. با ماشین کمپرسی شن میآوردند و شن را به گوشهای از اردوگاه میریختند و دستور میدادند بدون وسیله و در مدت زمان 10 دقیقه آن را به سمت دیگر اردوگاه ببریم. آنها میخواستند ما را اذیت کنند که انجام این کارها را برای ما اجبار میکردند. ما هم به حالت دو، با ظرفهای غذایمان شنها را در 10 دقیقه جابه جا میکردیم. عدنان که قصد اذیت کردن ما را داشت؛ مستاصل میگفت:" نمیدانم چطور این کار را انجام می دهید." و اینها دیوانه میشدند. همه اینها معجزه الهی بود که نمیگذاشت بهانه دیگری برای شکنجه به آنها بدهد.
* دروغ گویی منافقان برای کمک به عراقیها
گلستان زاده از آزار وحشیانه جاسوسان و منافقین که در پی به دست آوردن بهانه برای اذیت و آزار اسرا بودند، می گوید:" روزی نبود که ما را نیازارند؛ آنها برای این کار متوسل به دروغ گویی میشدند. روزی غذایی برای ما آوردند. بینمک بود. یکی از بچهها فقط گفته بود که غذا بینمک است. به گوش عراقیها رسانده بودند که ما به صدام بابت این غذا فحش دادهایم و خدا آن روز را برای کسی نیاورد؛ کربلایی به راه افتاد. آنقدر بچهها را زدند که حساب نداشت.
اگر لو میرفت که کسی پاسدار و یا بسیجی است، آنقدر شکنجهاش میدادند تا در زیر شکنجهها شهید میشد. بچهها فداکاری داشتند، مردانگی کردند و ایستادند و کار بزرگی بود. باید در تاریخ ثبت شود که این اسرا چه روزهایی را از سر گذراندهاند. هیچ کس هم نمیتواند درک کند. اسارت سخت است، اسارت درد بیدرمان است.
یادم هست که یکی از بچه ها در آشپزخانه کار میکرد. یکی از جاسوسان به دروغ، به افسران عراقی گفت که او قصد دارد با کارد آشپزخانه نگهبان آشپزخانه را بکشد. عراقیها به سرعت آمدند و او را به اتاقی بردند و کف زمین خواباندند. در آن هنگام ، اتوی داغ به ته پایش چسباندند. من از کنج حیاط و از گوشه پنجره، اتاق را می دیدم. مشاهده این صحنه برای من غیر قابل تحمل بود؛ چه برسد به این اسیر. انقدر اتو را چسباندند که گوشت کف پای او سوخت و اتو به استخوان رسید. او تا دو سه ماه قادر به ایستادن بر روی پاهایش نبود و با بچه ها او را بغل میکردیم و جابه جا میکردیم.
زجر آورترین شکنجه ها از دیدگاه این آزاده شکنجه های فردی بود. او اضافه می کند:" مواقعی که همه را با هم میزدند برایمان درد نداشت، چون همه با هم کتک میخوردیم؛ ولی وقتی یک اسیر را در مقابل چشمان ما میزدند، از خدا مرگمان را میخواستیم. چون نمیتوانستیم به او کمک کنیم.
* موذن تنها نماز جماعت اردوگاه
این آزاده صبور، روز شیرین آزادی از اردوگاه تکریت 11 را این طور توصیف میکند:
"تنها یک بار صلیب سرخیها را در اردوگاه دیدیم و آن روزی بود که آزاد شدیم. دو آقا و یک خانم بودند. در اینجا باید بگویم که نماز جماعت در اردوگاه ممنوع بود. اگر سه نفر کنار هم و حتی با فاصله یک متری نماز میخواندند؛ متهم به خواندن نماز جماعت میشدند و باید کتک میخوردند. اولین و تنها نماز جماعتی که در تکریت 11 خواندیم؛ در روز آزادی بود که صلیب سرخیها حضور داشتند. با وجود تمام خطرات، موذن آن نماز به یادماندنی شدم. گویی که نگهبانان عراقی با چشمانشان میخواهند چشمان مرا از کاسه در آوردند؛ اما من بیتوجه به کار خود ادامه دادم و بچهها برای اقامه نمازجماعت صف بستند و نماز اقامه شد. پس از آن نماز و در همان روز و در تاریخ 7/6/69 با اتوبوس راهی وطن شدیم.
