شهدای ایران shohadayeiran.com

متاسفانه با گذشت هشت سال جنگ تحمیلی آن چنان كه باید نقش زنان و جایگاه آنان در دفاع مقدس تبیین نشده است و بسیاری از بانوان كه در جنگ حضور داشته‌اند همچنان در گمنامی به سر می‌برند...
برای دیدن تصویر بزرگتر روی تصویر کلیک نمایید

Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA MicrosoftInternetExplorer4 امروز دوشنبه سوم مهرماه و چهارمین روز هفته دفاع‌مقدس است كه به نام « زنان‌، ارزش‌های اسلامی‌،پایداری ملی» نامگذاری شده است. دكتر «ناهید دیناروند» یكی از بانوان امدادگر هشت سال دفاع مقدس است كه در دوران جوانی تصمیم می‌گیرد تا چند ماه تعطیلات دانشجویی تابستان سال 1366 را به عنوان امدادگر به جبهه‌های غرب كشور برود تا به مجروحین مناطق غربی كشور خدمت كند.


 

از روان‌شناسی تا...

 

دكتر دیناروند می‌گوید: سال دوم رشته تحصیلی روانشناسی را دردانشگاه اصفهان می‌گذراندم كه تصمیم گرفتم داوطلبانه به جبهه بروم. از آنجایی كه اصالتا جنوبی بودم و جنوب كشور نیز مورد حمله دشمن بعثی قرار گرفته بود به خوبی با شرایط بحرانی جنگ و دشواری‌هایی كه باید در راه هدفم تحمل می كردم آشنا بودم.

مادرم را اینگونه فریب دادم

اینكه چگونه به مادرم بگویم می‌خواهم به غرب كشور و شهر «مهران» بروم ذهنم را بسیار درگیر كرده بود چرا كه می‌دانستم اگر به مادرم بگویم می‌خواهم به جبهه بروم تا به عنوان امدادگر به مجروحان و رزمندگان رسیدگی كنم اجازه نخواهد داد. به ناچار برای اینكه بتوانم رضایت مادرم را بگیریم تمام حقیقت را مبنی بر اینكه می‌خواهم به این شهر بروم نگفتم. بنابراین از شهر اصفهان با او تماس گرفتم و گفتم: «برای تكمیل دوره تحصیلی‌ام باید به غرب كشور بروم و در بیمارستانی دوره كارآموزیم را بگذرانم.».


دیناروند

یكی دیگر از دلایلی كه موجب شد تا به صورت غیرمستقیم و با نگفتن تمام حقیقت به جبهه اعزام شوم نیز شرایط حاكم در منزلمان بود. در آن سا‌ل‌ها من تنها 22 سال داشتم و پدرم چون ارتشی بود به عنوان فرمانده محور یكی از مناطق عملیاتی جنوب در منطقه حضور داشت. برادرم نیز در دانشگاه «صنعت نفت» تبریز تحصیل می‌كرد. این دانشگاه بارها به وسیله هواپیماهای جنگی عراق مورد حمله قرار می‌گرفت. به هر حال از این كه به مادرم دروغ گفته بودم بسیار ناراحت و مضطرب بود.

پس از كسب رضایت مادرم به منطقه عملیاتی مهران رفتم. این منطقه به دلیل حضور «كومله» كه با لباس كردی در شهر عبور و مرور می‌كردند بسیار ناامن بود. هنگام اعزام در مسیر شهر مهران حتی برای استراحت و یا آب نوشیدن در راه توقف نكردیم چرا كه هر لحظه امكان داشت از سوی عناصر خودفروخته غافلگیر شویم.

وقتی سرباز شدم

دورزدن‌ها فرق كرده است

زمانی كه به شهر رسیدم با مادرم تماس گرفتم تا بگویم حالم خوب است. اما تلفن قطع شد. مادرم به مخابرات رفته بود تا شاید از طریق آنجا بتواند با من تماس بگیرد. وقتی كه از متصدی مخابرات تقاضا می‌كند تا شماره محل اقامت من را بگیرد. او می‌پرسد كه «مادر پسرت سرباز است یا داوطلب؟» مادرم هم كه از اوضاع نابسامان و جنگی مهران آگاه نبود، می‌گوید:«دخترم رفته آنجا تا دوره كارآموزی بگذراند».

