یکی از همان سربازها گفت: کل اسیری که عراق تا حالا تونسته بگیره، صد و پنجاه نفر بوده که اکثرشون هم مثل تو مجروحیت سخت دارن.
به گزارش شهداي ايران به نقل از سایت جامع آزادگان، خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده محمدجواد سالاریان است:
تمام مشکلات و مصایبی را که در استخبارات داشتیم، اینجا هم با آنها دست به گریبان بودیم، مخصوصا از لحاظ مسایل بهداشتی، حسابی به سوز و خارش افتاد. در دژبان مرکز، عراقیها که در طول روز دایما خودشان مزاحم ما می شدند، شبها هم چراغهایی با ولتاژ قوی را روشن می گذاشتند تا ما لحظهای احساس راحتی و آرامش نداشته باشیم.
توی جایم نشستم و پارچه شلوارم را به زحمت زدم بالا تا محل زخم را ببینم. ناگهان از چیزی که دیدم، شوکه شدم! تعدادی کرم ریز و سفید، توی قسمت عفونی شده می لولیدند و از سر و کول هم بالا می رفتند! موضوع را به بچهها گفتم. سیخ کبریت پیدا کردند و تاجایی که می شد، کرمها را یکی یکی آوردند بیرون و سر به نیست شان کردند. وقتی موضوع را به درجه داران و حتی افسران عراقی گفتیم تا شاید فرجی بشود و دوا و درمانی بکنند، هیچ ترتیب اثری ندادند. یکیشان می گفت: اینها هم مخلوقات خدا هستن، بگذارین چند روزی از شما بهرهای ببرن.
دقیقاً نمی دانم چند روز از ورودمان به آنجا می گذشت که یک روز بالاخره خدا به دل فرماندهشان انداخت تا چند امدادگر برای ما بفرستند. بعد از آن، آنها هر روز می آمدند زخمهای ما را تمیز می کردند و قدری پماد و چیزهای دیگر به آن می زدند و بعد هم باندپیچی و تمام. ولی این دوا و درمان قطعی زخمهای ما نبود و روز به روز سیاهی و عفونت آنها بیشتر می شد.
در همین مدت، هر روز نیروهای جدیدی به جمع ما اضافه می شد و بند و بساط بازجویی از آنها برقرار بود. برای همین هم، من هر روز باید برای ترجمه می رفتم شاهد همان صحنههای وحشیانه شکنجه می بودم.
یادم هست تا آخرین روزی که آنجا بودیم و نفرات اتاق کوچک ما به بیست و دو نفر رسیده بود، یکی از همان سربازها گفت: کل اسیری که عراق تا حالا تونسته بگیره، صد و پنجاه نفر بوده که اکثرشون هم مثل تو مجروحیت سخت دارن.
خودمان هم بعداً تحقیق کردیم، دیدیم این خبر درست است و حال آنکه بچههای ما صدها نیروی دشمن را اسیر کرده بودند و هزاران نفر از آنها را کشته بودند.
یکی از پرروییهای دشمن، نصب چند بلندگوی بزرگ در راهرو بود که تقریبا در طول شبانهروز روشن بود و با صدای بلندی، سرودها و آهنگهای حماسی و هیجانی پخش می کرد؛ و دایم از پیروزی خیالی خود و شکست افسانهای ما می گفت! و حال آنکه ما اطلاعات دقیق و کاملی از تلفات بالا و کمرشکن آنها در این عملیات داشتیم؛ مثلاً می دانستیم فقط حدود هفتاد فروند جنگنده دشمن منهدم شده، بیش از پنجاه هزار نفر کشته و زخمی، و حدود دو هزار نفر اسیر داده بودند. علاوه بر این کلی اسلحه و تجهیزات نظامی مثل سکوی پرتاب موشک، تانک، توپ و مهمات و خیلی چیزهای دیگر، صحیح سالم به دست نیروهای ما افتاده بود.
در واقع یکی از دلایل برخوردهای وحشیانهشان با ما، همین شکستهای افتضاح آور بود. این یکی از علتهای ضعف و خواری دشمن بود که؛ وقتی در جبهه کم می آورد، دق و دلیاش را سر یک عده اسیر مجروح و بی تمکین خالی می کرد.
تمام مشکلات و مصایبی را که در استخبارات داشتیم، اینجا هم با آنها دست به گریبان بودیم، مخصوصا از لحاظ مسایل بهداشتی، حسابی به سوز و خارش افتاد. در دژبان مرکز، عراقیها که در طول روز دایما خودشان مزاحم ما می شدند، شبها هم چراغهایی با ولتاژ قوی را روشن می گذاشتند تا ما لحظهای احساس راحتی و آرامش نداشته باشیم.
توی جایم نشستم و پارچه شلوارم را به زحمت زدم بالا تا محل زخم را ببینم. ناگهان از چیزی که دیدم، شوکه شدم! تعدادی کرم ریز و سفید، توی قسمت عفونی شده می لولیدند و از سر و کول هم بالا می رفتند! موضوع را به بچهها گفتم. سیخ کبریت پیدا کردند و تاجایی که می شد، کرمها را یکی یکی آوردند بیرون و سر به نیست شان کردند. وقتی موضوع را به درجه داران و حتی افسران عراقی گفتیم تا شاید فرجی بشود و دوا و درمانی بکنند، هیچ ترتیب اثری ندادند. یکیشان می گفت: اینها هم مخلوقات خدا هستن، بگذارین چند روزی از شما بهرهای ببرن.
دقیقاً نمی دانم چند روز از ورودمان به آنجا می گذشت که یک روز بالاخره خدا به دل فرماندهشان انداخت تا چند امدادگر برای ما بفرستند. بعد از آن، آنها هر روز می آمدند زخمهای ما را تمیز می کردند و قدری پماد و چیزهای دیگر به آن می زدند و بعد هم باندپیچی و تمام. ولی این دوا و درمان قطعی زخمهای ما نبود و روز به روز سیاهی و عفونت آنها بیشتر می شد.
در همین مدت، هر روز نیروهای جدیدی به جمع ما اضافه می شد و بند و بساط بازجویی از آنها برقرار بود. برای همین هم، من هر روز باید برای ترجمه می رفتم شاهد همان صحنههای وحشیانه شکنجه می بودم.
یادم هست تا آخرین روزی که آنجا بودیم و نفرات اتاق کوچک ما به بیست و دو نفر رسیده بود، یکی از همان سربازها گفت: کل اسیری که عراق تا حالا تونسته بگیره، صد و پنجاه نفر بوده که اکثرشون هم مثل تو مجروحیت سخت دارن.
خودمان هم بعداً تحقیق کردیم، دیدیم این خبر درست است و حال آنکه بچههای ما صدها نیروی دشمن را اسیر کرده بودند و هزاران نفر از آنها را کشته بودند.
یکی از پرروییهای دشمن، نصب چند بلندگوی بزرگ در راهرو بود که تقریبا در طول شبانهروز روشن بود و با صدای بلندی، سرودها و آهنگهای حماسی و هیجانی پخش می کرد؛ و دایم از پیروزی خیالی خود و شکست افسانهای ما می گفت! و حال آنکه ما اطلاعات دقیق و کاملی از تلفات بالا و کمرشکن آنها در این عملیات داشتیم؛ مثلاً می دانستیم فقط حدود هفتاد فروند جنگنده دشمن منهدم شده، بیش از پنجاه هزار نفر کشته و زخمی، و حدود دو هزار نفر اسیر داده بودند. علاوه بر این کلی اسلحه و تجهیزات نظامی مثل سکوی پرتاب موشک، تانک، توپ و مهمات و خیلی چیزهای دیگر، صحیح سالم به دست نیروهای ما افتاده بود.
در واقع یکی از دلایل برخوردهای وحشیانهشان با ما، همین شکستهای افتضاح آور بود. این یکی از علتهای ضعف و خواری دشمن بود که؛ وقتی در جبهه کم می آورد، دق و دلیاش را سر یک عده اسیر مجروح و بی تمکین خالی می کرد.