تا مدتها به علت بیماریهای ناشی از اسارت در بیمارستان بودم تا اینکه کمی حالم بهبود یافت.
* مدیون خانوادهام به خصوص همسرم هستم
آزاده گلستان زاده که به تازگی دامادش را از دست داده و او و خانوادهاش داغدار از دست دادن دامادشان هستند؛ اما از زندگی این روزهایش میگوید:
" زندگیم را مدیون خانوادهام و علی الخصوص همسرم هستم و نمیدانم چگونه باید قدردان زحماتش باشم. من قبل از اسارت ازدواج کردم و سه فرزند داشتم و با فرض اینکه من به شهادت رسیدهام، همسرم سه فرزندم را با سختی بزرگ کرد و مراقب آنها بود. در روزهایی که من اسیر بودم و هیچ کس تصور نمیکرد که من زنده هستم، او برای درددل کردن با من به سرمزار من میرفت و یک تنه در تربیت فرزندان تلاش نمود. از او ممنونم که با وجود تمام مشکلات و سختیهای آن روزها و مشکلات این روزها در کنار من است و پشتیبان من در زندگی است.
بعد از اسارت ، به استخدام آموزش و پرورش درآمدم و هم اکنون بازنشسته هستم. البته در همان سالها، خدا دختری را به من هدیه کرد و هم اکنون مشغول به تحصیل در دانشگاه است.
* آزادهها را درک کنند
این آزاده ضمن گلایه های بسیار از سازمان ایثارگران و مسؤولان امر اضافه می کند:
" مهمترین نیاز امروز آزاده ها، این است که ما را درک کنند. بسیاری از بچهها، از لحاظ روحی، دچار مشکلات عدیدهای هستند. حجم شکنجهها و توهینهای بعثیهای خدانشناس، به حدی زیاد بود که گاه از خدا آرزوی مرگشان را میکردیم. وقتی آنها به بهانههای مختلف به خانوادههای ما فحشهای رکیک میدادند و در پاسخشان حرفی به جز کتک خوردن نداشتیم؛ زمانی که نوجوانی 14 ساله در اردوگاه را به حدی زدند که تاب و توانمان رفت و وقتی امروز بعد از گذشت 20 سال از آن روزها به ما میگویند میخواستید نروید؟ حالا که انتخاب کردید و رفتید حقتان است، تحمل کنید.
زمانی که خانوادههای شهدا را میبینیم و شرمنده آنها میشویم؛ بیشترین نیازمان این میشود که حداقل درکمان کنند. وقتی آزادهای به دلیل صفر بودن سطح بهداشتی اردوگاه، دچار بیماریها و عفونتهای کلیوی و گوارشی شده و برای درمان خود، قادر به پرداخت هزینههای سرسام آور درمانی نیست و برای تامین نیازهای درمانی به بنیاد شهر خود مراجعه میکند و آنها به او میگویند چند درصد هستی؟ چه پاسخی دارد. آزادگان ظاهرا هیچ مشکل و بیماری ندارند و سلامت هستند. اینان از ما چه میدانند؟ چه کسی از بیماریهای ما خبر دارد؟ بیماریهایی که یادگار روزهای اسارت است؟ یادگار روزهای سختی و شکنجه است؟ یادگار روزهای مقاومت، دفاع و ایمان است؟ نیاز آزادهها این است که درک شوند. در جواب کسانی که میگویند میخواستید نروید، سکوت میکنیم؛ اما حقمان این نیست که بعد گذراندن آن همه مصیبت و درد، مستحق شنیدن این حرفها باشیم، چه از سوی مسئولین و چه از سوی بعضی از مردم.
*دلتنگ روزهای اسارت
گلستان زاده اما هنوز دلتنگ روزهای اسارت است و بنا به گفته خودش بسیار دلش برای اردوگاه تنگ میشود؛ و در این باره میگوید: " ای کاش برنمیگشتیم و همانجا میماندیم. آنجا همه چیز بود؛ صدق، صفا،دوستی، معرفت، و از همه بیشتر یاد خدا و عنایات ائمه علیه السلام. هیچ کس به فکر چیزی نبود، به جز سربلندی اسلام و ایران. ما به هم روحیه میدادیم. کمک حال و پشتیبان هم بودیم. همه از حال هم خبر داشتیم و یک رنگ و یکدل بودیم.
* همچون گذشته آزادهایم
آزاده مسلم گلستان زاده در پایان تاکید کرد که : " از گذشته خود پشیمان نیستیم و با وجود تمام سختیها چه در طول اسارت و چه در طول سالهای پس از اسارت، هنوز هم پشتیبان ولایت فقیه هستیم و هر زمان و هر کجا گوش به فرمان رهبر هستیم و حاضریم جان خود را برای پاسداری از ارزشهای انقلاب فدا کنیم و با آزادگی به شهادت برسیم."
* وظیفه در برابر دفاع از وطن
در ابتدای صحبت هایش از وظیفه خود در قبال حراست و پاسداری از کیان وطن به ما میگوید:" با وجود تشکیل خانواده و اینکه سه فرزند کوچک داشتم، برای دفاع از اسلام، ناموس و خاک وطنم، وظیفه خود میدانستم که به جبهه بروم. خانوادهام را به خدا سپردم و عازم جبهه شدم و اسلحه به دست گرفتم. جبهه به من و امثال من نیاز داشت و من هم به جبهه. باید مقابل دشمن بیوجدان میایستادیم و من هم فرزند این سرزمینم و بنا به فرمان حضرت امام ره باید سنگرها را حفظ میکردیم. هنوز هم نگران آینده و استقلال وطن هستم و همچون آن روزها برای عزت و سربلندیش دعا میکنم تا به دست صاحب اصلیاش برسد.
* شرایط سخت اسارت در اردوگاه
او از اینکه ناباورانه به اسارت درآمد و هیچ گاه تصور نمیکرد که روزی اسیر شود، میگوید:"بعد از شب اول عملیات کربلای 5، ساعت 11 صبح روز جمعه به اسارت دشمن در آمدیم. یک دسته بودیم که به محاصره درآمدیم. وحید اسماعیلی توانست فرار کند؛ ولی دو ماه بعد، به اسارت درآمد و ما او را در اردوگاه تکریت 11 دیدیم. من به همراه غلامرضا مرتزج، منوچهر غلامی و موسی بستانیان به اسارت درآمدیم. باور این که به اسارت در آمدهایم، سخت بود؛ اما راضی بودیم به رضای خدا.
وی در توصیف شرایط موجود در استخبارات و اردوگاه اینچنین اضافه میکند: "ما را به بصره منتقل کردند. چند روزی در اتاقکهای کوچکی در بصره برای بازجویی با سختترین شکنجهها بودیم؛ تا اینکه ما را به استخبارات بغداد بردند. بازجویان ما در استخبارات منافقینی بودند که بویی از انسانیت نبرده بودند. روز اول من را به همراه چهار نفر دیگر به یک اتاق 40 در 20 بردند. یغلبی به ما دادند که از آنها باید برای غذاخوردن و همچنین اجابت مزاج استفاده میکردیم. بعد از چند روز تحمل شکنجه و بازجویی به جمع اسرای دیگر در استخبارات اضافه شدیم. سید کرامت حسینی - خدا حفظش کند- در آنجا به ما که به قولی تازه وارد بودیم، روحیه میداد و سعی میکرد ما را آرام کند.