دومین مرتبه كه با مادرم تماس گرفتم او با عصبانیت به من گفت: «گیس بریده من را می‌بینی چانی؟!».اكنون در این روزها كه به رفتارشناسی نسل جدید می پردازم متوجه می‌شوم كه نوع دور زدن والدین توسط جوانان نسل جدید با نسل دوران دفاع مقدس بسیار تغییر كرده است. آن زمان جوان‌ها برای هدف مقدس و در راه حفظ ارزش‌های اسلامی،‌عقیدتی و ملی به ناچار تمام حقایق را به خانواده‌هایشان نمی‌گفتند.

شیاری كه بارها دست به دست شد

چهار ماه در بیمارستان‌های شهر ایلام و خط مقدم حضور داشتم. روزی به همراه رزمندگان به منطقه «قلاویزان» رفتیم. در آنجا میان كوه، شیاری وجود داشت كه در هر شبانه روز بین رزمندگان ایرانی و نیروهای عراقی بارها دست به دست می‌شد. در آن روز آرامش خاصی در منطقه حاكم بود. رزمنده‌ای از این آرامش به عنوان «آرامش قبل از طوفان» یاد كرد. از بالای كوه كه پایین دره را نگاه می‌كردیم تنها چند عراقی را می‌دیدیم اما وقتی از دوربین استفاده كردیم متوجه می‌شدیم كه نیروهای عراقی بسیاری در پایین مستقر هستند كه خود را استتار كرده‌اند. در حال نگاه كردن به نیروهای عراقی بودیم كه ناگهان «كلمن» آبی كه نزدیك ما بود به هوا پرت شد. عراقی‌ها با «خمپاره‌ 60» ما را هدف گرفته بودند.

یكباره خودمان را در میدان مین دیدم

بار دیگری كه مصلحت خدا بر زنده مانده ما رقم خورده بود، روزی بود كه برای انجام فعالیتی به منطقه می‌رفتیم. در مسیر یك خودرو «جیپ» مرتب پشت سرمان چراغ و بوق می‌زد. راننده ما اتومبیل را متوقف كرد. رزمندگانی كه در خودرو پشت سر ما بودند گفتند كه ما وارد میدان مین شده‌ایم. همین‌گونه هم بود وقتی اطراف‌مان را نگاه كردیم لاشه یك الاغ را دیدیم كه بر اثر انفجار مین مرده بود. سپس آنها خودرو ما را رو به عقب هدایت كردند تا آسیب نبینیم.

مجروح ایرانی و عراق فرق نداشت

در ایلام علاوه بر اینكه در بیمارستان «طالقانی» مستقر بودیم در برخی از محله‌ها نیز مكانی برای اسكان مجروحان داشتیم كه برخی از آن‌ها موقت بود. در این كانون‌ها به مردم كمك‌های اولیه نیز آموزش می‌دادیم. هیچ وقت فراموش نمی‌كنم در یكی از عملیات‌ها تعداد مجروحان بسیار زیاد بود حتی در میان مجروحان نیروهای عراقی نیز بودند. از آن جایی كه یك پزشك،‌پرستار و یا امدادگر باید همیشه به انسان خدمت كند دیگر برایمان زخمی‌های ایرانی و یا عراقی فرقی نمی‌كرد و همان گونه كه به یك رزمنده ایرانی رسیدگی می‌كردیم به مجروحان دشمن نیز رسیدگی می‌كردیم. كثرت مجروحان باعث شده بود تا خون تمام شود. به همین دلیل من و دیگر امدادگرانی كه در آن جا بودیم به واحد خون بیمارستان مراجعه و خون اهدا كردیم. پس از اهدای خون من به بخش آمدم و به دستم نگاه كردم و متوجه شدم سرم وسایل كه همراه هم هستند خونی شده‌اند بعد از آن متوجه شدم كه بعد از اهدای خون آن قدر برای خروج عجله داشته‌ام كه رگم را فشار نداده‌ام و دستم را جمع نكرده‌ام تا خونم بند بیاید.

آنها به شهود رسیده بودند

ایمان و اخلاص رزمندگان دلیل ایثار و شهادت‌طلبی آن‌ها در مقابل دشمن بود. آن‌ها دلیرانه در میدان نبرد می‌جنگیدند تا از اسلام و ایران دفاع كنند. هنگامی كه به برخی از مجروحین رسیدگی می‌كردیم بارها شاهد بودم كه آن‌ها از امدادهای غیبی سخن می‌گویند. همچنین گاهی از ما سوال‌هایی می‌پرسیدند مبنی بر اینكه «آیا آن چیزی را كه ما می‌بینیم شما نیز آن را می‌بیند؟» وقتی اتاق‌ را نگاه می‌كردیم چیزی نبود. آن‌ها می‌گفتند كه ملائكه را دیده‌اند. یقین دارم كه آن‌ها می‌دیدند؛ چرا كه كسی كه از جان و مال خویش در راه خدا و آرمانش خالصانه می‌گذرد قطعا به شهود خواهد رسید. بسیاری از آنها هنگام شهادت چنین حال روحانی و معنوی‌ای را پیدا می‌كردند.

یكی از آنها رزمنده‌ای جوان و روستازاده‌ای بود. از همان كسانی كه در سنین پایین ازدواج می‌كنند. از تمام دلبستگی‌ها و فرزندانش گذشته و به جبهه آمده بود و مجروح شده بود. خونریزی شدیدی داشت و زخم‌هایش چرك كرده بود.برای آنكه تختش آلوده نشود زیرش پارچه برزنتی پهن كرده بودیم اما مصلحت خدا در این بود تا در حالی كه در خونش غوطه‌ور بود به سوی خدا بازگردد و شهید شود.

دنبال یك رزمنده می‌گردم

در آن سالها با مجروحان بسیاری آشنا شدم كه یكی از آنها گروهبان واحد توپخانه ارتش بود كه از ناحیه دو چشم در منطقه مهران مجروح شده بود. وقتی چشم‌هایش را پانسمان می‌كردم از من پرسید: «چشمانم خوب می‌شود؟» من هم به او گفتم :«آره» او نمی‌دانست كه نابینا شده است. از او پرسیدم كه در آینده چه برنامه‌ای داری؟ گفت: «می‌خواهم به دانشگاه بروم و حسابداری بخوانم».ای كاش نام و نشانی از او داشتم تا بدانم چه كاره شده است.

وقتی یك مدرسه راهنمایی به هوا رفت

دوره دبیرستان را در بهبهان گذارندم. جنگ كه شروع شد پدرم ما را از شهر اهواز به بهبهان آورد تا در امان باشیم. در بهبهان من و مادرم به همراه دیگر بانوان در قسمت پشتیبانی و تداركات جبهه فعال بودیم و در پخت مربا، بسته‌بندی خشكبار و دیگر كارها شركت می‌كردیم. از آن جایی هم كه شهر بهبهان بیشترین رزمنده را به جبهه اعزام می‌كرد، صدام این شهر را شدیدا بمباران می‌كرد.آن زمان دوم دبیرستان بودم كه عراقی‌ها یك مدرسه راهنمایی را موشك‌باران كردند. تقریبا یك ربع مانده بود تا دانش‌آموزان این مدرسه تعطیل شوند. منزل‌مان به آنجا نزدیك بود من،‌مادر و خواهرم با همان لباسی كه در خانه بودیم و یك چادر رنگی به مدرسه رفتیم تا دانش‌آموزان را نجات دهیم.

با صحنه‌های بسیار دلخراشی روبرو شدیم؛ در آنجا دیدم كه والدین پیكر فرزندانشان را از روی لباسی كه به تن داشتند شناسایی می‌كردند و گوشت‌های سوخته شده فرزندانشان را از میله‌های نیمكت‌ها جدا می‌كردند. میله‌ها مانند سیخ كباب شده بودند. مجروحان را به بیمارستان منتقل كردیم. در آنجا پرستاری از من پرسید كه «از كجا اعزام شدی؟» چون یكی از اقوام‌مان پزشك بود گفتم:« از طرف فلانی آمده‌ام.» گفت: «سن تو بسیار پایین است با دیدن این صحنه‌ها حالت بد می‌شود».

