آزاده کشورمان گفت: من خواب اسارتم را دیدم و بلافاصله برای مادرم نوشتم که اگر شما به تقدیر خدا اعتقاد دارید و رضای شما، رضایت خداست و شما که بر مجروحیت و شهادت من رضا هستید باید بر اسارت من هم رضا باشید.
به گزارش شهداي ايران به نقل از فارس، سرهنگ آزاده مهدی وطنخواهان اصفهانی، در نیمه شعبان سال 1342 در شهر اصفهان به دنیا آمد. در سن 14 سالگی، با مطالعه رساله حضرت امام (ره) که در منزل نگهداری میشد، مجذوب شخصیت ایشان میشود. سوم دبیرستان بود که غائله کردستان روی داد. با وجود اصرار فراوان برای حضور در آن منطقه و به دلیل سن کم و به قول خودش:"در حسرت مبارزه در غائله کردستان ماند" تا اینکه در 17 سالگی به عنوان مسئول دیده بانی دکل ابوذر عازم جبهه جنوب شد. در عملیات رمضان و با قیچی شدن رزمندگان ایرانی در شرق بصره، با وجود رزم فراوان و مجروحیت سخت از ناحیه کتف و چانه، خود را در حلقه محاصره نیروهای بعث عراقی یافت. برای فرار از این وضعیت، با جایگیری در سنگر درازکش و با تیراندازی به سمت دشمن، آخرین تلاشهای خود را بینتیجه میبیند. او که کار خود را تمام شده میدانست؛ در حالی که چفیه غرق به خون خود را به صورت میکشید، با خدای خود شروع به راز و نیاز میکند اما عراقیها به بالای سر او رسیدند...
در ادامه گفت وگوی سایت جامع آزادگان با این آزاده مبارز را میخوانیم:
* آقای وطنخواهان از خاطرات روزهای قبل پیروزی انقلاب اسلامی بفرمایید.
در مدرسه به طلبهچی معروف بودم. بیشتر اوقات، به دلیل پوشش نامناسب دبیران خانم، زمان آخر هر درس به سر کلاس می رفتم. از طریق پدرم، شب نامه و سخنرانی امام به دستم میرسید و در حد خود فعالیت داشتم. نشریههای جیبی «در راه حق» و «نسل جوان» از قم برایم ارسال میشد و اینچنین فعالیتهایی هم در مدرسه و هم در بیرون از مدرسه داشتم.
* چه سالی به تکاپوی اعزام به جبهه افتادید؟
قبل از شروع جنگ و در سال 59٫ با توجه به اینکه غائله کردستان رخ داد و از آنجایی که تاریخ تولدم در شناسنامه فروردین ماه سال 1343 بود؛ به رغم تلاش زیاد، با اعزامم به کردستان مخالفت شد و در حسرت اعزام به کردستان و مبارزه در آن منطقه ماندم. در خرداد سال 60، دوره چهارده روز آموزش نظامی را گذراندم و به این ترتیب عازم کردستان شدم. درست در شب انفجار حزب جمهوری به کردستان رفتم و فردای آن روز خبر شهادت بهشتی و هفتادو تن را شنیدم. تا مهرماه در کردستان ماندم و بعد از اطلاع فرمانده آن منطقه از سن کم من از ماندنم ممانعت کرد و اینگونه مرا به اصفهان برگرداندند. بعد از گذراندن امتحانات دیپلم؛ عازم جبهه جنوب شدم و تا 26 مهرماه خرمشهر بودم و بعد از آن در خط آبادان- اهواز، شهرک دارخوین، انرژی اتمی، دکل ابوذر و خط محمدیه بودم و با توجه به علاقه ای که داشتم، به عنوان دیده بان توپخانه انتخاب شدم. در ضمن آن هم در حدود 5 ماه، مسئول دیدهبانی دکل ابوذر و مسئول آموزش دیدهبانی بچههای بسیجی بودم. هفت آتش بار در آنجا مستقر بود. دو توپخانه 130، دو توپخانه 175، یک توپخانه 150و دیگری 155 و دو آتش بار 230 داشتیم. تا آزادی خرمشهر که در محمدیه بودم و قبل از آزادی خرمشهر به ده نثار و توسط بچههای اطلاعات به عراق منتقل شدیم. زیر نخلها پنهان میشدیم و در دوکیلومتریمان دهی بود. در منبع آب دیده بانی میدادیم و هر روز تحرکات عراقیها را گزارش میکردیم. بعدا به عنوان بیسیمچی لشکر 8 نجف، توسط شهید احمد کاظمی انتخاب شدم.
* در چه تاریخی و به چه صورتی به اسارت در آمدید؟
21/4/61 در عملیات رمضان و در چهل کیلومتری عراق؛ شرق بصره و دریاچه ماهی. بنده تک تیرانداز بودم. در آن عملیات، عراق به صورت نعل اسبی منطقه را پوشش داده بود و از پهلوها حمله کرد. دو تیپ شرکت نکردند و به این وسیله در آن عملیات قیچی شدیم. من از ناحیه فک راست دچار مجروحیت سختی شدم که به اسارت درآمدم.
من با دوستانی که در سال 60 در کردستان با آنها بودم؛ از جمله شهید مفقودالاثر محسن قنادنیا و یکی از دوستان روزهای کودکی و همچنین شهید حججی در یک دسته بودیم. در نزدیکی دپوی خط مواصلاتی عراق که محسن به شهادت رسید) البته بنده بعد از آزادی از اسارت، از شهادت ایشان مطلع شدم(، عراق آتش شدیدی روی منطقه عملیاتی ایران داشت که دستور عقب نشینی از طرف فرماندهان صادر شد. ما در حال عقب نشینی بودیم. در دپوی ارتش مستقر شدیم. شنیدیم که تعدادی از بسیجیان مانع عقب نشینی شدهاند؛ در صورتی که این خبر اشتباه بود و این عراقیها بودند که ما را محاصره کردند و قدرت عقب نشینی نداشتیم. تا ساعت 4 بعدازظهر با آقای سید محمدرضا ساداتی بودیم که در حال حاضر هم از دندانپزشکان حاذق اصفهان هستند. برگشتم و به پشت سر نگاه کردم. یکی از بچهها از ناحیه کمر یا پا، بدنش دو تکه شده بود و در لحظات آخر ذکر یا زهرا یا زهرا را زمزمه میکرد؛ که به شهادت رسید. شروع به دویدن کردم. متوجه یکی از رزمندهها که در سنگر درازکش بود شدم. به داخل سنگر پریدم که از پشت سر مورد اصابت تیر عراقیها قرار گرفتم. ترکش تیر به ناحیه کتف و زیر فک چپم اصابت کرد. از پشت کتف وارد و از جلو خارج شد. متوجه شدم که تیر به فکم اصابت کرده و بعدا از خراشیدگی و خونریزی زیر فک متوجه موضوع شدم.
وقتی در سنگر درازکش بودم، احساس سبکی به من دست داد. در همان حال که دعای "الهی عظم البلاء" را زمزمه میکردم، فکر میکردم که در حال وصل به عالم ملکوت هستم. احساس بسیار خوبی بود. دست چپم به کلی بیحس و همچون تکه گوشتی از تنم آویزان بود . بوی خوشی از خون دستم به مشامم میرسید؛ پیراهنم را در آوردم. زیرپیراهنم از خون تنم سرخ شده بود. در همان حال زمزمه و دعا، آن رزمنده که در کنار من بود، دستانش را بالا آورد و سعی داشت که از سنگر خارج شود. عراقیها متوجه ما شدند. چفیهی بزرگ عربیام که به شدت، غرق به خونم بود، روی صورتم کشیدم. کلاه خود را روی سرم گذاشتم. در واقع اینگونه وانمود کردم که تمام کردهام. عراقیها به بالای سرم رسیدند و به زبان عربی میگفتند: قم... قم... . برای ردگم کنی، هیچ واکنشی از خود نشان نمیدادم. به فارسی گفتند: بلند شو... بلند شو... . در همان حال با خدای خود اینگونه میگفتم که:" من چند سال است که در جبهه هستم و به اختیار خود آمدهام. تا حالا با خودم بوده و از این بعد با تو . بلند میشوم؛ اگر مرا به گلوله بستند و شهید شوم که غایت آرزوی من است اما اگر اسیر شدم، باید به من کمک کنی و مرا یاری کنی تا بتوانم اسارت را با سرافرازی پشت سر گذارم." با توکل بر خدا از جا بلند شدم و ایستادم. عراقیها با دیدن لباس غرق به خون و همچنین حمایل پر از نارنجکم، به شدت به وحشت افتادند و در حدود 20 نفر دور سنگر حلقه بستند. با اشاره دستشان، حمایل را با دست راست خود باز کردم که آن را از پشت سر قاپیدند. اسلحهام را گرفتند و با اشاره دست، مسیری را به من نشان دادند و گفتند: امشی... امشی... . شروع کردم به دویدن. در مسیر حرکت به شدت تیراندازی میکردند تا از مسیر تعیین شدهشان منحرف نشوم. جیبهای مرا تفتیش کردند و مفاتیح کوچکم، عکس امام و علما که در جیبم بود، را گرفتند.
نفربری در آن نزدیکی بود. آفتاب آن روز برعکس همیشه بود. خورشید در آسمان همچون سینی بزرگی بود و به شدت میتابید. من را بر روی موتور نفربری که ساعتها کار کرده بود، نشاندند. گاهی مجبور بودم دست راستم را حایل بدنم کنم و بنشینم. دستم که میسوخت، روی پا میایستادم. پایم میسوخت و باز عوض میکردم. راننده نفربر ایرانی که پیشتر هم از جراحتش توضیح دادم، کنارم بود و از درد ناله میکرد. در ناله هایش مکرر میگفت: سوختم... سوختم... . پیراهنم را درآوردم و زیر او انداختم. نفربر ایستاد و ما را پیاده کردند.
تعدادی از اسرای عملیات رمضان را همان جا اعدام کردند. تعدادی مجروح را با شنیهای تانک له کردند و تعدادی دیگر را با قفل کردن شنیهای تانک و معکوس کردن حرکت؛ و بعد از تکه تکه شدن بدنش و با زجر بسیار به شهادت رساندند.
ما را در آنجا نگه داشتند. اسرای دیگری هم بودند. مدتی گذشت. گریز میزنم به قبل؛ زمانی که در دارخوین و دکل ابوذر بودم؛ شخصی عرب زبان بود که با پسرش به نام مفتاح و پسر دیگرش سعید بر اثر ترکش گلوله تانک به شهادت رسید، من از آنها کمی عربی آموخته بودم. به زبان عربی به عراقیها گفتم: مای... مای.... . بچهها یاد گرفتند و آنها هم تکرار میکردند. با آفتابه آب تشنگی بچهها را رفع میکردند.
عراقیها بعد از گرفتن نبض، چون بدنم سرد شده بود فکر میکنند من مردهام . دست و پای مرا میگیرند و به داخل یک ماشین شورولت که اجساد خودشان و شهدای ما بود انداختند تا در بصره به خاک بسپارند.
* فکر میکردید اسیر شوید؟
زمانی که در دارخوین بودم و ده نثار که زیر نخلها به صورت مخفیانه کار شناسایی انجام میدادیم . یک نامه از سوی مادرم رسید. در نامه از من خواسته بودند که:" پسرم، یا شهید شو و یا مجروح؛ اما اسیر یا معلول نشو که من طاقت ندارم." اتفاقا همان شب، خواب اسارت در سالن آمفی تئاتر بصره را دیدم و خیلی جالبتر کسی که در آمفی تئاتر بصره از من مراقبت میکرد ( آقای محمد رضا ساداتی) را هم دیدم، البته در خواب ایشان را نمیشناختم. من خواب اسارتم را دیدم. بلافاصله برای مادرم نوشتم که اگر شما به تقدیر خدا اعتقاد دارید و رضای شما، رضایت خداست و شما که بر مجروحیت و شهادت من رضا هستید باید بر اسارت من هم رضا باشید. و حتی بر معلولیت من هم رضایت بدهید.
* در لحظات اولیه اسارت، خوابتان به یادتان آمد؟
نه. نمیتوانم غلو کنم اما چه در لحظه اسارت و چه در سالهای اسارت، سنگینی و ترسی و نگرانی به دل من راه پیدا نکرد و تحمل کردم. در واقع تمام و تمام خواست خدا و یاری خدا بود و دست خدا بود و ما هیچ کاره بودیم. ما انسانهایی بودیم که در بوته آزمایش قرار گرفتیم. همانند فولاد در کوره. در مدت 8 سال همانطور که حاج آقا ابوترابی عزیز فرمودند اسارت برای ما دانشگاهی بود و سفرهای پهن بود تا هر کس هر آنچه در توانش از ثواب است، جمع کند.
* از بیمارستان به کجا منتقل شدید؟
بعد از آن ما را به آمفی تئاتر بصره منتقل کردند. در حدود 1000 نفر در آنجا اسیر بود. گنجایش آمفی تئاتر 400 نفر بود. غذای حاجات ما روی سن از پشت دری به بیرون بود. از طرفی روز 25 رمضان تا عید فطر که انجا بودیم؛ شب که میخواستیم بخوابیم مثل نان ساندویچ بودیم! جا به قدری کم بود که یا باید ایستاده میخوابیدیم یا نشسته. روز دوم؛ سخنرانی پیرمردی مشهدی به نام عمو طالب در امفی تئاتر باعث تهییج احساسات اسرا شد. این طور گفت:" شما که در جبهه حاضر بودید روی مین بخوابید. حال جایی باز کنید تا زخمیها راحتتر باشند."
از بصره به طرف بغداد رفتیم. بعد از رسیدن به وزارت دفاع عراق من به همراه چند تن دیگر جزء آخرینها بودیم که از تونل مرگ میگذشتیم. به شدت اسرا را میزدند. رفتیم داخل دو کانتینر. طرفی دیوار بود و طرفی دیگر پلیت. دوستان اسیری که به وزارت دفاع عراق رفتهاند؛ با این مکان آشنا هستند. من اشتباها به جای اینکه به طرف کانتینر سمت راست بروم به کانتینر سمت چپ رفتم. افسری عراقی که از استخبارات آمده بود برای جبران اشتباه من، چنان سیلی محکمی به گوش من زد که پرده گوشم پاره شد (چندین سال بعد از آزادی متوجه ناشنوایی گوشم شدم.) برگشتم و برای اینکه باز ناله نکنم و صدایم را نشنوند؛ با دستم گوشه دشداشه را مشت کردم و فشاردادم تا آخ نگویم. نصف صورتم بیحس شده بود. به داخل کانتینر رفتم. دو نفر از استخبارات که کماندوی رزمیکار بودند با حرکات رزمی به شدت اسرا را میزدند. یکی دو شب آنجا بودیم تا اینکه در تاریخ 2/7/61 به موصل بزرگه (موصل 1) منتقل شدیم.
* با جراحت کتفتان چطور کنار میآمدید؟
در مدتی که آنجا بودم؛ روزنامههای حقیقت ( در قطع چهار برابر برگه A4 که هشتاد گرمی بود) را به اردوگاه میآوردند. من اینها را زیر سرم جمع میکردم و به عنوان بالش استفاده میکردم. البته نمیدانم که چرا این کار را میکردم. بعد از چند روز بخیههای دستم به خاطر این حرکت به طوری که به قدر یک انگشت زخم باشد، باز شد. و شبها که تا صبح میخوابیدم؛ چیزی شبیه به روغن ماشین از زخم دستم خارج میشد. روزنامه حقیقت همین جا به درد من خورد. اینها را در هم کردم تا به شکل مقوا در آمد و زیر دستم میگذاشتم. شب تا صبح روزنامه خیس میشد و به پتوی من نمیچسبید و صبحها اینها را از کتفم جدا میکردم. از این نظر روزنامهها به درد من خورد.
* چه زمان کتفتان به طور کامل بهبود یافت؟
حدودا هفت ماه طول کشید. که گفتم انگشت اشاره من به داخل زخم به راحتی فرو میرفت. حتی تا همین الان هم وقتی دوستان مرا میبینند، از جراحت دست من در زمان اسارت میگویند. نه میتوانستم طاق باز، نه دمر و نه روی کتف چپ بخوابم. هفت ماه را روی کتف راست خوابیدم که رنگ کتف راستم به کبودی درآمده بود، کاملا سیاه شد. و بعد از هفت ماه که توانستم روی کتف چپ بخوابم کم کم رنگ کبودی از بین رفت.
* موصل بزرگ چطور اردوگاهی بود؟
اوایل مردادماه سال 61 به موصل بزرگه رفتیم تا 20بهمن 61 ، هفت ماه در آنجا بودیم. حتی شاید تا مدتی بعد هم صلیب از ما خبر نداشت. از مرداد تا آبان ، نماز جماعت میخواندیم . سالگرد عملیات بستان بود. دوستان اعتراض میکردند. یکسری درگیریها پیش میآمد. مثلا مرداد ماه هوا به شدت گرم بود و برای تنبیه، پنکههای سقفی را خاموش میکردند. سهمیه هر اسیر، یک نان سمون بود. معمولا چون من مجروح بودم از این نانها نمیتوانستم استفاده کنم. نانها را جمع میکردم، بعد از یک هفته در پشت سرم قد یک پشتی نان جمع میشد. دوستان میآمدندو به من اصرار می کردند که بخور و نمیتوانستم بخورم. و آنها از نانها استفاده میکردند. از طرفی یکی از دوستان به نام رحمتالله دری که- خدا حفظش کند- (که به تازگی هم شنیدیم به دلیل جراحات دوران اسارت یکی از چشمانش را از دست داد)، ایشان میآمدند و چون من غذا زیاد نمیخوردم؛ پلاستیکی پیدا کرده بود و برای من از آشپزخانه غذا میگرفت و برای من میآورد. بعد از خوردن غذا، پلاستیک را با تاید میشست و برای وعدههای بعد دوباره در همان پلاستیک غذا میگرفت. در واقع ظرف غذایمان همین ظرف پلاستیکی بود.
هشت روز درها را برایمان بستند و چند روز غذا به ما ندادند. در این مدت از خمیرهای نان جمع آوری شده که به صورت آرد شده بود، استفاده میکردیم. سهمیه هر نفر در این هشت روز، هر روز چند قاشق آب و چند قاشق آرد بود. البته ما این خمیرها را جمع کرده بودیم تا در روز مبادا به کارمان آید . اما در اردوگاه کناریمان؛ این کار را نکرده بودند و ما آنها را تامین میکردیم. در حلبهای 17 کیلویی خمیرها را میریختیم و با طناب به صورت پاندول حرکت میدادیم و آسایشگاه کناری از ما میگرفتند. در بسته بود و اینگونه به هم کمک میکردیم. تا 22 بهمن به خاطر ورود اسرای جدید به موصل بزرگه، به موصل 4 منتقل شدیم.
* لحظات اولیه در موصل 4 چطور بود؟
برای ما تازگی داشت چون دوباره اسیر میدیدیم. آنها قدیمیتر بودند. خیلی کنجکاو بودیم. چه در همان روز چه بعدا که اسیر میآوردند که ببینیم چهر های آشنا در بین اسرا هست یا خیر. ضمن اینکه زمانی که در کردستان بودم، پسردایی من به اسارت در امده بود. خیلی دوست داشتم زمانی که به اردوگاه آمدم، او را ببینم . در لحظات اول احساس میکردم که شاید پسرداییم در آن جمع اسرا در حال تماشای من است.
* شرایط موصل 4 چگونه بود؟
در هفته اول ساعات خاصی در اسایشگاهها باز میشد. عراقیها اسایشگاههایی را انتخاب میکردند که به سرویس بهداشتی نزدیکتر باشد. کسی اجازه نداشت نزدیک پنجرههای اسایشگاههای اسرای قدیمیتر برود . در واقع اسرای قدیمی هم حق نداشتند از مسیری بروند که ما را ملاقات نکنند. بعد از یک هفته اجازه رفت و آمد دادند. 16 ساعت داخل بودیم و 8 ساعت بیرون . در آن 16 ساعت اجازه دستشویی رفتن نداشتیم و در داخل اردوگاه مجبور بودیم از پلیتها استفاده کنیم.
الحمدالله پایه گذار موصل 4 حاج آقا ابوترابی بودند و شاید به جرات بتوان گفت که بچهها یک دست بودند و اگر اسیری اشتباه میکرد و یا به طرف عراقیها میل پیدا میکرد، در بین خود بچهها مشکل حل میشد. اوایل عراقیها بیشتر کابل دستشان بود ولی بعدا روششان عوض شد. سعی میکردند که بچهها را به سمت خود جذب کنند، فرضا در روزنامهها و اخبار تلویزیون؛ اخبار گزینشی را به خورد اسرا میدادند تا بین بسیج و سپاه و ارتش، تفرقه بیاندازند.
اسرای اردوگاه، دو بار رادیوی عراقیها را ربودند و خیلی کمک کرد. رادیوی اول به خاطر نبود ساماندهی؛ توسط خود بچهها از بین رفت.
وحدت در اردوگاه چاره ساز و سامان دهنده امور و عزت اسرا بود و الان هم در جامعه ما به چنین چیزی نیاز داریم که مطیع اوامر رهبری باشیم. هر چند حاج آقا ابوترابی تماما در موصل 4 نبودند و وجودشان نیاز بود که هر اردوگاهی باشند و همین که ایشان بانی و پایه گذار بودند و برنامه ریز بودند. مراسم مختلفی در اردوگاه داشتیم. مراسم ورزشی که صلیب سرخ، تعدادی توپ والیبال، بسکتبال و فوتبال آوردند که البته عراقیها مخالف بودند. تئاتر و سرود و دعای کمیل و توسل و عزاداری ها در اردوگاه برپا بود.
عراقیها از طریق بلندگو، نوارهای آواز و ترانه عربی به خوانندگی زنان میگذاشتند که نمونه آن در شب شهادت حضرت علی علیه السلام بود تا از عزاداری اسرا در اردوگاه جلوگیری کنند. من خودم در باغچه در کنار اردوگاه داخل حیاط بودم و در مظلومیت حضرت گریه کردم.
* مسئولیت شما در اردوگاه چه بود؟
بنده خودم جز خبرنویسان اخبار رادیوی اردوگاه بودم و اخبار نماز جمعه به امامت آیت الله کاشانی را پیاده میکردم و پس از چند بار مرور در اختیار بچهها قرار میدادم. مدتی در خدمت اسرا به عنوان انتظامات بودم . بیشتر برنامهریز بازیهای فوتبال بودم. توپهایی که در بازی سوراخ میشد، به وسیله دو تیغ؛ دوخت شش ظلعیاش را به دقت میشکافتم و تیوپ آن را در میآوردم و نخهای آن را برای شیرازه کردن قرانها در اردوگاه نگه میداشتم تا به وقت نیاز بتوانم برای دوختن استفاده کنم. خیلی کارها مثل شیرازه کردن کتابها، انتظامات، مسئول تئاتر ، مسئول تدارکات تئاتر اردوگاه ، مسئول برگزاری بازیها و هر آنچه که در توان داشتم انجام میدادم.
* شما چه کلاسی را در اردوگاه دنبال میکردید؟
یک سری از کلاسها بود که قبلا هم در موصل یک هم برپا می شد. امثله جام المقدمات را توسط سید محمد سادات به صورت پیاده روی در اردوگاه یاد گرفتم. اما مطالبی که نیاز به یادگیری چشمی بود را با یک چوب بر روی خاک مینوشت تا من یاد بگیرم و بعد آنها را پاک میکرد. امثله را در همان جا یاد گرفتم و الحمدالله از نظر هوشی قوی هستم و در بسیاری از دیدارهایی که الان هم با بعضی علما دارم و برای انها قرائت میکنم آنها تعجب میکنند که چقدر خوب و بعد گذشت این همه سال همه را در ذهن دارم.
زبان فرانسوی را در اردوگاه با آقای جمشیدی که خدا حفظش کند؛ به هفت تا هشت زبان تسلط داشتند. سی نفر از دوستان جمع میشدند تا زبان فرانسوی یاد بگیرند. من چون به فوتبال و والیبال میرفتم، دیرتر به کلاس میرسیدم و در کلاس فرصت نمیشد تا کتاب را از دوستان بگیرم تا مطالعه کنم. به همین علت در حدود 8 جلسه از کلاسها را بدون داشتن کتاب گذراندم که مایه تعجب آقای جمشیدی بود. بعد از گذشت آن 8 جلسه، چون به من بسیار فشار میآمد؛ از رفتن به کلاسها صرفنظر کردم. آقای جمشیدی علت نیامدن مرا جویا شد. وقتی علت را گفتم. ایشان تعجب کردند و پرسیدند که پس این جلسات را چگونه حاضر میشدی و میتوانستی به سوالات جواب دهی؟ و من هم توضیح دادم که همه را دورادور یاد میگرفتم.
* کتاب ها از چه طریق به اسرای اردوگاه میرسید؟
شرلوک هلمز و اکسفورد را به صورت رایزنی ایران و بعضی را صلیب سرخ میآورد.
بهترین محیط که توانستم قران را یاد بگیرم، موصل یک بود. البته من در سال 56 به صورت مقدماتی قران را قرائت می کردم، اما در اسارت بهترین دوره برای یادگیری بود. قران برای آموزش 160 نفر بود و به صورت دورهای در بین بچهها میچرخید. من تا سوت آمار را میزدند و بعد از نماز مغرب و عشا تا 12 شب میخوابیدم . زمانی که همه خواب بودند، پشت یک ستون قران را تا 4 صبح میخواندم. دیگر نیازی به نوبت ماندن نبود. ضمن اینکه در ماه مبارک رمضان هم قران را چندین بار ختم میکردیم.
* چه برنامههای دیگری در اردوگاه توسط اسرا به اجرا در میآمد؟
محمدرضا یاوری از بچههای کرمانشاه بود که در اردوگاه مراسم رژه را برگزار میکرد. به این صورت که روی جورابهای مشکی بند میدوخت و به حالت پوتین در میآورد. با سرودهای حماسی که میخواند، به بچهها رژه نمایشی یاد میدادند.
گروه تئاتر هم توسط مرحوم محمدرضا هراتی و مهرداد فردوسیان و ابراهیم غفاری و محسن جهانبانی و دوستان دیگر برپا میشد که بنده هم در خدمتشان بودم. تئاتر ها را در آن 16 ساعت در داخل آسایشگاه به صورت مخفیانه اجرا میکردیم. من هم افتخار داشتم در اردوگاه اجرای نقش داشته باشم. در اردوگاه دو نمایشنامه نوشتم؛ یکی درباره شهدای حج و دیگری شهید رجایی که به اجرا در نیامد، چون به وقت آزادی رسید. خاطره یکی از جلسات در حضور آقای رجایی بود که باید به صورت تکنفره اجرا میشد.
