شهدای ایران shohadayeiran.com

شهید دستواره به همراه دو نفردیگر یعنی بی‌سیم‌چی و پیک برای حمایت از گردان‌‌ همان جا می‌ماند. او که در محاصره قرار گرفته بود سه دوشکا با فاصله در سه قسمت می‌گذارد. نوار فشنگ درست می‌کند و روی هر سه دوشکا نصب می‌کند.
برای دیدن تصویر بزرگتر روی تصویر کلیک نمایید

Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA MicrosoftInternetExplorer4

 

به گزارش شهدای ایران  متن زیر گفتگوی یونسی با روزنامه تهران امروز می باشد.

محمدرضا زیاد اهل صحبت كردن در مورد خودش نبود و بیشتر دوست داشت آنچه از فرمانده‌اش می‌داند بازگو كند؛ فرماندهی كه همه ایرانیان او را می‌شناسند. پیك شهید همت می‌گوید: « دو ماه افتخار داشتم پیک شهید همت باشم. خاطره‌ای که از این شهید در ذهنم مانده به روزی برمی‌گردد که به من گفت برای پیگیری نامه‌ای به سپاه ۱۱ قدر بروم. وقتی برگشتم به او گفتم حاج همت آنها گفتند باید برای این نامه به دبیرخانه مراجعه کنیم. از آنجا که او هم مسئولیت سپاه ۱۱ قدر و هم لشکر ۲۷ را بر‌عهده داشت گفت بنده مسئولیت این سپاه را دارم. چطور دبیرخانه تشکیل داده‌ است؟! او می‌دانست دبیرخانه چیست اما نمی‌خواست دبیرخانه بدون اطلاع و هماهنگی تشکیل شود. در آن ایام جبهه‌های ما به روش‌های مختلف به سمت جلو حرکت کرد، اما حاج همت از آن فرمانده‌هایی بود که بسیار مقید و قانونمند عمل می‌کرد و دوست داشت همه چیز طبق برنامه و حساب و کتاب انجام شود.

همت در خواب هم فرمانده بود

شاید بهتر است این گونه بگویم كه انسان از ۲۴ ساعت هشت‌ ساعت را استراحت می‌کنند اما باید بگویم استراحت حاج همت در ماشین و در طول مسیر رفت و آمد بود. راننده‌ای که در کنار حاج همت بود می‌دید او در خواب حرف می‌زند و برای خود تعریف می‌کند که باید از فلان منطقه به فلان منطقه برویم و در آنجا چنین عملیاتی انجام دهیم. زمانی که از خواب بیدار می‌شد به راننده می‌گفت کجا می‌روی؟ دور بزن! برنامه تغییر کرده است. او در خواب هم نقشه عملیات می‌کشید. ذهن و جسم او در خواب هم مشغول مدیریت جنگ بود. بسیار دقیق بود و زمانی که عملیات انجام می‌شد و بر می‌گشتیم می‌دیدم دو دو تا چهار تای حاج همت درست از آب در آمده است.

ماجرای شهادت شهید دستواره

جانباز یونسی که مدتی با شهید دستواره بوده است درباره این شهید بزرگوار هم می‌گوید: «روزی لشکر انصارالحسین (ع) همدان قرار بود برای عملیات و الفجر ۸ به‌ ام‌القصر برود اما راه را گم و به طرف بصره حرکت می‌کند. قرار‌گاه هر چه با بی‌سیم صحبت می‌کند آنها پاسخ نمی‌دادند، چون از دایره ارتباطات بی‌سیمی دور می‌شدند. شهید دستواره با یکی از گردان‌ها به نام گردان عمار حرکت می‌کند تا خود را به لشکر انصارالحسین همدان برساند. زمانی که آنها را پیدا می‌کند می‌گوید شما به بصره نزدیک شده‌اید، هر چه می‌توانید تجهیزاتتان را زمین بگذارید و عقب‌نشینی کنید.

آنها راه بسیاری را طی می‌كنند تا اینکه صبح فردای آن روز به مقصد می‌رسند. این شهید با گردانی که به همراه داشت در منطقه غیرعملیاتی در مقابل ۱۰ هزار نفر گارد ریاست‌جمهوری صدام می‌ایستد و می‌جنگد. از آنجا که قرار بود عملیات جای دیگری انجام شود، تعدادی از افراد گردان برای حمایت از لشکر دستواره مجروح شده و به عقب بر می‌گردند. شهید دستواره به همراه دو نفردیگر یعنی بی‌سیم‌چی و پیک برای حمایت از گردان‌‌ همان جا می‌ماند. او که در محاصره قرار گرفته بود سه دوشکا با فاصله در سه قسمت می‌گذارد. نوار فشنگ درست می‌کند و روی هر سه دوشکا نصب می‌کند. خود پشت دوشکای وسط قرار می‌گیرد و همزمان نوارهای دوشکا‌های طرفین را می‌کشد. هم پیک و هم بی‌سیم‌چی چنین کاری را انجام داده بودند و تا آخرین لحظات در آنجا ماندند و در‌‌ نهایت به شهادت رسیدند

معجزه‌ای که چندین لشکر را نجات داد

وقتی از او می‌خواهم خاطره‌ای از روزهای بیم و امید جنگ برایم بگوید از شبی می‌گوید که شاهد چیزی شبیه معجزه بوده است. جانباز یونسی می‌گوید: «خاطره‌ای که به یاد دارم مربوط به عملیات والفجر مقدماتی است. فردی در لشکر سیدالشهدا بود که مطلب برایش دیر جا می‌افتاد؛ به طوری که حتی حرکت‌های از جلو نظام و یا برپا را با تاخیر بسیاری انجام می‌داد. یک شب که عملیات شد بنا بر بحث‌های حفاظتی نباید کسی در ستونی که تشکیل می‌شد خوابش می‌برد؛ چرا که باعث جا ماندن و یا حتی اسیر شدن نفرات پشت سری می‌شد. آن شب این فرد جلوی ما بود. ۳۰ کیلومتر پیاده آمده بودیم که از خستگی خوابش برد. او را چندین بار بیدار و گوشزد کردیم که مبادا خوابت ببرد؛ از قضا جواب‌هایی که او به ما می‌داد در خواب بود.