چند سال انتظار برای یك تشكر

چند سال پیش خواهرم تعریف می‌كرد كه در بیمارستان اهواز یك آقایی كه دانشجوی پزشكی بوده از او ‌پرسیده بود: «شما همان خانمی هستید كه سال 61ـ60 در مدرسه جان دانش‌آموزان را نجات می‌دادید؟» خواهرم گفته بود:« بله.» آن پزشك جوان هم به او گفته بود:« من یكی از همان دانش‌آموزان هستم كه جانم را نجات دادید. هیچ وقت این فداكاری و خدمتی كه شما به من و دوستانم كردید را فراموش نكردم و همواره در طول این سال‌ها چهره شما را در ذهنم داشتم و از خدا می‌خواستم كه روزی ببینم‌تان تا از شما تشكر كنم

حضور در جبهه نگرشم را به جهان تغییر داد

یكی از رزمندگان از ناحیه كتف به شدت مجروح شده بود به صورتی كه كتفش تنها از یك رشته باریك پوست و گوشت آویزان بود. تمام تلاش‌مان را كردیم تا او زنده بماند اما نشد و به شهادت رسید. بعد از پایان دوره كه به اهواز برگشتم دیدم مادرم لباس مشكی پوشیده است. با او به منزل یكی از آشنایان‌مان رفتیم فرزندش شهید شده بود. وقتی آنجا رسیدیم با دیدن عكس آن شهید فهمیدم فرزندش همان رزمنده‌ای بود كه تلاش می‌كردیم تا زنده بماند.در جبهه هر كس به دنبال انجام وظایفش بود و تمام تلاشش این بود كه مسئولیتی را كه بر عهده گرفته است به درستی انجام دهد. حضور در صحنه نبرد حق علیه باطل جهان‌بینی‌ام را تغییر داد. به گونه‌ای كه مادیات در نظرم در اولویت‌های پایین‌تر قرار می‌گرفت.

درس‌های جبهه را جای دیگری نخواندم

اگرچه من در آن زمان دانشجوی روان‌شناسی بودم اما درس‌ها و آموزه‌هایی كه از رزمندگان در غرب كشور آموختم به جرأت می‌توانم بگویم كه با خواندن نظریه‌های هیچ یك از روانشناسان نیاموختم. داشتن اعتقادات مذهبی و ایمان به معنویت‌های دینی و اخلاقی سبب شده بود تا در عین حال كه رزمندگان روحیه‌ای حماسی داشته باشند باطنی آرام و دلنشین نیز نصیبشان شود كه در هیچ قاعده و قانون علمی هرگز نمی‌گنجید.

تاریخ دفاع مقدس انقضا ندارد

یكی از دلهره‌های مهم انسان در طول تاریخ ترس از مرگ بوده است. اما در دفاع مقدس شاهد بودم كه رزمندگانی به استقبال مرگ و شهادت می‌روند. دیدن چنین صحنه‌هایی جنبه آموزشی و الگویی داشت. اینكه رزمندگان چگونه سختی‌ها را تحمل می‌كردند، خودش روحیه بود تا با مقایسه، خودم را همانند آنها كنم.

تاریخ هشت ساله جنگ تحمیلی تاریخ انقضا ندارد و همیشه جاری خواهد بود تا هر نسل بتواند لایه‌ای از آن را درك كند و الگوی خویش سازد. با پایان یافتن جنگ بارها برای كمك به مردم سیل و یا قحطی‌زده داوطلب شده‌ام.

جایگاه زنان در دفاع مقدس كجاست؟

متاسفانه با گذشت سال‌ها از پایان جنگ تحمیلی، آن چنان كه باید نقش زنان و جایگاه آنان در دفاع مقدس تبیین نشده است و بسیاری از بانوان حاضر در جنگ همچنان در گمنامی به سر می‌برند. در اهواز شاهد حضور بانوان عرب در خط مقدم و فداكاری‌های آن‌ها در پشت جبهه بودم اما اكنون هیچ نام و نشانی از آن‌ها نیست. باز ما در اجتماع هستیم و گاهی می‌گویم كه مدتی در جبهه حضور داشته‌ایم.