در اردوگاه امکاناتی نبود، اما بچهها فکرهای پری داشتند. کمال عزیزی در اردوگاه یک دندان مصنوعی ساخت که اگر نمیدانستی، فکر نمیکردی که دندان، مصنوعی است. با دسته مسواک و در دبه قهوهای رنگ. اول با گل قالب دندان را ساخت و بعد با دسته مسواک و در دبه روغن که آب کرده بود، دندان را ساخت که اصلا قابل تشخیص نبود.
در ادامه گفت وگوی سایت جامع آزادگان با این آزاده مبارز را میخوانیم:
* آقای وطنخواهان از خاطرات روزهای قبل پیروزی انقلاب اسلامی بفرمایید.
در مدرسه به طلبهچی معروف بودم. بیشتر اوقات، به دلیل پوشش نامناسب دبیران خانم، زمان آخر هر درس به سر کلاس می رفتم. از طریق پدرم، شب نامه و سخنرانی امام به دستم میرسید و در حد خود فعالیت داشتم. نشریههای جیبی «در راه حق» و «نسل جوان» از قم برایم ارسال میشد و اینچنین فعالیتهایی هم در مدرسه و هم در بیرون از مدرسه داشتم.
* چه سالی به تکاپوی اعزام به جبهه افتادید؟
قبل از شروع جنگ و در سال 59٫ با توجه به اینکه غائله کردستان رخ داد و از آنجایی که تاریخ تولدم در شناسنامه فروردین ماه سال 1343 بود؛ به رغم تلاش زیاد، با اعزامم به کردستان مخالفت شد و در حسرت اعزام به کردستان و مبارزه در آن منطقه ماندم. در خرداد سال 60، دوره چهارده روز آموزش نظامی را گذراندم و به این ترتیب عازم کردستان شدم. درست در شب انفجار حزب جمهوری به کردستان رفتم و فردای آن روز خبر شهادت بهشتی و هفتادو تن را شنیدم. تا مهرماه در کردستان ماندم و بعد از اطلاع فرمانده آن منطقه از سن کم من از ماندنم ممانعت کرد و اینگونه مرا به اصفهان برگرداندند. بعد از گذراندن امتحانات دیپلم؛ عازم جبهه جنوب شدم و تا 26 مهرماه خرمشهر بودم و بعد از آن در خط آبادان- اهواز، شهرک دارخوین، انرژی اتمی، دکل ابوذر و خط محمدیه بودم و با توجه به علاقه ای که داشتم، به عنوان دیده بان توپخانه انتخاب شدم. در ضمن آن هم در حدود 5 ماه، مسئول دیدهبانی دکل ابوذر و مسئول آموزش دیدهبانی بچههای بسیجی بودم. هفت آتش بار در آنجا مستقر بود. دو توپخانه 130، دو توپخانه 175، یک توپخانه 150و دیگری 155 و دو آتش بار 230 داشتیم. تا آزادی خرمشهر که در محمدیه بودم و قبل از آزادی خرمشهر به ده نثار و توسط بچههای اطلاعات به عراق منتقل شدیم. زیر نخلها پنهان میشدیم و در دوکیلومتریمان دهی بود. در منبع آب دیده بانی میدادیم و هر روز تحرکات عراقیها را گزارش میکردیم. بعدا به عنوان بیسیمچی لشکر 8 نجف، توسط شهید احمد کاظمی انتخاب شدم.
* در چه تاریخی و به چه صورتی به اسارت در آمدید؟
21/4/61 در عملیات رمضان و در چهل کیلومتری عراق؛ شرق بصره و دریاچه ماهی. بنده تک تیرانداز بودم. در آن عملیات، عراق به صورت نعل اسبی منطقه را پوشش داده بود و از پهلوها حمله کرد. دو تیپ شرکت نکردند و به این وسیله در آن عملیات قیچی شدیم. من از ناحیه فک راست دچار مجروحیت سختی شدم که به اسارت درآمدم.
من با دوستانی که در سال 60 در کردستان با آنها بودم؛ از جمله شهید مفقودالاثر محسن قنادنیا و یکی از دوستان روزهای کودکی و همچنین شهید حججی در یک دسته بودیم. در نزدیکی دپوی خط مواصلاتی عراق که محسن به شهادت رسید) البته بنده بعد از آزادی از اسارت، از شهادت ایشان مطلع شدم(، عراق آتش شدیدی روی منطقه عملیاتی ایران داشت که دستور عقب نشینی از طرف فرماندهان صادر شد. ما در حال عقب نشینی بودیم. در دپوی ارتش مستقر شدیم. شنیدیم که تعدادی از بسیجیان مانع عقب نشینی شدهاند؛ در صورتی که این خبر اشتباه بود و این عراقیها بودند که ما را محاصره کردند و قدرت عقب نشینی نداشتیم. تا ساعت 4 بعدازظهر با آقای سید محمدرضا ساداتی بودیم که در حال حاضر هم از دندانپزشکان حاذق اصفهان هستند. برگشتم و به پشت سر نگاه کردم. یکی از بچهها از ناحیه کمر یا پا، بدنش دو تکه شده بود و در لحظات آخر ذکر یا زهرا یا زهرا را زمزمه میکرد؛ که به شهادت رسید. شروع به دویدن کردم. متوجه یکی از رزمندهها که در سنگر درازکش بود شدم. به داخل سنگر پریدم که از پشت سر مورد اصابت تیر عراقیها قرار گرفتم. ترکش تیر به ناحیه کتف و زیر فک چپم اصابت کرد. از پشت کتف وارد و از جلو خارج شد. متوجه شدم که تیر به فکم اصابت کرده و بعدا از خراشیدگی و خونریزی زیر فک متوجه موضوع شدم.
وقتی در سنگر درازکش بودم، احساس سبکی به من دست داد. در همان حال که دعای "الهی عظم البلاء" را زمزمه میکردم، فکر میکردم که در حال وصل به عالم ملکوت هستم. احساس بسیار خوبی بود. دست چپم به کلی بیحس و همچون تکه گوشتی از تنم آویزان بود . بوی خوشی از خون دستم به مشامم میرسید؛ پیراهنم را در آوردم. زیرپیراهنم از خون تنم سرخ شده بود. در همان حال زمزمه و دعا، آن رزمنده که در کنار من بود، دستانش را بالا آورد و سعی داشت که از سنگر خارج شود. عراقیها متوجه ما شدند. چفیهی بزرگ عربیام که به شدت، غرق به خونم بود، روی صورتم کشیدم. کلاه خود را روی سرم گذاشتم. در واقع اینگونه وانمود کردم که تمام کردهام. عراقیها به بالای سرم رسیدند و به زبان عربی میگفتند: قم... قم... . برای ردگم کنی، هیچ واکنشی از خود نشان نمیدادم. به فارسی گفتند: بلند شو... بلند شو... . در همان حال با خدای خود اینگونه میگفتم که:" من چند سال است که در جبهه هستم و به اختیار خود آمدهام. تا حالا با خودم بوده و از این بعد با تو . بلند میشوم؛ اگر مرا به گلوله بستند و شهید شوم که غایت آرزوی من است اما اگر اسیر شدم، باید به من کمک کنی و مرا یاری کنی تا بتوانم اسارت را با سرافرازی پشت سر گذارم." با توکل بر خدا از جا بلند شدم و ایستادم. عراقیها با دیدن لباس غرق به خون و همچنین حمایل پر از نارنجکم، به شدت به وحشت افتادند و در حدود 20 نفر دور سنگر حلقه بستند. با اشاره دستشان، حمایل را با دست راست خود باز کردم که آن را از پشت سر قاپیدند. اسلحهام را گرفتند و با اشاره دست، مسیری را به من نشان دادند و گفتند: امشی... امشی... . شروع کردم به دویدن. در مسیر حرکت به شدت تیراندازی میکردند تا از مسیر تعیین شدهشان منحرف نشوم. جیبهای مرا تفتیش کردند و مفاتیح کوچکم، عکس امام و علما که در جیبم بود، را گرفتند.
نفربری در آن نزدیکی بود. آفتاب آن روز برعکس همیشه بود. خورشید در آسمان همچون سینی بزرگی بود و به شدت میتابید. من را بر روی موتور نفربری که ساعتها کار کرده بود، نشاندند. گاهی مجبور بودم دست راستم را حایل بدنم کنم و بنشینم. دستم که میسوخت، روی پا میایستادم. پایم میسوخت و باز عوض میکردم. راننده نفربر ایرانی که پیشتر هم از جراحتش توضیح دادم، کنارم بود و از درد ناله میکرد. در ناله هایش مکرر میگفت: سوختم... سوختم... . پیراهنم را درآوردم و زیر او انداختم. نفربر ایستاد و ما را پیاده کردند.
تعدادی از اسرای عملیات رمضان را همان جا اعدام کردند. تعدادی مجروح را با شنیهای تانک له کردند و تعدادی دیگر را با قفل کردن شنیهای تانک و معکوس کردن حرکت؛ و بعد از تکه تکه شدن بدنش و با زجر بسیار به شهادت رساندند.
ما را در آنجا نگه داشتند. اسرای دیگری هم بودند. مدتی گذشت. گریز میزنم به قبل؛ زمانی که در دارخوین و دکل ابوذر بودم؛ شخصی عرب زبان بود که با پسرش به نام مفتاح و پسر دیگرش سعید بر اثر ترکش گلوله تانک به شهادت رسید، من از آنها کمی عربی آموخته بودم. به زبان عربی به عراقیها گفتم: مای... مای.... . بچهها یاد گرفتند و آنها هم تکرار میکردند. با آفتابه آب تشنگی بچهها را رفع میکردند.
عراقیها بعد از گرفتن نبض، چون بدنم سرد شده بود فکر میکنند من مردهام . دست و پای مرا میگیرند و به داخل یک ماشین شورولت که اجساد خودشان و شهدای ما بود انداختند تا در بصره به خاک بسپارند.
* فکر میکردید اسیر شوید؟
زمانی که در دارخوین بودم و ده نثار که زیر نخلها به صورت مخفیانه کار شناسایی انجام میدادیم . یک نامه از سوی مادرم رسید. در نامه از من خواسته بودند که:" پسرم، یا شهید شو و یا مجروح؛ اما اسیر یا معلول نشو که من طاقت ندارم." اتفاقا همان شب، خواب اسارت در سالن آمفی تئاتر بصره را دیدم و خیلی جالبتر کسی که در آمفی تئاتر بصره از من مراقبت میکرد ( آقای محمد رضا ساداتی) را هم دیدم، البته در خواب ایشان را نمیشناختم. من خواب اسارتم را دیدم. بلافاصله برای مادرم نوشتم که اگر شما به تقدیر خدا اعتقاد دارید و رضای شما، رضایت خداست و شما که بر مجروحیت و شهادت من رضا هستید باید بر اسارت من هم رضا باشید. و حتی بر معلولیت من هم رضایت بدهید.
* در لحظات اولیه اسارت، خوابتان به یادتان آمد؟
نه. نمیتوانم غلو کنم اما چه در لحظه اسارت و چه در سالهای اسارت، سنگینی و ترسی و نگرانی به دل من راه پیدا نکرد و تحمل کردم. در واقع تمام و تمام خواست خدا و یاری خدا بود و دست خدا بود و ما هیچ کاره بودیم. ما انسانهایی بودیم که در بوته آزمایش قرار گرفتیم. همانند فولاد در کوره. در مدت 8 سال همانطور که حاج آقا ابوترابی عزیز فرمودند اسارت برای ما دانشگاهی بود و سفرهای پهن بود تا هر کس هر آنچه در توانش از ثواب است، جمع کند.
* از بیمارستان به کجا منتقل شدید؟
بعد از آن ما را به آمفی تئاتر بصره منتقل کردند. در حدود 1000 نفر در آنجا اسیر بود. گنجایش آمفی تئاتر 400 نفر بود. غذای حاجات ما روی سن از پشت دری به بیرون بود. از طرفی روز 25 رمضان تا عید فطر که انجا بودیم؛ شب که میخواستیم بخوابیم مثل نان ساندویچ بودیم! جا به قدری کم بود که یا باید ایستاده میخوابیدیم یا نشسته. روز دوم؛ سخنرانی پیرمردی مشهدی به نام عمو طالب در امفی تئاتر باعث تهییج احساسات اسرا شد. این طور گفت:" شما که در جبهه حاضر بودید روی مین بخوابید. حال جایی باز کنید تا زخمیها راحتتر باشند."
از بصره به طرف بغداد رفتیم. بعد از رسیدن به وزارت دفاع عراق من به همراه چند تن دیگر جزء آخرینها بودیم که از تونل مرگ میگذشتیم. به شدت اسرا را میزدند. رفتیم داخل دو کانتینر. طرفی دیوار بود و طرفی دیگر پلیت. دوستان اسیری که به وزارت دفاع عراق رفتهاند؛ با این مکان آشنا هستند. من اشتباها به جای اینکه به طرف کانتینر سمت راست بروم به کانتینر سمت چپ رفتم. افسری عراقی که از استخبارات آمده بود برای جبران اشتباه من، چنان سیلی محکمی به گوش من زد که پرده گوشم پاره شد (چندین سال بعد از آزادی متوجه ناشنوایی گوشم شدم.) برگشتم و برای اینکه باز ناله نکنم و صدایم را نشنوند؛ با دستم گوشه دشداشه را مشت کردم و فشاردادم تا آخ نگویم. نصف صورتم بیحس شده بود. به داخل کانتینر رفتم. دو نفر از استخبارات که کماندوی رزمیکار بودند با حرکات رزمی به شدت اسرا را میزدند. یکی دو شب آنجا بودیم تا اینکه در تاریخ 2/7/61 به موصل بزرگه (موصل 1) منتقل شدیم.
* با جراحت کتفتان چطور کنار میآمدید؟
در مدتی که آنجا بودم؛ روزنامههای حقیقت ( در قطع چهار برابر برگه A4 که هشتاد گرمی بود) را به اردوگاه میآوردند. من اینها را زیر سرم جمع میکردم و به عنوان بالش استفاده میکردم. البته نمیدانم که چرا این کار را میکردم. بعد از چند روز بخیههای دستم به خاطر این حرکت به طوری که به قدر یک انگشت زخم باشد، باز شد. و شبها که تا صبح میخوابیدم؛ چیزی شبیه به روغن ماشین از زخم دستم خارج میشد. روزنامه حقیقت همین جا به درد من خورد. اینها را در هم کردم تا به شکل مقوا در آمد و زیر دستم میگذاشتم. شب تا صبح روزنامه خیس میشد و به پتوی من نمیچسبید و صبحها اینها را از کتفم جدا میکردم. از این نظر روزنامهها به درد من خورد.
* چه زمان کتفتان به طور کامل بهبود یافت؟
حدودا هفت ماه طول کشید. که گفتم انگشت اشاره من به داخل زخم به راحتی فرو میرفت. حتی تا همین الان هم وقتی دوستان مرا میبینند، از جراحت دست من در زمان اسارت میگویند. نه میتوانستم طاق باز، نه دمر و نه روی کتف چپ بخوابم. هفت ماه را روی کتف راست خوابیدم که رنگ کتف راستم به کبودی درآمده بود، کاملا سیاه شد. و بعد از هفت ماه که توانستم روی کتف چپ بخوابم کم کم رنگ کبودی از بین رفت.
* موصل بزرگ چطور اردوگاهی بود؟
اوایل مردادماه سال 61 به موصل بزرگه رفتیم تا 20بهمن 61 ، هفت ماه در آنجا بودیم. حتی شاید تا مدتی بعد هم صلیب از ما خبر نداشت. از مرداد تا آبان ، نماز جماعت میخواندیم . سالگرد عملیات بستان بود. دوستان اعتراض میکردند. یکسری درگیریها پیش میآمد. مثلا مرداد ماه هوا به شدت گرم بود و برای تنبیه، پنکههای سقفی را خاموش میکردند. سهمیه هر اسیر، یک نان سمون بود. معمولا چون من مجروح بودم از این نانها نمیتوانستم استفاده کنم. نانها را جمع میکردم، بعد از یک هفته در پشت سرم قد یک پشتی نان جمع میشد. دوستان میآمدندو به من اصرار می کردند که بخور و نمیتوانستم بخورم. و آنها از نانها استفاده میکردند. از طرفی یکی از دوستان به نام رحمتالله دری که- خدا حفظش کند- (که به تازگی هم شنیدیم به دلیل جراحات دوران اسارت یکی از چشمانش را از دست داد)، ایشان میآمدند و چون من غذا زیاد نمیخوردم؛ پلاستیکی پیدا کرده بود و برای من از آشپزخانه غذا میگرفت و برای من میآورد. بعد از خوردن غذا، پلاستیک را با تاید میشست و برای وعدههای بعد دوباره در همان پلاستیک غذا میگرفت. در واقع ظرف غذایمان همین ظرف پلاستیکی بود.
هشت روز درها را برایمان بستند و چند روز غذا به ما ندادند. در این مدت از خمیرهای نان جمع آوری شده که به صورت آرد شده بود، استفاده میکردیم. سهمیه هر نفر در این هشت روز، هر روز چند قاشق آب و چند قاشق آرد بود. البته ما این خمیرها را جمع کرده بودیم تا در روز مبادا به کارمان آید . اما در اردوگاه کناریمان؛ این کار را نکرده بودند و ما آنها را تامین میکردیم. در حلبهای 17 کیلویی خمیرها را میریختیم و با طناب به صورت پاندول حرکت میدادیم و آسایشگاه کناری از ما میگرفتند. در بسته بود و اینگونه به هم کمک میکردیم. تا 22 بهمن به خاطر ورود اسرای جدید به موصل بزرگه، به موصل 4 منتقل شدیم.
* لحظات اولیه در موصل 4 چطور بود؟
برای ما تازگی داشت چون دوباره اسیر میدیدیم. آنها قدیمیتر بودند. خیلی کنجکاو بودیم. چه در همان روز چه بعدا که اسیر میآوردند که ببینیم چهر های آشنا در بین اسرا هست یا خیر. ضمن اینکه زمانی که در کردستان بودم، پسردایی من به اسارت در امده بود. خیلی دوست داشتم زمانی که به اردوگاه آمدم، او را ببینم . در لحظات اول احساس میکردم که شاید پسرداییم در آن جمع اسرا در حال تماشای من است.
* شرایط موصل 4 چگونه بود؟
در هفته اول ساعات خاصی در اسایشگاهها باز میشد. عراقیها اسایشگاههایی را انتخاب میکردند که به سرویس بهداشتی نزدیکتر باشد. کسی اجازه نداشت نزدیک پنجرههای اسایشگاههای اسرای قدیمیتر برود . در واقع اسرای قدیمی هم حق نداشتند از مسیری بروند که ما را ملاقات نکنند. بعد از یک هفته اجازه رفت و آمد دادند. 16 ساعت داخل بودیم و 8 ساعت بیرون . در آن 16 ساعت اجازه دستشویی رفتن نداشتیم و در داخل اردوگاه مجبور بودیم از پلیتها استفاده کنیم.
الحمدالله پایه گذار موصل 4 حاج آقا ابوترابی بودند و شاید به جرات بتوان گفت که بچهها یک دست بودند و اگر اسیری اشتباه میکرد و یا به طرف عراقیها میل پیدا میکرد، در بین خود بچهها مشکل حل میشد. اوایل عراقیها بیشتر کابل دستشان بود ولی بعدا روششان عوض شد. سعی میکردند که بچهها را به سمت خود جذب کنند، فرضا در روزنامهها و اخبار تلویزیون؛ اخبار گزینشی را به خورد اسرا میدادند تا بین بسیج و سپاه و ارتش، تفرقه بیاندازند.
اسرای اردوگاه، دو بار رادیوی عراقیها را ربودند و خیلی کمک کرد. رادیوی اول به خاطر نبود ساماندهی؛ توسط خود بچهها از بین رفت.
وحدت در اردوگاه چاره ساز و سامان دهنده امور و عزت اسرا بود و الان هم در جامعه ما به چنین چیزی نیاز داریم که مطیع اوامر رهبری باشیم. هر چند حاج آقا ابوترابی تماما در موصل 4 نبودند و وجودشان نیاز بود که هر اردوگاهی باشند و همین که ایشان بانی و پایه گذار بودند و برنامه ریز بودند. مراسم مختلفی در اردوگاه داشتیم. مراسم ورزشی که صلیب سرخ، تعدادی توپ والیبال، بسکتبال و فوتبال آوردند که البته عراقیها مخالف بودند. تئاتر و سرود و دعای کمیل و توسل و عزاداری ها در اردوگاه برپا بود.
عراقیها از طریق بلندگو، نوارهای آواز و ترانه عربی به خوانندگی زنان میگذاشتند که نمونه آن در شب شهادت حضرت علی علیه السلام بود تا از عزاداری اسرا در اردوگاه جلوگیری کنند. من خودم در باغچه در کنار اردوگاه داخل حیاط بودم و در مظلومیت حضرت گریه کردم.
* مسئولیت شما در اردوگاه چه بود؟
بنده خودم جز خبرنویسان اخبار رادیوی اردوگاه بودم و اخبار نماز جمعه به امامت آیت الله کاشانی را پیاده میکردم و پس از چند بار مرور در اختیار بچهها قرار میدادم. مدتی در خدمت اسرا به عنوان انتظامات بودم . بیشتر برنامهریز بازیهای فوتبال بودم. توپهایی که در بازی سوراخ میشد، به وسیله دو تیغ؛ دوخت شش ظلعیاش را به دقت میشکافتم و تیوپ آن را در میآوردم و نخهای آن را برای شیرازه کردن قرانها در اردوگاه نگه میداشتم تا به وقت نیاز بتوانم برای دوختن استفاده کنم. خیلی کارها مثل شیرازه کردن کتابها، انتظامات، مسئول تئاتر ، مسئول تدارکات تئاتر اردوگاه ، مسئول برگزاری بازیها و هر آنچه که در توان داشتم انجام میدادم.
* شما چه کلاسی را در اردوگاه دنبال میکردید؟
یک سری از کلاسها بود که قبلا هم در موصل یک هم برپا می شد. امثله جام المقدمات را توسط سید محمد سادات به صورت پیاده روی در اردوگاه یاد گرفتم. اما مطالبی که نیاز به یادگیری چشمی بود را با یک چوب بر روی خاک مینوشت تا من یاد بگیرم و بعد آنها را پاک میکرد. امثله را در همان جا یاد گرفتم و الحمدالله از نظر هوشی قوی هستم و در بسیاری از دیدارهایی که الان هم با بعضی علما دارم و برای انها قرائت میکنم آنها تعجب میکنند که چقدر خوب و بعد گذشت این همه سال همه را در ذهن دارم.
زبان فرانسوی را در اردوگاه با آقای جمشیدی که خدا حفظش کند؛ به هفت تا هشت زبان تسلط داشتند. سی نفر از دوستان جمع میشدند تا زبان فرانسوی یاد بگیرند. من چون به فوتبال و والیبال میرفتم، دیرتر به کلاس میرسیدم و در کلاس فرصت نمیشد تا کتاب را از دوستان بگیرم تا مطالعه کنم. به همین علت در حدود 8 جلسه از کلاسها را بدون داشتن کتاب گذراندم که مایه تعجب آقای جمشیدی بود. بعد از گذشت آن 8 جلسه، چون به من بسیار فشار میآمد؛ از رفتن به کلاسها صرفنظر کردم. آقای جمشیدی علت نیامدن مرا جویا شد. وقتی علت را گفتم. ایشان تعجب کردند و پرسیدند که پس این جلسات را چگونه حاضر میشدی و میتوانستی به سوالات جواب دهی؟ و من هم توضیح دادم که همه را دورادور یاد میگرفتم.
* کتاب ها از چه طریق به اسرای اردوگاه میرسید؟
شرلوک هلمز و اکسفورد را به صورت رایزنی ایران و بعضی را صلیب سرخ میآورد.
بهترین محیط که توانستم قران را یاد بگیرم، موصل یک بود. البته من در سال 56 به صورت مقدماتی قران را قرائت می کردم، اما در اسارت بهترین دوره برای یادگیری بود. قران برای آموزش 160 نفر بود و به صورت دورهای در بین بچهها میچرخید. من تا سوت آمار را میزدند و بعد از نماز مغرب و عشا تا 12 شب میخوابیدم . زمانی که همه خواب بودند، پشت یک ستون قران را تا 4 صبح میخواندم. دیگر نیازی به نوبت ماندن نبود. ضمن اینکه در ماه مبارک رمضان هم قران را چندین بار ختم میکردیم.
* چه برنامههای دیگری در اردوگاه توسط اسرا به اجرا در میآمد؟
محمدرضا یاوری از بچههای کرمانشاه بود که در اردوگاه مراسم رژه را برگزار میکرد. به این صورت که روی جورابهای مشکی بند میدوخت و به حالت پوتین در میآورد. با سرودهای حماسی که میخواند، به بچهها رژه نمایشی یاد میدادند.
گروه تئاتر هم توسط مرحوم محمدرضا هراتی و مهرداد فردوسیان و ابراهیم غفاری و محسن جهانبانی و دوستان دیگر برپا میشد که بنده هم در خدمتشان بودم. تئاتر ها را در آن 16 ساعت در داخل آسایشگاه به صورت مخفیانه اجرا میکردیم. من هم افتخار داشتم در اردوگاه اجرای نقش داشته باشم. در اردوگاه دو نمایشنامه نوشتم؛ یکی درباره شهدای حج و دیگری شهید رجایی که به اجرا در نیامد، چون به وقت آزادی رسید. خاطره یکی از جلسات در حضور آقای رجایی بود که باید به صورت تکنفره اجرا میشد.
در اردوگاه امکاناتی نبود، اما بچهها فکرهای پری داشتند. کمال عزیزی در اردوگاه یک دندان مصنوعی ساخت که اگر نمیدانستی، فکر نمیکردی که دندان، مصنوعی است. با دسته مسواک و در دبه قهوهای رنگ. اول با گل قالب دندان را ساخت و بعد با دسته مسواک و در دبه روغن که آب کرده بود، دندان را ساخت که اصلا قابل تشخیص نبود.