* در زادگاه صدام ملعون
بعد از دو ماه به اردوگاه تکریت 11 ، محل زادگاه آن خدانیامرز؛ صدام منتقل شدیم. تصور میکردیم که شرایط در آنجا بهتر باشد. اما تصور غلطی بود. به دروغ اسمش اردوگاه بود. در وسط بیابان سولهای زده بودند که محل نگهدار ی حیوانات بود. خودمان توانستیم کمی وضعیتش را بهتر کنیم. چهار سال فقط درد و زجر و سختی بود. من مسئول نظافت اردوگاه بودم. فکر نمیکنم که کسی توانست در طول مدت اسارت در تکریت 11 ، یک دستشویی راحت برود. اگر هم میتوانست، آن روز برایش حکم بهشت را داشت. خدا لعنت کند عدنان افسر عراقی را؛ با شکنجههای وحشیانهاش موجب شهادت چند تن از اسرای اردوگاه شد. علی آمریکایی داشتیم افسر دیگر عراقی که روزمان را سیاه میکرد؛ از خدا مرگ اینها را میخواستیم. اسارت نبود ؛ شکنجهگاه بود. نه میتوانستیم نماز بخوانیم، نه چند دقیقه آسوده بخوابیم و نه ... . حتی چشم دیدن خندههای بچهها را نداشتند. یادم هست روزی در اردوگاه سه نفر از بچهها باهم راه میرفتند و یکی از آنها برای روحیه دادن شوخی میکرد و آنها را میخنداند. عراقیها این صحنه را دیدند و به شدت آنها را زدند. در داخل بند 1 آسایشگاه 2، مسعود نیک منش 14 ساله بود. از فرط ناراحتی برای بچهها، گوشهای ناراحت و افسرده نشسته بود. عماد نگهبان عراقی آمد و از من پرسید:" چرا ناراحت است؟" من هم به دروغ گفتم:" دلتنگ خانواده است." چون اگر میدانستند برای چه ناراحت است، او را میزدند. با سر پایین باید در اردوگاه راه میرفتیم؛ اگر کسی به آسمان و افق دوردست نگاه میکرد، بیچاره بود. سر بالا ممنوع بود. آنقدر در آمارگیری، ما روی پاهای خود مینشستیم که الان مشکل داریم.
* تنها سلاح در اسارت
گلستان زاده از مقاومت و ایستادگی در برابر تنبیهها و شکنجههای عراقیها میگوید:" تنها با اعتقاداتمان توانستیم مقاومت کنیم. برای در امان ماندن از کتک عراقیها آیه شریفه وجعلنا را میخوانیدم و از مقابل آنها رد میشدیم. آنها هم با همان آیه شریفه، کور میشدند و آزارشان به ما نمیرسید.
زمستان اگر میخواستند کسی را تنبیه کنند به درون حوضی میانداختند و بعد به روی خاک وگل اردوگاه، وحشیانه و به قصد مرگ با کابل میزدند و تنها سلاح، یادخدا و ذکر ائمه علیه السلام بود که توان ایستادگی را به ما میبخشید.
عراقیها برای نفوذ در اعتقادات بچهها کارهای زیادی می کردند، و ما با توکل برخدا شکستشان میدادیم. برایمان تلویزیون میآوردند و فیلمهای رقص و آواز پخش میکردند. پس از آن، دستگاه ویدیویی آوردند و در آسایشگاهها همه را مجبور میکردند که فیلمهایشان را تماشا کنند. همه بیرون میآمدیم و کتک هم میخوردیم. ولی ارزش داشت و باعث شد تا آن دستگاه ویدئو را بردند. میدانستیم که اگر قبول کنیم، فردا نقشهای دیگر میریختند و تبلیغات میکردند که اسرای ایرانی اینگونهاند. در اردوگاه برایمان تلویزیون گذاشتند و دو کانال، نیم ساعت برنامه درباره منافقان و امکاناتی که برای پناهندگان میدادند، نشان میداد و برای اینکه بچهها را جذب کنند، وادار میکردند تا آن برنامهها را ببینند؛ اما با درایت و بینش بسیجیوار اسرا آنان به اهداف خود نرسیدند و شکست خوردند.
از عمد کارهایی را به ما محول میکردند که در توان و تخصص ما نبود. با ماشین کمپرسی شن میآوردند و شن را به گوشهای از اردوگاه میریختند و دستور میدادند بدون وسیله و در مدت زمان 10 دقیقه آن را به سمت دیگر اردوگاه ببریم. آنها میخواستند ما را اذیت کنند که انجام این کارها را برای ما اجبار میکردند. ما هم به حالت دو، با ظرفهای غذایمان شنها را در 10 دقیقه جابه جا میکردیم. عدنان که قصد اذیت کردن ما را داشت؛ مستاصل میگفت:" نمیدانم چطور این کار را انجام می دهید." و اینها دیوانه میشدند. همه اینها معجزه الهی بود که نمیگذاشت بهانه دیگری برای شکنجه به آنها بدهد.
* دروغ گویی منافقان برای کمک به عراقیها
گلستان زاده از آزار وحشیانه جاسوسان و منافقین که در پی به دست آوردن بهانه برای اذیت و آزار اسرا بودند، می گوید:" روزی نبود که ما را نیازارند؛ آنها برای این کار متوسل به دروغ گویی میشدند. روزی غذایی برای ما آوردند. بینمک بود. یکی از بچهها فقط گفته بود که غذا بینمک است. به گوش عراقیها رسانده بودند که ما به صدام بابت این غذا فحش دادهایم و خدا آن روز را برای کسی نیاورد؛ کربلایی به راه افتاد. آنقدر بچهها را زدند که حساب نداشت.
اگر لو میرفت که کسی پاسدار و یا بسیجی است، آنقدر شکنجهاش میدادند تا در زیر شکنجهها شهید میشد. بچهها فداکاری داشتند، مردانگی کردند و ایستادند و کار بزرگی بود. باید در تاریخ ثبت شود که این اسرا چه روزهایی را از سر گذراندهاند. هیچ کس هم نمیتواند درک کند. اسارت سخت است، اسارت درد بیدرمان است.
یادم هست که یکی از بچه ها در آشپزخانه کار میکرد. یکی از جاسوسان به دروغ، به افسران عراقی گفت که او قصد دارد با کارد آشپزخانه نگهبان آشپزخانه را بکشد. عراقیها به سرعت آمدند و او را به اتاقی بردند و کف زمین خواباندند. در آن هنگام ، اتوی داغ به ته پایش چسباندند. من از کنج حیاط و از گوشه پنجره، اتاق را می دیدم. مشاهده این صحنه برای من غیر قابل تحمل بود؛ چه برسد به این اسیر. انقدر اتو را چسباندند که گوشت کف پای او سوخت و اتو به استخوان رسید. او تا دو سه ماه قادر به ایستادن بر روی پاهایش نبود و با بچه ها او را بغل میکردیم و جابه جا میکردیم.
زجر آورترین شکنجه ها از دیدگاه این آزاده شکنجه های فردی بود. او اضافه می کند:" مواقعی که همه را با هم میزدند برایمان درد نداشت، چون همه با هم کتک میخوردیم؛ ولی وقتی یک اسیر را در مقابل چشمان ما میزدند، از خدا مرگمان را میخواستیم. چون نمیتوانستیم به او کمک کنیم.
* موذن تنها نماز جماعت اردوگاه
این آزاده صبور، روز شیرین آزادی از اردوگاه تکریت 11 را این طور توصیف میکند:
"تنها یک بار صلیب سرخیها را در اردوگاه دیدیم و آن روزی بود که آزاد شدیم. دو آقا و یک خانم بودند. در اینجا باید بگویم که نماز جماعت در اردوگاه ممنوع بود. اگر سه نفر کنار هم و حتی با فاصله یک متری نماز میخواندند؛ متهم به خواندن نماز جماعت میشدند و باید کتک میخوردند. اولین و تنها نماز جماعتی که در تکریت 11 خواندیم؛ در روز آزادی بود که صلیب سرخیها حضور داشتند. با وجود تمام خطرات، موذن آن نماز به یادماندنی شدم. گویی که نگهبانان عراقی با چشمانشان میخواهند چشمان مرا از کاسه در آوردند؛ اما من بیتوجه به کار خود ادامه دادم و بچهها برای اقامه نمازجماعت صف بستند و نماز اقامه شد. پس از آن نماز و در همان روز و در تاریخ 7/6/69 با اتوبوس راهی وطن شدیم.
تا مدتها به علت بیماریهای ناشی از اسارت در بیمارستان بودم تا اینکه کمی حالم بهبود یافت.
* مدیون خانوادهام به خصوص همسرم هستم
آزاده گلستان زاده که به تازگی دامادش را از دست داده و او و خانوادهاش داغدار از دست دادن دامادشان هستند؛ اما از زندگی این روزهایش میگوید:
" زندگیم را مدیون خانوادهام و علی الخصوص همسرم هستم و نمیدانم چگونه باید قدردان زحماتش باشم. من قبل از اسارت ازدواج کردم و سه فرزند داشتم و با فرض اینکه من به شهادت رسیدهام، همسرم سه فرزندم را با سختی بزرگ کرد و مراقب آنها بود. در روزهایی که من اسیر بودم و هیچ کس تصور نمیکرد که من زنده هستم، او برای درددل کردن با من به سرمزار من میرفت و یک تنه در تربیت فرزندان تلاش نمود. از او ممنونم که با وجود تمام مشکلات و سختیهای آن روزها و مشکلات این روزها در کنار من است و پشتیبان من در زندگی است.
بعد از اسارت ، به استخدام آموزش و پرورش درآمدم و هم اکنون بازنشسته هستم. البته در همان سالها، خدا دختری را به من هدیه کرد و هم اکنون مشغول به تحصیل در دانشگاه است.
* آزادهها را درک کنند
این آزاده ضمن گلایه های بسیار از سازمان ایثارگران و مسؤولان امر اضافه می کند:
" مهمترین نیاز امروز آزاده ها، این است که ما را درک کنند. بسیاری از بچهها، از لحاظ روحی، دچار مشکلات عدیدهای هستند. حجم شکنجهها و توهینهای بعثیهای خدانشناس، به حدی زیاد بود که گاه از خدا آرزوی مرگشان را میکردیم. وقتی آنها به بهانههای مختلف به خانوادههای ما فحشهای رکیک میدادند و در پاسخشان حرفی به جز کتک خوردن نداشتیم؛ زمانی که نوجوانی 14 ساله در اردوگاه را به حدی زدند که تاب و توانمان رفت و وقتی امروز بعد از گذشت 20 سال از آن روزها به ما میگویند میخواستید نروید؟ حالا که انتخاب کردید و رفتید حقتان است، تحمل کنید.
زمانی که خانوادههای شهدا را میبینیم و شرمنده آنها میشویم؛ بیشترین نیازمان این میشود که حداقل درکمان کنند. وقتی آزادهای به دلیل صفر بودن سطح بهداشتی اردوگاه، دچار بیماریها و عفونتهای کلیوی و گوارشی شده و برای درمان خود، قادر به پرداخت هزینههای سرسام آور درمانی نیست و برای تامین نیازهای درمانی به بنیاد شهر خود مراجعه میکند و آنها به او میگویند چند درصد هستی؟ چه پاسخی دارد. آزادگان ظاهرا هیچ مشکل و بیماری ندارند و سلامت هستند. اینان از ما چه میدانند؟ چه کسی از بیماریهای ما خبر دارد؟ بیماریهایی که یادگار روزهای اسارت است؟ یادگار روزهای سختی و شکنجه است؟ یادگار روزهای مقاومت، دفاع و ایمان است؟ نیاز آزادهها این است که درک شوند. در جواب کسانی که میگویند میخواستید نروید، سکوت میکنیم؛ اما حقمان این نیست که بعد گذراندن آن همه مصیبت و درد، مستحق شنیدن این حرفها باشیم، چه از سوی مسئولین و چه از سوی بعضی از مردم.
*دلتنگ روزهای اسارت
گلستان زاده اما هنوز دلتنگ روزهای اسارت است و بنا به گفته خودش بسیار دلش برای اردوگاه تنگ میشود؛ و در این باره میگوید: " ای کاش برنمیگشتیم و همانجا میماندیم. آنجا همه چیز بود؛ صدق، صفا،دوستی، معرفت، و از همه بیشتر یاد خدا و عنایات ائمه علیه السلام. هیچ کس به فکر چیزی نبود، به جز سربلندی اسلام و ایران. ما به هم روحیه میدادیم. کمک حال و پشتیبان هم بودیم. همه از حال هم خبر داشتیم و یک رنگ و یکدل بودیم.
* همچون گذشته آزادهایم
آزاده مسلم گلستان زاده در پایان تاکید کرد که : " از گذشته خود پشیمان نیستیم و با وجود تمام سختیها چه در طول اسارت و چه در طول سالهای پس از اسارت، هنوز هم پشتیبان ولایت فقیه هستیم و هر زمان و هر کجا گوش به فرمان رهبر هستیم و حاضریم جان خود را برای پاسداری از ارزشهای انقلاب فدا کنیم و با آزادگی به شهادت برسیم."