دیناروند امدادگر جنگ

روزی در بیمارستان خانمی از من پرسید: «شما در جبهه حضور نداشتید؟» گفتم: «بله» گفت: «من شما را به یاد می‌آورم، شما همان خانمی هستید كه لباس رزمندگان را می‌شستید.» آن زن من نبودم، اما معتقد هستم كه این صحنه بسیار ساده آنقدر برای یك خانم ارزش داشته كه با گذشت سال‌ها همچنان در خاطرش مانده و بخشی از رویدادها را همچنان نسبت به آن می‌سنجد.هیچ فرقی میان آن بانوی امدادگر كه در خط بوده و آن بانویی كه در پشت جبهه به عنوان عنصر تداركاتی و پشتیبانی كننده بوده و مربا می‌پخته، لباس گرم می‌بافته و یا فشنگ در خشاب‌های رزمندگان پر می‌كرده وجود ندارد. هر یك از آن‌ها با توجه و وسع‌شان در جنگ خدمت كرده‌اند.

متاسفانه به دلایلی مانند پرداخت مقطعی به مقوله جنگ تحمیلی، ماورایی جلوه دادن شهدا و انجام كارها برای رفع تكلیف باعث شده برخی از لایه‌های هشت سال جنگ تحمیلی همچنان مغفول بماند. هنگامی كه به فعالیت‌های كشورهای غربی می‌نگریم متوجه می‌شویم آن‌ها با وجود اینكه در بیشتر جنگ‌ها متجاوز بوده‌اند اما آثاری شگفت‌آور و فاخری از نبردهایشان خلق كرده‌اند كه مخاطب را جذب می‌‌كند.

شهدا را درست بشناسانیم

یكی از بهترین روش‌ها برای تبیین جایگاه دفاع مقدس این است كه تمامی دستگاه‌ها و نهادها فعالیت‌های خود را در مدل دفاع مقدس به مردم ارائه دهند. اكنون ماهواره عاملی شده است كه برای جوانان ما الگوسازی می‌كند. بنابراین باید اصحاب رسانه و مطبوعات دست به قلم ببرند و حوادث ارزشی را به نگارش در بیاورند تا این خلاء را با معرفی و پرداختن به زندگی نامه یك شهید پر كنند. این را هم بگویم هرگز نباید شهدا را ماورایی و دست‌نیافتنی جلوه دهیم چرا كه جوان امروز می‌پندارد كه هیچ سنخیتی با شهدا نخواهد داشت. همچنین این الگوسازی‌ها باید با گروه‌های سنی كودكان،‌جوانان و بزرگسالان همخوانی داشته باشند.

پرداختن به دفاع مقدس باید به صورت جذاب و با روش‌های نوین صورت بگیرد و جنبه فرهنگی و آموزشی داشته باشد در غیر این صورت دافعه ایجاد می‌كند. من همیشه به دهه شصتی‌ها می‌گویم كه «ما جنگیدیم تا از زندگی «مابعد» شما و خودمان دفاع كنیم. برای پست و مقام نرفتیم كه با پایان جنگ چیزی از كسی طلبكار باشیم

اگر می‌خواهیم در ترویج فرهنگ دفاع مقدس موفق عمل كنیم باید دو عامل، تكرار و یادگیری را سرلوحه كارمان كنیم.اگر می‌بینیم كه غرب توانسته است در برخی از سیاست‌های ضد فرهنگی علیه ما موفق باشد به این دلیل است كه رنگ و لعاب برنامه‌هایش را تغییر می‌دهد اما محتوا همچنان یكی است. به این معنی كه پوسته رفتاری خود را تغییر می‌دهد اما هسته هرگز تغییر نمی‌كند.

پس از جنگ و خصوصا در سال‌های اخیر اعمال موازی‌كاری‌های اداری، قانونی و دسته‌بندی كردن رزمندگان باعث شده است كه برخی دل‌آزرده شوند. ای كاش نمایندگان مجلس هستند كمی این قوانین را بررسی و در آنها تجدید نظر كنند.

 

 

 

انتشار یافته: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
مدرک یک شبه؟؟؟
|
-
|
۱۱:۰۳ - ۱۳۹۱/۱۱/۲۳
0
0
خیلی جالبه خانم دیناروند تا دیروز که یک لیسانس معمولی داشتند چطور یک شبه دکتر شدند؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار