چقدر حلوایت خوشمزه است پسرم!
به گزارش شهدای ایران، می دوی و چشمهایم خیره ی پاهای کوچکت می ماند، دلم مچاله می شود و در دستهایی که شکلات ها را در آن جمع کرده ای.
بوی اسپند می آید.
موهایت را شانه می زنم تا نگویند شانه با موهای پسرم قهر است و تو، همیشه عجله داری و می روی و چشمهای من را می چسبانی به پاهای کوچکت...
صدای صلوات می آید!
مدام پاهایم را بوسه باران می کنی ، از خجالت سرخ می شوم و این بار من می دوم و چشمهایت تیله ای می شود و گم در ته باغچه ی سبز خانه.
خاک چقدر سرد است!
صدایی را می شنوم که می گویند خاک سرد است، خب مگر خاک گرم هم می شود؟ گرم فقط همان شب یلدایی است که از زیر کرسی بیرون نمی آمدی حتی، به بهانه ی سنجدهای توی کاسه . سرو کله ات که پیدا می شد ، لپ هایت شده بود شبیه که نه، خود هلو! چقدر می بوسیدمت آن وقت.
بادم نزنید ، من حالم خوب است!
اینجا مدام روسری ام را شل می کنند انگار که خفه شده باشم! اگر بودی حسابی به قیافه ام می خندیدی! اینجا خوابیده ای و بیدار نمی شوی ، هر چه فریاد می زنم که شاید راه بروی یا مثل کودکی هایت بدوی هیچ خبری نمی شود.
خون روی بینی ات را پاک می کنم و به پلاک فلزی ات بوسه می زنم و باز یادم می آید که خاک سرد است.
عیدی همه سال های نبودنت را لای قرآن گذاشته ام ، پسرم بیا و عیدی ات را بگیر.
هنوز یادم هست که شیفته اسکناس های نو و تا نخورده لای قرآن بودی، بیا پسرم ... عیدی ات آماده است.