مادر 4شهيد از درد و دلهايش ميگويد:
به گزارش شهداي ايران به نقل از رجا نيوز: این نشانی نیاز به قلم و کاغذ ندارد. یکبار بشنوی حفظش میکنی: خیابان برادران شهید جوادنیا، کوچه برادران شهید جوادنیا، بنبست برادران شهید جوادنیا، منزل برادران شهید جوادنیا. پلاک را هم که ندانی، همان تابلوی بزرگ ابتدای بنبست راهنماییات میکند؛ تابلویی که عکس احمد، محمد، جواد و میثم را قاب گرفته و به همه میگوید در این بنبست چه خبر است. هرچند که شک داریم اینجا بنبست باشد. اینجا احتمالا بزرگراهی است که امتدادش تا اوج آسمان میرود. این مادر سالخورده که تصویرش این صفحات را متبرک کرده چهار بار با آئینه و قرآن در همین بنبست ایستاده، روی ماه پسرانش را بوسیده و راهی جبههشان کرده و چهار بار هم درب این خانه کوچک انتهای بنبست را زدهاند تا به او بگویند دیگر منتظر پسرش نباشد. چهار بار برایش آسمان و ریسمان بههم بافتهاند تا با خبر شهادت فرزندش یکباره مواجه نشود. او چهار بار بالای سر مزاری ایستاده که جگرگوشهاش را در آن دفن کردهاند. قهرمان قصه ما هر چهار بار به سجده افتاده که: «خدایا! راضیام به رضای تو«.
حالا در آستانه ۸۰ سالگی است اما صلابت او روز به روز بیشتر میشود ولی مگر میتوان عمق چشمانش را دید و شرمنده نشد؟ حاج خانم این روزها حال خوبی ندارد. این بیماریهای لعنتی دستبردار نیستند. با او سری تا قطعه شهدای بهشت زهرا زدیم تا در آستانه وفات حضرت ام البنین(س)، ام البنین شهر ما با فرزندانش تجدید دیدار کند.
تنها دلخوشی
ساعت ۳۰:۶ صبح است. حاجخانم زودتر از هر روز بیدار شده. قرار است قبل از شلوغی و ترافیک برویم و برگردیم. از آخرین باری که مزار فرزندانش را دیده دو ماه گذشته. برای اولین بار است که بین ملاقات مادر و پسرانش اینقدر فاصله افتاده. بیماری قلبی و بستری شدن در بیمارستان دیگر به او اجازه نمیدهد مثل قبل هفتهای چند بار راهی بهشت زهرا(س) شود. چقدر سخت است این روزها که پادرد و کمردرد او را خانهنشین کرده و تنها دلخوشی هم از او دریغ شده. حالا بعد از چندین هفته همراه پسر و دختر و عروسش میخواهد به قطعه شهدا برود.
بچهها کنار هم هستند
دختر و عصایی که در دستان اوست تکیهگاهش میشوند تا بتواند از ماشین پیاده شود. پسرش بازویش را میگیرد و سوار ویلچر میکند. از ماشین پیاده میشودو لبهایش آرام تکان میخورند. احتمالا دارد ذکر میگوید. عجیب نیست، مادر به زیارت پسرانش آمده. راستش را بخواهید برای سوال کردن کمی هراس داریم. میترسیم با سوالاتمان او را آزردهخاطر کنیم اما دل را به دریا میزنیم:
*حاجخانم! ابتدا سر قبر کدامیک از پسرها برویم؟
قبر بچهها نزدیک هم است و همسرم هم آنجاست.
*اولین شهید شما احمد آقاست؟
بله، پسر بزرگم بود.
کمکم به قبرها نزدیک میشویم. بچهها ویلچر مادر را از لابهلای قبرها عبور میدهند و او از احمد برایمان میگوید؛ «احمد قبل از انقلاب در جواهرسازی کار میکرد. وقتی مبارزه مردم علیه رژیم شاه جدیتر شد، درس و کار را کنار گذاشت و وارد مبارزه شد. اوایل جنگ اعلام کردند ۱۰۰ نیروی زبده برای آزادسازی پادگان بانه لازم است. حدود ۳۰۰ نفر از جمله احمد ثبت نام کردند. احمد کمی لاغراندام و ضعیف بود. برای همین قبول نکردند برود. آن روز با ناراحتی و گریه به مسئولان گفته بود یعنی من لیاقت شهادت ندارم؟ خلاصه آنقدر اصرار کرد که اسم یکی دیگر را خط زدند و اسم او را نوشتند. این شد که احمد رفت جبهه«.
