در بخشی از «شنام» آمده است: فقط توانستم یکباربه آن صحنه نگاه کنم. در شگفت بودم که چگونه موج انفجار سرم را پائین رانده، ترکش را از فاصله یک سانتی متری بالای سرم گذرانده، مسافرش را آرام و بی صدا انتخاب کرده بود.
به گزارش شهدای ایران؛ کیانوش گلزار راغب که در شهرستان اسدآباد همدان زندگی میکرده، برخلاف مخالفت خانوادهاش با کمک برادرش به جبههها اعزام میشود که در اولین عملیات خودش که در آن برای اولین بار سربازان سپاه اسلام از مرزهای عراق عبور میکنند و بخشی از خاک عراق را به دست میگیرند، شرکت میکند.
به گزارش خبرنگار «خبرنامه دانشجویان ایران» کتاب شنام، خاطرات و روایت بسیار زیبای کیانوش گلزار راغب از خاطرات زمان جبهه رفتن و اسارت و آزادی از اسارت میباشد.
گلزار راغب در خاطره ای از لحظات مقاومتشان برای حفظ قله «شنام» میگوید که: بعدالظهر شده بود و همه خسته بودیم. سرم را روی شانهی یکی از بسیجیان اصفهانی گذاشته و چرت میزدم، او هم سرش را روی سر من گذاشته بود و استراحت میکرد. یکباره انگار شیئی یک تنی بر سرم فرو افتاد. گردنم را به درون سینه ام فشار داد و نقش بر زمینم کرد. گرد و خاک و سنگریزه به هوا بلند شد. بر اثر موج انفجار چیزی نمیشنیدم، صورتم کاملا خیس شده بود. دستی به صورتم کشیدم. تکه های چربی و خون بر سر و صورتم چسبیده بود. هرچه وارسی کردم، جای خون و تکه های چربی را روی تنم پیدا نکردم. به بسیجی اصفهانی نگاه کردم. سرش شکافته و تا نزدیک شانه اش لغزیده، همانطور آویزان مانده بود. فقط توانستم یکباربه آن صحنه نگاه کنم.او به خواب خوش ابدی فرو رفته بود. در شگفت بودم که چگونه موج انفجار سرم را پائین رانده، ترکش را از فاصله یک سانتی متری بالای سرم گذرانده، مسافرش را آرام و بی صدا انتخاب کرده و رفته بود.
کیانوش گلزار راغب بعد از مجروح شدن به پشت جبههها بر میگردد و همراه برادرش که خود از اعضای اصلی سپاه اسدآباد بوده است به سمت بیمارستان شهری دیگر میرفتهاند که در راه توسط نیروهای «کومله» اسیر میشوند و به پایگاههای آنها برده میشوند.
او در روایتی از نحوه اسیر شدنشان میگوید که: یک کیلومتری از جاده دور شدیم که دستور توقف صادر شد. از ابتدای صف شروع به بازرسی کردند. تمام مدارک شناسایی همراه گروگان ها را لای دستمالی ریختند و آن را گره زدند. وقتی کارت عضویت سپاه داداش نباتم را از جیبش بیرون کشیدند، هلهله شادی سر دادند و فریاد پاسدار، پاسدارشان به هوا بلند شد.
همچنین در مورد تبلیغات منفی ای که این گروه در مورد نظام جمهوری اسلامی انجام میداده است میگوید که: شب، به روستای بزرگی رسیدیم. ما را مسجد روستا بردند. مردم روستا در اطراف مسجد تجمع کردند. آنها وقتی دیدند میخواهیم نماز بخوانیم، با تعجب به هم میگفتند: کومله میگه اینا جنایتکارن، پس چرا نماز میخونن؟
او همچنین در مورد وضعیت دوران اسارتشان اشارات زیادی میکند که در بخشی از کتاب آمده است که: شرایط بد بود و اوضاع روز به روز بدتر میشد. کمبود جا و نبود تغذیه مناسب، نبود امکان استحمام و بوی تعفن و تجمع کثافت، انگار به حشرات موذی و ککها و شپشها فراخوان عمومی داده بود! سورچرانی آنها از اندام نحیف ما پایانی نداشت.
