حسابی به فکر فرو رفته ام. حالا اگر به تهران بگویم که من در کابل م و آنها در هرات و بین مان هزار کیلومتر فاصله است و اصلا معلوم نیست چه وقت ببینم شان که دیگر نور علی نور می شود.
به گزارش شهدای ایران؛ کتاب «جانستان کابلستان» رضا امیرخانی که روایت سفر وی به کشور افغانستان است در سال 1390 توسط انتشارات افق به چاپ ششم رسید و راهی بازار کتاب شد.
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
تلفن زنگ می خورد. از ایران هستند و نگران ... «مگر قرار نبود مشهد باشید الان؟ هر چه به شماره ایران ت زنگ می زدیم، جوابی نمی دادی.... همه خوبید؟ چرا نیامده اید؟ ام شب نمی آیید؟ چند روز دیگر ؟ آخر چند روز؟ مشکلی که پیش نیامده است؟ خوب ... گوشی را بده به.... نه، اول بده به لی جی.... می خواهیم با او صحبت کنیم...»
می گویم:
الان کنار م نیستیم. برسم پیش شان به روی چشم! البته اگر باتری داشتم....
حسابی به فکر فرو رفته ام. حالا اگر به تهران بگویم که من در کابل م و آنها در هرات و بین مان هزار کیلومتر فاصله است و اصلا معلوم نیست چه وقت ببینم شان که دیگر نور علی نور می شود! از آن طرف می خواهم زنگ بزنم به هم سفر اول و بگویم به تهران زنگ بزند... باز می ترسم از این اختلاف شماره هامان لو بدهدمان.... از آن طرف اصلا زنگ زدن از اینجا به تهران کار حضرت فیل است و حضرت هد هد سلیمانی هم بایستی دو ساعت معطل یک اتصال مخابراتی شود. حسابی در فکرم....
راننده تاکسی می رسد به یک ترافیک عجیب و غریب. هر دو مسیر رفت و برگشت، کور شده است. رفت و برگشت، آیینه به آیینه کنار هم ایستاده اند وبسیاری در دوره «قیمت بلند تیل» و بهای زیاد بنزین، انجین ها را خاموش کرده اند. به من می گوید: خانه من کمی آن سوتر است. سر ک بعدی.... شب بیا خسبیده شو خانه ما و آنجا تیر کن.....
تشکر می کنم. باز نصیحت م می کند که نیمه شب راه بیافتم به سمت قندهار و مراقب باشم و پول خرد داشته باشم برای صدقه یا همان رشوه....
پیاده می شوم. سر ک ورودی به کابل، یک خیابان باریک دو طرفه است. یک سر ک ده – دوازده متری. هر دو سو، پر است از اتوبوس و کامیون. عسکرها مدام سعی می کنند، موترهای خارج از سرک را که خاک خوا می کنند، متوقف کنند. گره کوری است ترافیک کتل سنگی. از چند افغانی ره گذر مندیل سیاه، می پرسم که کرولای قندهار از کجا راه می افتند؟ متوجه نمی شوند. پشتون هستند. عاقبت یکی راهنماییم می کند که گاراژ اصلی قندهار، جلوتر است. جلوتر می روم. مجبورم مردم را کنار بزنم و دقت کنم که پایم آلوده نشود به تفاله ناس و نسوار....
وارد گاراژ می شوم. چند دکه، تابلو دارند به نام شرکت های حمل و نقل. بیشتر سه صد و سه و می بینم که مگی می روند به سمت قندهار. می پرسم ازسه صد و سه های هرات. معلوم می شود که آن شب، یعنی شب یکشنبه، فقط سه چهار سه صد و سه داریم برای هرات. پرسان می کنم بهای تکت را. می گویند تیزروترین سه صد سه مال ابدالی هاست و هفت صد افغانی هم بهای تکتش. ساعت پنج صبح هم راه می افتد. هنوز جا دارد. از کسی که پشت دکه تکت فروشی نشسته است می پرسم که از اینجا تا هرات چقدر طول می کشد.
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
تلفن زنگ می خورد. از ایران هستند و نگران ... «مگر قرار نبود مشهد باشید الان؟ هر چه به شماره ایران ت زنگ می زدیم، جوابی نمی دادی.... همه خوبید؟ چرا نیامده اید؟ ام شب نمی آیید؟ چند روز دیگر ؟ آخر چند روز؟ مشکلی که پیش نیامده است؟ خوب ... گوشی را بده به.... نه، اول بده به لی جی.... می خواهیم با او صحبت کنیم...»
می گویم:
الان کنار م نیستیم. برسم پیش شان به روی چشم! البته اگر باتری داشتم....
حسابی به فکر فرو رفته ام. حالا اگر به تهران بگویم که من در کابل م و آنها در هرات و بین مان هزار کیلومتر فاصله است و اصلا معلوم نیست چه وقت ببینم شان که دیگر نور علی نور می شود! از آن طرف می خواهم زنگ بزنم به هم سفر اول و بگویم به تهران زنگ بزند... باز می ترسم از این اختلاف شماره هامان لو بدهدمان.... از آن طرف اصلا زنگ زدن از اینجا به تهران کار حضرت فیل است و حضرت هد هد سلیمانی هم بایستی دو ساعت معطل یک اتصال مخابراتی شود. حسابی در فکرم....
راننده تاکسی می رسد به یک ترافیک عجیب و غریب. هر دو مسیر رفت و برگشت، کور شده است. رفت و برگشت، آیینه به آیینه کنار هم ایستاده اند وبسیاری در دوره «قیمت بلند تیل» و بهای زیاد بنزین، انجین ها را خاموش کرده اند. به من می گوید: خانه من کمی آن سوتر است. سر ک بعدی.... شب بیا خسبیده شو خانه ما و آنجا تیر کن.....
تشکر می کنم. باز نصیحت م می کند که نیمه شب راه بیافتم به سمت قندهار و مراقب باشم و پول خرد داشته باشم برای صدقه یا همان رشوه....
پیاده می شوم. سر ک ورودی به کابل، یک خیابان باریک دو طرفه است. یک سر ک ده – دوازده متری. هر دو سو، پر است از اتوبوس و کامیون. عسکرها مدام سعی می کنند، موترهای خارج از سرک را که خاک خوا می کنند، متوقف کنند. گره کوری است ترافیک کتل سنگی. از چند افغانی ره گذر مندیل سیاه، می پرسم که کرولای قندهار از کجا راه می افتند؟ متوجه نمی شوند. پشتون هستند. عاقبت یکی راهنماییم می کند که گاراژ اصلی قندهار، جلوتر است. جلوتر می روم. مجبورم مردم را کنار بزنم و دقت کنم که پایم آلوده نشود به تفاله ناس و نسوار....
وارد گاراژ می شوم. چند دکه، تابلو دارند به نام شرکت های حمل و نقل. بیشتر سه صد و سه و می بینم که مگی می روند به سمت قندهار. می پرسم ازسه صد و سه های هرات. معلوم می شود که آن شب، یعنی شب یکشنبه، فقط سه چهار سه صد و سه داریم برای هرات. پرسان می کنم بهای تکت را. می گویند تیزروترین سه صد سه مال ابدالی هاست و هفت صد افغانی هم بهای تکتش. ساعت پنج صبح هم راه می افتد. هنوز جا دارد. از کسی که پشت دکه تکت فروشی نشسته است می پرسم که از اینجا تا هرات چقدر طول می کشد.