یکی از بچه های رزمنده می گفت که یک بشکه بزرگ آب، در وسط پاسگاه وجود دارد، اما عراقی ها در هنگام فرار، آن را به رگبار بسته و سپس یک قوطی پودر رختشویی را در آب باقی مانده در ته آن، خالی کرده اند تا قابل استفاده نباشد.
به گزارش شهدای ایران؛ کتاب «حماسه تپه برهانی» نوشته «سید حمیدرضا طالقانی»، یکی از برترین آثار نوشتاری در حوزه ادبیات دفاع مقدس است که گرچه با فاصله اندکی از پایان جنگ به زیور طبع آراسته شد اما همچنان در کانون توجه محافل ادبی٬ هنرمندان این عرصه و مردم قرار دارد. این کتاب برای چندمین بار توسط انتشارات کتابستان منتشر و راهی بازار کتاب شد.
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
ساعاتی بود که از گوشه و کنار پاسگاه، ناله «آب... آب» عزیزان مجروح به گوش می رسید. همه قمقمه ها خالی بود و دسترسی به آب، غیرممکن.
یکی از بچه های رزمنده می گفت که یک بشکه بزرگ آب، در وسط پاسگاه وجود دارد، اما عراقی ها در هنگام فرار، آن را به رگبار بسته و سپس یک قوطی پودر رختشویی را در آب باقی مانده در ته آن، خالی کرده اند تا قابل استفاده نباشد. از ناله های «آب....آب» مجروحین به شدت متاثر شده بودم. به یکی از بچه های سالم گفتم که اگر برادر حسین سهمی را دیدی، بگو من با او کار دارم. پس از دقایقی، سهمی به نزد من آمد و در کنارم نشست. به او گفتم: «برادر سهمی! نمی شود که دست روی دست گذاشت. باید کاری کرد، بچه ها از بی آب تلف می شوند، یک فکری بکنید.»
اون چند لحظه سرش را میان دو دستش گرفت و بعد گفت: «برادر طالقانی! به خدا هیچ کاری نمی شود کرد. یک جوی آب در پایین تپه هست، اما دشمن در اطراف موضع گرفته تا ما نتوانیم از آن استفاده کنیم. مضافا به محض خروج از پاسگاه از چند طرف با تفنگ دوربین دار ما را می زنند. از خیلی وقت پیش تا حالا خودم به فکر چاره ای بودم، اما هیچ راهی جز تحمل نیست. به خدا بچه هایی که زیر آفتاب کشیک می دهند، له له می زنند. شما بگویید ما چه کار کنیم؟»
گفتم: «آخرش چه؟ اگر وضع به همین منوال بگذرد، همه تلف می شوند. دشمن هم که بیکار نمی نشینند به مرکز بگویید که یک فکری بکند. اگر دشمن برگردد هیچ کس با این حال تشنگی و گرسنگی و ضعف، تاب مقاومت نمی آورد.»
سهمی گفت: «با مرکز تماس گرفتم و همه چیز را گفتم. اما آنها هم کاری از دستشان ساخته نیست. هیچ دسترسی ای به ما ندارند. دشمن بین ما و آنها را سد کرده است. مرکز می گوید تا شب صبر کنید تا با استفاده از تاریکی شب، نیرو و آذوقه بفرستیم.» سهمی لحظاتی نشست و بی تابی مجروحین را که از شد عطش ناله می زدند مشاهده کرد.
از بیرون سنگر نیز صدای «آب....آب» به گوش می رسید. تپه در آتش گرمای ظهر تابستان، می سوخت. سهمی در حالی که اندوه در چهره اش موج می زد از جا برخاست و رو به من کرد و آهسته گفت: «شاید در قمقمه های شهدا، مقداری آب باشد، می روم تا گشتی بزنم.» سهمی رفت و ساعتی، با تلخی و انتظار گذشت. ناله ها به ضجه و فریاد مبدل شده بود و بعضی از بچه های مجروح که طاقت کمتری داشتند، با صدای بلند گریه می کردند.
ساعتی بعد برادر سهمی در حالی که قمقهمه ای در دست داشت، به همراه برادر برهانی وارد سنگر شد و به طرف من آمد و در حالی که قمقمه را به من می داد گفت: «برادر طالقانی! آب ته قمقمه های شهدا را جمع کردیم و همین یک قمقمه شد. این تنها آبی است که داریم.» برادر برهانی در حالی که مرا مورد خطاب قرار می داد، با صدای بلند گفت:«برادرانی که سالمند فعلا نباید آب بخورند و این قمقمه مخصوص مجروحین است، شما به هر مجروح، ساعتی یک در قمقمه آب بدهید تا انشاالله شب که شد، آب و آذوقه برسد.»
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
ساعاتی بود که از گوشه و کنار پاسگاه، ناله «آب... آب» عزیزان مجروح به گوش می رسید. همه قمقمه ها خالی بود و دسترسی به آب، غیرممکن.
یکی از بچه های رزمنده می گفت که یک بشکه بزرگ آب، در وسط پاسگاه وجود دارد، اما عراقی ها در هنگام فرار، آن را به رگبار بسته و سپس یک قوطی پودر رختشویی را در آب باقی مانده در ته آن، خالی کرده اند تا قابل استفاده نباشد. از ناله های «آب....آب» مجروحین به شدت متاثر شده بودم. به یکی از بچه های سالم گفتم که اگر برادر حسین سهمی را دیدی، بگو من با او کار دارم. پس از دقایقی، سهمی به نزد من آمد و در کنارم نشست. به او گفتم: «برادر سهمی! نمی شود که دست روی دست گذاشت. باید کاری کرد، بچه ها از بی آب تلف می شوند، یک فکری بکنید.»
اون چند لحظه سرش را میان دو دستش گرفت و بعد گفت: «برادر طالقانی! به خدا هیچ کاری نمی شود کرد. یک جوی آب در پایین تپه هست، اما دشمن در اطراف موضع گرفته تا ما نتوانیم از آن استفاده کنیم. مضافا به محض خروج از پاسگاه از چند طرف با تفنگ دوربین دار ما را می زنند. از خیلی وقت پیش تا حالا خودم به فکر چاره ای بودم، اما هیچ راهی جز تحمل نیست. به خدا بچه هایی که زیر آفتاب کشیک می دهند، له له می زنند. شما بگویید ما چه کار کنیم؟»
گفتم: «آخرش چه؟ اگر وضع به همین منوال بگذرد، همه تلف می شوند. دشمن هم که بیکار نمی نشینند به مرکز بگویید که یک فکری بکند. اگر دشمن برگردد هیچ کس با این حال تشنگی و گرسنگی و ضعف، تاب مقاومت نمی آورد.»
سهمی گفت: «با مرکز تماس گرفتم و همه چیز را گفتم. اما آنها هم کاری از دستشان ساخته نیست. هیچ دسترسی ای به ما ندارند. دشمن بین ما و آنها را سد کرده است. مرکز می گوید تا شب صبر کنید تا با استفاده از تاریکی شب، نیرو و آذوقه بفرستیم.» سهمی لحظاتی نشست و بی تابی مجروحین را که از شد عطش ناله می زدند مشاهده کرد.
از بیرون سنگر نیز صدای «آب....آب» به گوش می رسید. تپه در آتش گرمای ظهر تابستان، می سوخت. سهمی در حالی که اندوه در چهره اش موج می زد از جا برخاست و رو به من کرد و آهسته گفت: «شاید در قمقمه های شهدا، مقداری آب باشد، می روم تا گشتی بزنم.» سهمی رفت و ساعتی، با تلخی و انتظار گذشت. ناله ها به ضجه و فریاد مبدل شده بود و بعضی از بچه های مجروح که طاقت کمتری داشتند، با صدای بلند گریه می کردند.
ساعتی بعد برادر سهمی در حالی که قمقهمه ای در دست داشت، به همراه برادر برهانی وارد سنگر شد و به طرف من آمد و در حالی که قمقمه را به من می داد گفت: «برادر طالقانی! آب ته قمقمه های شهدا را جمع کردیم و همین یک قمقمه شد. این تنها آبی است که داریم.» برادر برهانی در حالی که مرا مورد خطاب قرار می داد، با صدای بلند گفت:«برادرانی که سالمند فعلا نباید آب بخورند و این قمقمه مخصوص مجروحین است، شما به هر مجروح، ساعتی یک در قمقمه آب بدهید تا انشاالله شب که شد، آب و آذوقه برسد.»