او در مورد کلاسهای اجباری اعتقادی کوملهها گفته است: در این بین کلاسهای اجباری آموزش ایدئولوژیک هم قوز بالا قوز بود. اسرا موظف بودند مصیبت طرح مباحث «اگزیستانسیالیسم» و اصول «دیالکتیک» و سرقت فلسفه «هگل» و رواج آن توسط «مارکس» و اجرای کاک «لنین» و کشتار و تسویه حساب رفیق «لنین» و کشتار و تسویه حساب رفیق «استالین» را مشق کنند و به لقب هایی چون اخلاف میمون «داروین» و انسان نئاندرتال مفتخر شوند. شنیدن این مباحث از زبان کسی که خودش هم به درستی از چند و چون قضایا خبر نداشت آن هم با لهجه کردی مصیبت بود مخصوصا وقتی شنونده، من لک و «قدرت» لره و «قاسم» ترکه و «جاسم» بلوچ بودیم!
در این بین داستان فقط به روایت او از اوضاع اسارتش ختم نمیشود بلکه وارد شدن دختری به نام «شیلان» که از اعضای کومله بوده است روند زندگی او را تغییر میدهد و همین دختر است که روند آزادی او را هموار میکند و بعد خود نیز بعد از آزادی کیانوش از دست کوملهها فرار میکند که بعد از آن فرار نیز اتفاقاتی برای او و شیلان میافتد که روایت بسیار زیبایی را ایجاد میکند.
رضا کیانیان، بازیگر سینما در مراسم رونمایی از این کتاب در مورد پیشنهاد ساخت فیلم از این کتاب گفته بود: خودتان بهتر از من میدانید که در واقع دستگاههای ناظر و نظارتکننده به هنر و سینما اصلا برنمیتابند که خیلی از این مسائل گفته شود. یادم می آید مرحوم ملاقلی پور می گفت ای کاش روزی برسد که بتوانم آنچه را که در جبهه دیده ام بسازم.
کتاب شنام، خاطرات کیانوش گلزار راغب، در 270 صفحه توسط انتشارات سوره مهر منتشر شده است.
به گزارش خبرنگار «خبرنامه دانشجویان ایران» کتاب شنام، خاطرات و روایت بسیار زیبای کیانوش گلزار راغب از خاطرات زمان جبهه رفتن و اسارت و آزادی از اسارت میباشد.
گلزار راغب در خاطره ای از لحظات مقاومتشان برای حفظ قله «شنام» میگوید که: بعدالظهر شده بود و همه خسته بودیم. سرم را روی شانهی یکی از بسیجیان اصفهانی گذاشته و چرت میزدم، او هم سرش را روی سر من گذاشته بود و استراحت میکرد. یکباره انگار شیئی یک تنی بر سرم فرو افتاد. گردنم را به درون سینه ام فشار داد و نقش بر زمینم کرد. گرد و خاک و سنگریزه به هوا بلند شد. بر اثر موج انفجار چیزی نمیشنیدم، صورتم کاملا خیس شده بود. دستی به صورتم کشیدم. تکه های چربی و خون بر سر و صورتم چسبیده بود. هرچه وارسی کردم، جای خون و تکه های چربی را روی تنم پیدا نکردم. به بسیجی اصفهانی نگاه کردم. سرش شکافته و تا نزدیک شانه اش لغزیده، همانطور آویزان مانده بود. فقط توانستم یکباربه آن صحنه نگاه کنم.او به خواب خوش ابدی فرو رفته بود. در شگفت بودم که چگونه موج انفجار سرم را پائین رانده، ترکش را از فاصله یک سانتی متری بالای سرم گذرانده، مسافرش را آرام و بی صدا انتخاب کرده و رفته بود.
کیانوش گلزار راغب بعد از مجروح شدن به پشت جبههها بر میگردد و همراه برادرش که خود از اعضای اصلی سپاه اسدآباد بوده است به سمت بیمارستان شهری دیگر میرفتهاند که در راه توسط نیروهای «کومله» اسیر میشوند و به پایگاههای آنها برده میشوند.
او در روایتی از نحوه اسیر شدنشان میگوید که: یک کیلومتری از جاده دور شدیم که دستور توقف صادر شد. از ابتدای صف شروع به بازرسی کردند. تمام مدارک شناسایی همراه گروگان ها را لای دستمالی ریختند و آن را گره زدند. وقتی کارت عضویت سپاه داداش نباتم را از جیبش بیرون کشیدند، هلهله شادی سر دادند و فریاد پاسدار، پاسدارشان به هوا بلند شد.
همچنین در مورد تبلیغات منفی ای که این گروه در مورد نظام جمهوری اسلامی انجام میداده است میگوید که: شب، به روستای بزرگی رسیدیم. ما را مسجد روستا بردند. مردم روستا در اطراف مسجد تجمع کردند. آنها وقتی دیدند میخواهیم نماز بخوانیم، با تعجب به هم میگفتند: کومله میگه اینا جنایتکارن، پس چرا نماز میخونن؟
او همچنین در مورد وضعیت دوران اسارتشان اشارات زیادی میکند که در بخشی از کتاب آمده است که: شرایط بد بود و اوضاع روز به روز بدتر میشد. کمبود جا و نبود تغذیه مناسب، نبود امکان استحمام و بوی تعفن و تجمع کثافت، انگار به حشرات موذی و ککها و شپشها فراخوان عمومی داده بود! سورچرانی آنها از اندام نحیف ما پایانی نداشت.
او در مورد کلاسهای اجباری اعتقادی کوملهها گفته است: در این بین کلاسهای اجباری آموزش ایدئولوژیک هم قوز بالا قوز بود. اسرا موظف بودند مصیبت طرح مباحث «اگزیستانسیالیسم» و اصول «دیالکتیک» و سرقت فلسفه «هگل» و رواج آن توسط «مارکس» و اجرای کاک «لنین» و کشتار و تسویه حساب رفیق «لنین» و کشتار و تسویه حساب رفیق «استالین» را مشق کنند و به لقب هایی چون اخلاف میمون «داروین» و انسان نئاندرتال مفتخر شوند. شنیدن این مباحث از زبان کسی که خودش هم به درستی از چند و چون قضایا خبر نداشت آن هم با لهجه کردی مصیبت بود مخصوصا وقتی شنونده، من لک و «قدرت» لره و «قاسم» ترکه و «جاسم» بلوچ بودیم!
در این بین داستان فقط به روایت او از اوضاع اسارتش ختم نمیشود بلکه وارد شدن دختری به نام «شیلان» که از اعضای کومله بوده است روند زندگی او را تغییر میدهد و همین دختر است که روند آزادی او را هموار میکند و بعد خود نیز بعد از آزادی کیانوش از دست کوملهها فرار میکند که بعد از آن فرار نیز اتفاقاتی برای او و شیلان میافتد که روایت بسیار زیبایی را ایجاد میکند.
رضا کیانیان، بازیگر سینما در مراسم رونمایی از این کتاب در مورد پیشنهاد ساخت فیلم از این کتاب گفته بود: خودتان بهتر از من میدانید که در واقع دستگاههای ناظر و نظارتکننده به هنر و سینما اصلا برنمیتابند که خیلی از این مسائل گفته شود. یادم می آید مرحوم ملاقلی پور می گفت ای کاش روزی برسد که بتوانم آنچه را که در جبهه دیده ام بسازم.
کتاب شنام، خاطرات کیانوش گلزار راغب، در 270 صفحه توسط انتشارات سوره مهر منتشر شده است.