میپرسیم چطور شهید شد؟ پاسخ حاجخانم ما را یاد فیلم «چ» ابراهیم حاتمیکیا میاندازد که این روزها روی پرده سینماهاست؛ «احمد عضو گروه چریکی شهید چمران بود. بعد از آنکه پادگان بانه را با هلیکوپتر از اشغال درآوردند سه روز زیر آتش سنگین دشمن قرار گرفتند. در آن سه روز، ۴۵۰ خمپاره به پادگان خورد و ۴۱ نفر شهید شدند. از جمله احمد که صورت و شکمش بهشدت آسیب دیده بود«.
برای علی خواستگاری هم رفته بودیم
در خنکای صبح احساس میکنی شهدایی که اینجا هستند به تو لبخند میزنند. حس میکنی با تو حرف میزنند. انگار همه آنها از تابلوهایی که بالای قبرشان نصب شده تو را نگاه میکنند. حاجخانم بالای قبر مینشیند و قرآنش را باز میکند. چنددقیقهای سکوت و نگاه او که آیات را خط میبرد. علی دومین فرزند شهید خانواده است. حاجخانم به قبرش اشاره میکند و میگوید: «علی آقا دیپلمش را که گرفت به منطقه «بازیدراز» رفت. او ماموریتی کار میکرد. دو ماه جبهه بود، دو ماه جماران و دو ماه فرودگاه. چرخشی کار میکرد. برای او خواستگاری هم رفته بودیم. قرار بود از جبهه برگردد و کارهای ازدواجش را انجام دهیم که رفت و دیگر نیامد. در عملیات آزادسازی خرمشهر بههر زحمتی که بود شرکت کرد. شش ماه قبلش سینهاش مجروح شده بود و اوضاع جسمیاش اصلا خوب نبود. با این حال بلافاصله بعد از معالجه به جبهه برگشت و در عملیات بیتالمقدس ۱ به شهادت رسید. درست چند ساعت قبل از شهادت یونس«.
غافلگیر میشویم. مگر علی و یونس همزمان شهید شدهاند؟ میگوید: «بله، هر دو در یک عملیات و به فاصله چند ساعت شهید شدند اما با هم نبودند. یونس از پهلو آسیب دیده بود. خودم جنازهاش را دیدم. او کاملا سوخته بود. یونس خوب میدانست شهید میشود. هر بار به او میگفتم چرا نامه نمینویسی، میگفت من که اول و آخر شهید میشوم چرا نامه بنویسم؟«
از برادرانش جا نماند
بچهها آب آوردهاند تا سنگ قبرها را بشویند. حاجخانم دستانش را روی قبر محمد میکشد، پسر کوچکتر برای مادر عزیزتر است حتما؛ حتی اگر خود او اعتراف نکند! حاجخانم برایمان از محمد میگوید؛ «محمد آخرین شهید من بود. در گردان تخریب کار میکرد. چون خبر شهادت سه برادرش را شنیده بود، برای جبهه و جنگ و شهادت بیتابی میکرد. یکبار گوشش مجروح شد و به تهران آمد. دکترها برایش استراحت نوشته بودند اما او همان لحظه که از بیمارستان مرخص شد به جبهه برگشت. وقتی فهمیدم به جبهه رفته، یکی از دوستانش را با موتور فرستادم دنبالش اما محمد آنقدر عجله داشت که دوستش با موتور هم به او نرسید». به داستان شهادت آخرین فرزندش که میرسد، میگوید: «سال ۶۶ با یکی از دوستانش شهید شد. داشتند از عملیات برمیگشتند که دوستش تیر میخورد و محمد هرچه سعی میکند او را عقب بیاورد نمیتواند. موقع برگشتن وقتی به خاکریز میرسد، تیر مستقیم بهصورتش میخورد. محمد این طرف خاکریز میافتد و دوستش آن طرف. جنازه دوستش هیچوقت برنگشت اما بدن محمد را برای من آوردند. خودش همیشه میگفت از خدا میخواهم جنازهام دست عراقیها نیفتد«.
چقدر باشکوهی بانو
مادر با دیدن قبر فرزندانش انگار جانی تازه گرفته. دردی که تا آن هنگام بند بند وجودش را نشانه رفته بود و در چهرهاش خودنمایی میکرد در لحظهای رفت. چشمانش داد میزنند که حالش خوب است. با همان آرامش، عینک را به چشمانش نزدیک میکند و کتاب دعا را دستش میگیرد. در چهرهاش اطمینان خاطری دیده میشود که دل ما را هم قرص میکند که خدا صدای بندگانش را میشنود؛ مادر پیری که چند لحظه قبل به پسرش متکی بود، حالا استقامت یک کوه را دارد. طوری که انگار تکیهگاه همه انسانهاست. دوست دارم جلو بروم و بر چادر سیاهش بوسه بزنم اما خجالت میکشم خلوت او و فرزندانش را بههم بزنم. میگویم حاجخانم ما را هم دعا کنید. صدایمان را نمیشنود اما حتم دارم بچهها صدای من و حاجخانم را میشنوند. حاجخانم سرش را بلند میکند. احساس میکنم انگار هیچ جداییای بین مادر و پسران شهیدش نیست. حس میکنم آنقدر دل آنها بههم نزدیک است که او اصلا احساس دوری و دلتنگی ندارد. حاجخانم به سفره روبهرویش نگاه میکند. می گوییم حاج خانم می خواهیم این مطلب را روز وفات حضرت ام البنین منتشر کنیم، خندهای بر لبانش مینشیند و میگوید: «ما کجا و ام البنین کجا؟ پسران من فدای پسران ام البنین»
حالا در آستانه ۸۰ سالگی است اما صلابت او روز به روز بیشتر میشود ولی مگر میتوان عمق چشمانش را دید و شرمنده نشد؟ حاج خانم این روزها حال خوبی ندارد. این بیماریهای لعنتی دستبردار نیستند. با او سری تا قطعه شهدای بهشت زهرا زدیم تا در آستانه وفات حضرت ام البنین(س)، ام البنین شهر ما با فرزندانش تجدید دیدار کند.
تنها دلخوشی
ساعت ۳۰:۶ صبح است. حاجخانم زودتر از هر روز بیدار شده. قرار است قبل از شلوغی و ترافیک برویم و برگردیم. از آخرین باری که مزار فرزندانش را دیده دو ماه گذشته. برای اولین بار است که بین ملاقات مادر و پسرانش اینقدر فاصله افتاده. بیماری قلبی و بستری شدن در بیمارستان دیگر به او اجازه نمیدهد مثل قبل هفتهای چند بار راهی بهشت زهرا(س) شود. چقدر سخت است این روزها که پادرد و کمردرد او را خانهنشین کرده و تنها دلخوشی هم از او دریغ شده. حالا بعد از چندین هفته همراه پسر و دختر و عروسش میخواهد به قطعه شهدا برود.
بچهها کنار هم هستند
دختر و عصایی که در دستان اوست تکیهگاهش میشوند تا بتواند از ماشین پیاده شود. پسرش بازویش را میگیرد و سوار ویلچر میکند. از ماشین پیاده میشودو لبهایش آرام تکان میخورند. احتمالا دارد ذکر میگوید. عجیب نیست، مادر به زیارت پسرانش آمده. راستش را بخواهید برای سوال کردن کمی هراس داریم. میترسیم با سوالاتمان او را آزردهخاطر کنیم اما دل را به دریا میزنیم:
*حاجخانم! ابتدا سر قبر کدامیک از پسرها برویم؟
قبر بچهها نزدیک هم است و همسرم هم آنجاست.
*اولین شهید شما احمد آقاست؟
بله، پسر بزرگم بود.
کمکم به قبرها نزدیک میشویم. بچهها ویلچر مادر را از لابهلای قبرها عبور میدهند و او از احمد برایمان میگوید؛ «احمد قبل از انقلاب در جواهرسازی کار میکرد. وقتی مبارزه مردم علیه رژیم شاه جدیتر شد، درس و کار را کنار گذاشت و وارد مبارزه شد. اوایل جنگ اعلام کردند ۱۰۰ نیروی زبده برای آزادسازی پادگان بانه لازم است. حدود ۳۰۰ نفر از جمله احمد ثبت نام کردند. احمد کمی لاغراندام و ضعیف بود. برای همین قبول نکردند برود. آن روز با ناراحتی و گریه به مسئولان گفته بود یعنی من لیاقت شهادت ندارم؟ خلاصه آنقدر اصرار کرد که اسم یکی دیگر را خط زدند و اسم او را نوشتند. این شد که احمد رفت جبهه«.
میپرسیم چطور شهید شد؟ پاسخ حاجخانم ما را یاد فیلم «چ» ابراهیم حاتمیکیا میاندازد که این روزها روی پرده سینماهاست؛ «احمد عضو گروه چریکی شهید چمران بود. بعد از آنکه پادگان بانه را با هلیکوپتر از اشغال درآوردند سه روز زیر آتش سنگین دشمن قرار گرفتند. در آن سه روز، ۴۵۰ خمپاره به پادگان خورد و ۴۱ نفر شهید شدند. از جمله احمد که صورت و شکمش بهشدت آسیب دیده بود«.
در خنکای صبح احساس میکنی شهدایی که اینجا هستند به تو لبخند میزنند. حس میکنی با تو حرف میزنند. انگار همه آنها از تابلوهایی که بالای قبرشان نصب شده تو را نگاه میکنند. حاجخانم بالای قبر مینشیند و قرآنش را باز میکند. چنددقیقهای سکوت و نگاه او که آیات را خط میبرد. علی دومین فرزند شهید خانواده است. حاجخانم به قبرش اشاره میکند و میگوید: «علی آقا دیپلمش را که گرفت به منطقه «بازیدراز» رفت. او ماموریتی کار میکرد. دو ماه جبهه بود، دو ماه جماران و دو ماه فرودگاه. چرخشی کار میکرد. برای او خواستگاری هم رفته بودیم. قرار بود از جبهه برگردد و کارهای ازدواجش را انجام دهیم که رفت و دیگر نیامد. در عملیات آزادسازی خرمشهر بههر زحمتی که بود شرکت کرد. شش ماه قبلش سینهاش مجروح شده بود و اوضاع جسمیاش اصلا خوب نبود. با این حال بلافاصله بعد از معالجه به جبهه برگشت و در عملیات بیتالمقدس ۱ به شهادت رسید. درست چند ساعت قبل از شهادت یونس«.
غافلگیر میشویم. مگر علی و یونس همزمان شهید شدهاند؟ میگوید: «بله، هر دو در یک عملیات و به فاصله چند ساعت شهید شدند اما با هم نبودند. یونس از پهلو آسیب دیده بود. خودم جنازهاش را دیدم. او کاملا سوخته بود. یونس خوب میدانست شهید میشود. هر بار به او میگفتم چرا نامه نمینویسی، میگفت من که اول و آخر شهید میشوم چرا نامه بنویسم؟«
از برادرانش جا نماند
بچهها آب آوردهاند تا سنگ قبرها را بشویند. حاجخانم دستانش را روی قبر محمد میکشد، پسر کوچکتر برای مادر عزیزتر است حتما؛ حتی اگر خود او اعتراف نکند! حاجخانم برایمان از محمد میگوید؛ «محمد آخرین شهید من بود. در گردان تخریب کار میکرد. چون خبر شهادت سه برادرش را شنیده بود، برای جبهه و جنگ و شهادت بیتابی میکرد. یکبار گوشش مجروح شد و به تهران آمد. دکترها برایش استراحت نوشته بودند اما او همان لحظه که از بیمارستان مرخص شد به جبهه برگشت. وقتی فهمیدم به جبهه رفته، یکی از دوستانش را با موتور فرستادم دنبالش اما محمد آنقدر عجله داشت که دوستش با موتور هم به او نرسید». به داستان شهادت آخرین فرزندش که میرسد، میگوید: «سال ۶۶ با یکی از دوستانش شهید شد. داشتند از عملیات برمیگشتند که دوستش تیر میخورد و محمد هرچه سعی میکند او را عقب بیاورد نمیتواند. موقع برگشتن وقتی به خاکریز میرسد، تیر مستقیم بهصورتش میخورد. محمد این طرف خاکریز میافتد و دوستش آن طرف. جنازه دوستش هیچوقت برنگشت اما بدن محمد را برای من آوردند. خودش همیشه میگفت از خدا میخواهم جنازهام دست عراقیها نیفتد«.
چقدر باشکوهی بانو
مادر با دیدن قبر فرزندانش انگار جانی تازه گرفته. دردی که تا آن هنگام بند بند وجودش را نشانه رفته بود و در چهرهاش خودنمایی میکرد در لحظهای رفت. چشمانش داد میزنند که حالش خوب است. با همان آرامش، عینک را به چشمانش نزدیک میکند و کتاب دعا را دستش میگیرد. در چهرهاش اطمینان خاطری دیده میشود که دل ما را هم قرص میکند که خدا صدای بندگانش را میشنود؛ مادر پیری که چند لحظه قبل به پسرش متکی بود، حالا استقامت یک کوه را دارد. طوری که انگار تکیهگاه همه انسانهاست. دوست دارم جلو بروم و بر چادر سیاهش بوسه بزنم اما خجالت میکشم خلوت او و فرزندانش را بههم بزنم. میگویم حاجخانم ما را هم دعا کنید. صدایمان را نمیشنود اما حتم دارم بچهها صدای من و حاجخانم را میشنوند. حاجخانم سرش را بلند میکند. احساس میکنم انگار هیچ جداییای بین مادر و پسران شهیدش نیست. حس میکنم آنقدر دل آنها بههم نزدیک است که او اصلا احساس دوری و دلتنگی ندارد. حاجخانم به سفره روبهرویش نگاه میکند. می گوییم حاج خانم می خواهیم این مطلب را روز وفات حضرت ام البنین منتشر کنیم، خندهای بر لبانش مینشیند و میگوید: «ما کجا و ام البنین کجا؟ پسران من فدای پسران ام البنین»