از طرفی تخریب‌چی‌ها جلو‌تر از ما معبری می‌زدند تا راه را برای حرکت ستون باز کنند. در همین زمان این شخص در بین راه خوابش می‌برد؛ طوری که افراد جلو‌تر از او حرکت کرده بودند. وقتی تکانش دادیم، افتاد. فهمیدیم خوابش برده. ستون هم به راهش ادامه داده بود. در حین این که فکر می‌کردیم حالا چه کار کنیم، همین فرد یک‌هو بیدار شد و گفت من به جلو می‌روم تا آنها را پیدا کنم. با او مخالفت کردیم که این کار درستی نیست اما او مخفیانه به طرف ستونی که از آن جا مانده بودیم، رفت و وقتی به مقصد رسیده بود، موضوع را برای فرمانده‌ها شرح داده بود. معبری که درست شده بود به خاطر باد‌های پی‌در‌پی جابجا و از راه اصلی منحرف شده بود. این فرد از‌‌ همان راه انحرافی به سمت نیرو‌های جلویی رفته بود اما شکر خدا هیچ اتفاقی برایش نیفتاده بود. وقتی فرمانده‌ها خواستند دنبال ما بیایند فهمیدند راه منحرف شده است. به آن شخص گفته بودند تو همین جا بنشین. مجددا تخریب‌چی‌ها پس از پاکسازی مین معبر جدیدی را درست کردند. این شخص در حالی که تخریب‌چی‌ها مشغول باز کردن راه بودند دوباره از‌‌ همان راه انحرافی که یك کیلومتر با ما فاصله داشت برگشت.

خوشبختانه آن شب عملیات انجام شد؛ بدون این که اتفاقی برای این فرد بیفتد و عملیات لو برود. ما هم در یکی از سنگرهای دشمن مستقر شدیم. صبح روز بعد، وقتی از خواب بیدار شدیم اطرافمان را نگاه کردیم دیدیم همه جا پر از مین است و آن فرد دقیقا از روی همین مین‌ها عبور کرده بود. آن شب لطف خدا شامل ما شد. حساسیت این موضوع در این بود که چندین لشکر و گردان پشت سر ما بودند و اگر برای این شخص اتفاقی می‌افتاد عملیات لو می‌رفت و آماده‌باش همه افراد کنسل می‌شد.

 خاطره دیگرم مربوط به شهید ابراهیم هادی است که مثل برادر بنده بود. یک روز ابراهیم هادی چند نفر از بچه‌های بسیجی مسجد محله را با خود به جبهه می‌برد. یکی از این بچه‌ها شهید می‌شود. پس از آن هر موقع که شهید هادی به مرخصی می‌آمد پدر آن شهید از او می‌پرسید خبری از پسرم داری یا نه و ابراهیم هادی هم همیشه با شرمساری جواب می‌داد که نه خبری ندارم.

یک روز ابراهیم هادی تصمیم می‌گیرد حتما این شهید را پیدا کند و همین موضع هم محقق می‌شود. وقتی جنازه آن شهید را بر می‌گرداند پدر شهید خوشحال و راضی می‌شود. فردای آن روز دوباره پدر شهید را می‌بیند که ناراحتی بیشتری نسبت به قبل دارد. از او می‌پرسد حالا چرا ناراحت هستید؟ پدر شهید می‌گوید دیشب پسرم به خوابم آمد و گفت پدر چرا این قدر کم‌طاقتی می‌کنید، همه شهیدان آنجا در مهمانی فاطمه الزهرا (س) بودیم و شما مرا از آن مهمانی دور کردی. ابراهیم هادی از این موضوع ناراحت می‌شود و وصیت می‌کند که دوست دارم شهید شوم و دیگر جنازه‌ام برنگردد و مانند حضرت زهرا گمنام بماند

قبل از این که با جانباز یونسی خداحافظی کنم گله‌هایی کوچک می‌کند و می‌گوید: « طی مسیرهایی که به مناطق بمباران شیمیایی داشتم شیمیایی شدم اما متوجه نبودم. یک بار حالم بسیار وخیم شد. باید به بیمارستان مراجعه می‌کردم اما نرفتم و به ضدعفونی‌های حمام‌های صحرایی که لباس‌ها را می‌سوزاندند و دوباره لباس جدیدی می‌دادند اکتفا کردم. متاسفانه بنیاد شهید در حال حاضر مرا به عنوان مجروح شیمیایی قبول ندارد و می‌گوید باید بستری می‌شدی، این در حالیست که پرونده بستری بنده در یزد و اهواز مفقود شده است. حال که به بیمارستان مراجعه می‌کنم شیمیایی بودن مرا از نظر علمی تایید می‌کنند. جالب است پزشکی که در بیمارستان مرا معاینه می‌کند‌‌ همان پزشکی است که در کمیسیون بنیاد شهید توسط او ویزیت می‌شوم و زمانی که در بیمارستان است می‌گوید تو شیمیایی هستی اما وقتی وارد کمیسیون می‌شود بالعکس حرف می‌زند.

 

 

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار