هوشنگ مرادی کرمانی نوشتن را به ماهیگیری تشبیه میکند و میگوید: زمانی شروع به نوشتن میکنم که سوژه چاقی به قلابم گیر کند.
به گزارش شهدای ایران؛ «هوشنگ» هنوز به مدرسه نمیرود و با پدربزرگش «آق بابا» و مادربزرگش «ننه بابا» و عمویش «قاسم» در روستای سیرچ، از توابع کرمان زندگی میکند. مادرش پس از تولد او از دنیا رفته و پدرش «کاظم» که ژاندارم بوده ، خود را به سیستان و بلوچستان منتقل کرده است اما عمو قاسم که معلم است و هنوز ازدواج نکرده، هوشنگ را دوست دارد؛ به او پول توجیبی میدهد و وقتی شاگردانش برای دید و بازدید عید میآیند، بخشی از هدایای آنها را به هوشنگ میدهد. اما همیشه از این که چرا برادرش رفته و پسرش را بیخرجی، نزد آنها گذاشته دلخور است.
هوشنگ ناچار است برای به دست آوردن پول، جهت خرید کتاب و مجله، به شدت کار کند. حالا دیگر«آق بابا» و«ننه بابا» هم رفتهاند؛ عمو قاسم هم ازدواج کرده و رفته سر خانه و زندگیاش و هوشنگ تنها مانده؛ حتی رفتن به مدرسه شبانهروزری هم تنهایی او را پرنمیکند تنها چیزی که تا اندازهای ازرنج و اندوه هوشنگ میکاهد، نوشتن است. او از شدت تنهایی به نوشتن پناه میبرد. داستان طنزآمیز و نمایشنامه مینویسد. کفالت پدر پیر خود را برعهده میگیرد و با او به تهران میآید. در وزارت بهداشت، مشغول کار میشود و نخستین نوشتهاش را در مجله خوشه منتشر میکند و کم کم به رادیو و تلویزیون میرود...
هوشنگ مرادی کرمانی از آن زمان تاکنون مینویسد. مهربان است و سرد و گرم روزگار چشیده. دلش میخواهد دست من و تو را بگیرد و در کوچه پسکوچههای کودکیاش بگرداند. در کوچههای«سیرچ» با آن سروهای بلند و آسمان آبیاش...
«شما که غریبه نیستید». صاحبخانه شمایید آقای مرادی کرمانی. 800 راهنمای گردشگری، همزمان با روز جهانی گردشگری به کرمان آمدهاند تا این شهر را ببینند و بم و میمند را؛ خبرنگار مهر هم یکی از کسانی است که به اینجا آمده تا با شما به سیرچ برود و کودکیتان را ورق بزند. «ننه بابا» و«آق بابا» را ببینند و از عمو قاسم عیدی بگیرند؛ آنهم در آستانه سال نو... اگر دلتان میخواهد، ساعتی را با ما همراه شوید.
سال 92،به نفس های آخرش نزدیک شده. اسفند ماه. یونسکو، ارگ بم را از فهرست میراث در خطر خارج کرده و قرار است راهنمایان گردشگری که سفیران فرهنگی این مرزوبوماند به ارگ بروند و با لباسهای سبز و سپید و قرمز خود حلقه انسانی بسازند.
اینجا «هفت باغ علوی» است. جایی در میانه راه کرمان به بم؛ با آسمانی آبی و آفتابی درخشان که گهگاه با لکههای ابر پوشیده میشود و زمینی که آشکار است و سخاوتمند؛ تو به اینجا آمدهای تا درخت بکاری؛ درختی که شاید در خاک کویر ریشه بدواند و خشکی و بیآبی را تاب آورد. هوشنگ مرادی کرمانی هم نهالی میکارد و با لبخند میگوید: از درخت من، چون جان شیرین مراقبت کنید؛ مبادا بگذارید درختی که من کاشتهام خشک شود و از بین برود. درخت من در کویر هم میروید... دستهای خاکیاش را میتکاند؛ سینهاش را صاف میکند تا در کنار همه کسانی بایستد که دلشان میخواهد با خالق «قصههای مجید» عکس یادگاری بگیرند و تو با خود میگویی از این جماعت، چند نفر مرادی کرمانی را میشناسند و با قصههای او همراه شده و غصههای خود را فراموش کردهاند؟... صدای مرادی کرمانی، رشته افکارت را پاره میکند: دلم عکس تکی میخواهد؛ از بین این همه عکاس، کسی هست که از من عکس بگیرد؟ بعد رو میکند به راما موسوی و از او میپرسد: تو از من عکس میگیری؟ راما جواب میدهد: بله استاد؛ با کمال میل.... مرادی کرمانی، جلوتر میرود؛ کلاه را از سر برمیدارد؛ لبخند میزند و با بیانتهای کویر یکی میشود.
هوشنگ مرادی کرمانی، شوخ است و مهربان و بذلهگو اما میانه خوبی با جاروجنجالهای مطبوعاتی ندارد و از خبر و گفتگو میگریزد؛ اما تو هم از جاروجنجال خستهای و دلت میخواهد با او از«قصههای مجید» بگویی و«خمره» و«مربای شیرین»
پس لبخندزنان به سویش میروی و میگویی: استاد حوصله دارید از اینجا تا بم با هم درباره ادبیات کودک و جایزه هانس کرستین اندرسن صحبت کنیم؟ ... با مهربانی نگاهت میکند؛ لبخندی میزند و میگوید:«نه؛ تو که میدانی من اهل مصاحبه و گزارش و دنگ و فنگهای ژورنالیستی نیستم» و تو به نویسندهای که کودکیات را با داستانهایش گذراندهای اطمینان میدهی که صدایش را ضبط نمیکنی و حوصلهاش را سر نمیبری.
سرانجام با نویسندهای همراه میشوی که تلخیهای روزگار را تجربه کرده و قلم به تلخی نفرسوده؛ «میدانی هرکس سبک و سیاق خاص خود را دارد. قرار نیست همه مثل من بنویسند. هرکس روش خاص خود را دارد. بعضیها تلخ مینویسند؛ من تجربه زیستی خود را به کاغذ میآورم. همه شخصیتها در داستانهای من خوباند و پایان همه قصهها شیرین است. اما هیچوقت به مخاطب خود دروغ نگفتهام و همیشه با او صادق بودهام. یادم هست بعد از انتشار«شما که غریبه نیستید»، لیلی گلستان با من تماس گرفت و گفت: صداقتی که در کارهای تو هست، خواننده را جذب میکند» دلم نمیخواهد از خودم تعریف کنم اما فکر میکنم مخاطب خود را فریب نداده و به او دروغ نگفتهام و همین برایم کافی است.»
لبخند کمرنگی بر گوشه لبانش نقش بسته و از پنجره به بیرون نگاه میکند؛ انگار با زبان بیزبانی به تو میگوید: بس است دیگر؛ حوصله ندارم؛ میخواهم بیانتهای کویر را ببینم و تو دنبال جملهای هستی که سکوتش شکسته شود... استاد دیروز از روستای«سیرچ» گذشتیم. خیلی دلم میخواست با شما به زادگاهتان میرفتم و در کوچه پسکوچههای سیرچ قدم میزدم... سرش را برمیگرداند. چشمانش برق میزند و میگوید: «مگر میتوان به راحتی از سیرچ گذشت و به جای دیگری رفت؟ سیرچ، جای کمی نیست، زادگاه نویسندهای چون من بوده و من در«شما که غریبه نیستید»، گوشه گوشه این روستا را معرفی کردهام تا آنجا که امروز سیرچ، یکی از 10 روستای گردشگری در ایران است و کودکی که در آن به دنیا آمده و بزرگ شده، برای سومین بار نامزد جایزه هانس کرستین اندرسن شده؛ امیدوارم این کودک، نوبل ادبیات کودک و نوجوان را از آن خود کند چون این جایزه هم برای او ارزشمند است هم برای کشورش»
راست هم میگوید؛ سیرچ، زادگاه هوشنگ مرادی کرمانی است؛ نویسندهای که آثارش به چند زبان زنده دنیا برگردانده شده. «میدانی واقعیت ماجرا این است که نویسندگان ما کودک و نوجوان امروز را نمیشناسند. آنها به مرور خاطرات خود میپردازند. آخر خاطرهنویسی برای چند درصد بچهها جالب و خواندنی است؟ از سوی دیگر، بیشتر کارهای ما سفارشی است؛ برای مثال، داستانهای بسیاری با موضوع دفاع مقدس و مفاهیم دینی نوشته شده، چه تعداد از این کارها با بچهها ارتباط برقرار میکنند؟ اصلا داستانی که خلاقه نیست و جنبه سفارشی دارد چگونه میتواند بر دل مخاطب بنشیند؟
باز هم به جاده چشم میدوزد و دفتر کودکیاش را ورق میزند: «میدانی بچگی من با کویر و سرو و قنات یکی شده؛ کودکی من آنقدر پررنگ است که نمیتوانم تصویرش نکنم. من چیزی را مینویسم که زیسته و تجربه کردهام؛ باور میکنی برای نوشتن«بچههای قالیبافخانه» 6 ماه در یک قالیبافی که بیشتر بافندگانش، کم سن و سال بودند زندگی کردم؟... نوشتن، کار سادهای نیست و نویسندگان نباید، خود را دست کم بگیرند و بعد آه و ناله سر دهند که ای وای چرا بیشتر کتابها، ترجمه است نه تالیف؛ تو خواندنی بنویس اگر نخواندند، آنوقت داد و فریاد سر بده.»
پسر لاغراندامی به سراغ هوشنگ مرادی کرمانی میآید و تبلت خود را به او نشان میدهد و میگوید: استاد، من یک انیمیشن ساختهام و دلم میخواهد نظر شما را دربارهاش بدانم؛ مرادی کرمانی، پیش از آنکه ساخته همسفر جوان و تازهکار خود را ببیند، رو به تو میکند و میگوید: در خارج از ایران، براساس هر کتابی که نوشته میشود، فیلم و پویانمایی میسازند اما در ایران چنین اتفاقی نمیافتد. من نویسنده خوش شانسی بودم که کارگردانهایی چون کیومرث پوراحمد و داریوش مهرجویی از قصههایم بهره بردند و فیلم و مجموعه تلویزیونی ساختند»...
از هوشنگ مرادی کرمانی میپرسی: بهتر نبود، «قصههای مجید» در کرمان ساخته میشد و به معرفی فرهنگ و آداب و رسوم و جاذبههای تاریخی و فرهنگی این شهر میپرداخت نه در اصفهان؟ و او با بیمیلی میگوید: «تا به حال 340 بار به این سوال پاسخ داده و گفتهام آن زمان امکان ساخت این مجموعه در کرمان نبود. اصلا هنوز هم نمیتوان پیرزنی را پیدا کرد که هر روز، 17 یا 18 ساعت جلوی دوربین بازی کند و دست و پا درد نگیرد و غر نزند... تو بگرد اگر به چنین کسی برخوردی من به تو جایزه میدهم.»
اینبار، مرادی کرمانی به جوانی که از او خواسته تا فیلمش را ببیند و نظر دهد، رو میکند و میگوید: «فیلمنامه، داستانی است که بتوان از آن عکس گرفت. داستان باید حرکت داشته باشد. شخصیتها باید کنش و واکنشی از خود نشان دهند. اما کمتر داستان ایرانی است که اینگونه باشد. به قول سینماییها هیچ اکتی در آن نیست.»
کمکم به بم نزدیک میشوی و نخلها به رویت، آغوش میگشایند؛ اینجا شهری است که قصههای بسیاری را در دل خود پنهان کرده. یعنی هوشنگ مرادی کرمانی نمیخواهد قصه بم و مردمانش را بنویسد؟...«میدانی نوشتن برای من به ماهیگیری شبیه است. هنوز سوژه چاقی پیدا نکردهام که به قلاب ماهیگیریام، گیر کند. اما یک چیز، دغدغه همیشه من است: مادر؛ مادری که هرگز ندیدمش و تمام عمر به دنبالش بودم. همه عمر.»
اینجا بم است. 800 راهنمای گردشگری به این شهر کویری آمدهاند تا زندگی دوباره ارگ را جشن بگیرند. شاید هوشنگ مرادی کرمانی، بم و قصههایش را برای من و تو روایت کند. اینجا بم است؛ قلب کویر و کویر را در روز باید دید. در شب این کویر است که با هزاران چشم نورانی، تو را میبیند.
هوشنگ ناچار است برای به دست آوردن پول، جهت خرید کتاب و مجله، به شدت کار کند. حالا دیگر«آق بابا» و«ننه بابا» هم رفتهاند؛ عمو قاسم هم ازدواج کرده و رفته سر خانه و زندگیاش و هوشنگ تنها مانده؛ حتی رفتن به مدرسه شبانهروزری هم تنهایی او را پرنمیکند تنها چیزی که تا اندازهای ازرنج و اندوه هوشنگ میکاهد، نوشتن است. او از شدت تنهایی به نوشتن پناه میبرد. داستان طنزآمیز و نمایشنامه مینویسد. کفالت پدر پیر خود را برعهده میگیرد و با او به تهران میآید. در وزارت بهداشت، مشغول کار میشود و نخستین نوشتهاش را در مجله خوشه منتشر میکند و کم کم به رادیو و تلویزیون میرود...
هوشنگ مرادی کرمانی از آن زمان تاکنون مینویسد. مهربان است و سرد و گرم روزگار چشیده. دلش میخواهد دست من و تو را بگیرد و در کوچه پسکوچههای کودکیاش بگرداند. در کوچههای«سیرچ» با آن سروهای بلند و آسمان آبیاش...
«شما که غریبه نیستید». صاحبخانه شمایید آقای مرادی کرمانی. 800 راهنمای گردشگری، همزمان با روز جهانی گردشگری به کرمان آمدهاند تا این شهر را ببینند و بم و میمند را؛ خبرنگار مهر هم یکی از کسانی است که به اینجا آمده تا با شما به سیرچ برود و کودکیتان را ورق بزند. «ننه بابا» و«آق بابا» را ببینند و از عمو قاسم عیدی بگیرند؛ آنهم در آستانه سال نو... اگر دلتان میخواهد، ساعتی را با ما همراه شوید.
سال 92،به نفس های آخرش نزدیک شده. اسفند ماه. یونسکو، ارگ بم را از فهرست میراث در خطر خارج کرده و قرار است راهنمایان گردشگری که سفیران فرهنگی این مرزوبوماند به ارگ بروند و با لباسهای سبز و سپید و قرمز خود حلقه انسانی بسازند.
اینجا «هفت باغ علوی» است. جایی در میانه راه کرمان به بم؛ با آسمانی آبی و آفتابی درخشان که گهگاه با لکههای ابر پوشیده میشود و زمینی که آشکار است و سخاوتمند؛ تو به اینجا آمدهای تا درخت بکاری؛ درختی که شاید در خاک کویر ریشه بدواند و خشکی و بیآبی را تاب آورد. هوشنگ مرادی کرمانی هم نهالی میکارد و با لبخند میگوید: از درخت من، چون جان شیرین مراقبت کنید؛ مبادا بگذارید درختی که من کاشتهام خشک شود و از بین برود. درخت من در کویر هم میروید... دستهای خاکیاش را میتکاند؛ سینهاش را صاف میکند تا در کنار همه کسانی بایستد که دلشان میخواهد با خالق «قصههای مجید» عکس یادگاری بگیرند و تو با خود میگویی از این جماعت، چند نفر مرادی کرمانی را میشناسند و با قصههای او همراه شده و غصههای خود را فراموش کردهاند؟... صدای مرادی کرمانی، رشته افکارت را پاره میکند: دلم عکس تکی میخواهد؛ از بین این همه عکاس، کسی هست که از من عکس بگیرد؟ بعد رو میکند به راما موسوی و از او میپرسد: تو از من عکس میگیری؟ راما جواب میدهد: بله استاد؛ با کمال میل.... مرادی کرمانی، جلوتر میرود؛ کلاه را از سر برمیدارد؛ لبخند میزند و با بیانتهای کویر یکی میشود.
هوشنگ مرادی کرمانی، شوخ است و مهربان و بذلهگو اما میانه خوبی با جاروجنجالهای مطبوعاتی ندارد و از خبر و گفتگو میگریزد؛ اما تو هم از جاروجنجال خستهای و دلت میخواهد با او از«قصههای مجید» بگویی و«خمره» و«مربای شیرین»
پس لبخندزنان به سویش میروی و میگویی: استاد حوصله دارید از اینجا تا بم با هم درباره ادبیات کودک و جایزه هانس کرستین اندرسن صحبت کنیم؟ ... با مهربانی نگاهت میکند؛ لبخندی میزند و میگوید:«نه؛ تو که میدانی من اهل مصاحبه و گزارش و دنگ و فنگهای ژورنالیستی نیستم» و تو به نویسندهای که کودکیات را با داستانهایش گذراندهای اطمینان میدهی که صدایش را ضبط نمیکنی و حوصلهاش را سر نمیبری.
سرانجام با نویسندهای همراه میشوی که تلخیهای روزگار را تجربه کرده و قلم به تلخی نفرسوده؛ «میدانی هرکس سبک و سیاق خاص خود را دارد. قرار نیست همه مثل من بنویسند. هرکس روش خاص خود را دارد. بعضیها تلخ مینویسند؛ من تجربه زیستی خود را به کاغذ میآورم. همه شخصیتها در داستانهای من خوباند و پایان همه قصهها شیرین است. اما هیچوقت به مخاطب خود دروغ نگفتهام و همیشه با او صادق بودهام. یادم هست بعد از انتشار«شما که غریبه نیستید»، لیلی گلستان با من تماس گرفت و گفت: صداقتی که در کارهای تو هست، خواننده را جذب میکند» دلم نمیخواهد از خودم تعریف کنم اما فکر میکنم مخاطب خود را فریب نداده و به او دروغ نگفتهام و همین برایم کافی است.»
لبخند کمرنگی بر گوشه لبانش نقش بسته و از پنجره به بیرون نگاه میکند؛ انگار با زبان بیزبانی به تو میگوید: بس است دیگر؛ حوصله ندارم؛ میخواهم بیانتهای کویر را ببینم و تو دنبال جملهای هستی که سکوتش شکسته شود... استاد دیروز از روستای«سیرچ» گذشتیم. خیلی دلم میخواست با شما به زادگاهتان میرفتم و در کوچه پسکوچههای سیرچ قدم میزدم... سرش را برمیگرداند. چشمانش برق میزند و میگوید: «مگر میتوان به راحتی از سیرچ گذشت و به جای دیگری رفت؟ سیرچ، جای کمی نیست، زادگاه نویسندهای چون من بوده و من در«شما که غریبه نیستید»، گوشه گوشه این روستا را معرفی کردهام تا آنجا که امروز سیرچ، یکی از 10 روستای گردشگری در ایران است و کودکی که در آن به دنیا آمده و بزرگ شده، برای سومین بار نامزد جایزه هانس کرستین اندرسن شده؛ امیدوارم این کودک، نوبل ادبیات کودک و نوجوان را از آن خود کند چون این جایزه هم برای او ارزشمند است هم برای کشورش»
راست هم میگوید؛ سیرچ، زادگاه هوشنگ مرادی کرمانی است؛ نویسندهای که آثارش به چند زبان زنده دنیا برگردانده شده. «میدانی واقعیت ماجرا این است که نویسندگان ما کودک و نوجوان امروز را نمیشناسند. آنها به مرور خاطرات خود میپردازند. آخر خاطرهنویسی برای چند درصد بچهها جالب و خواندنی است؟ از سوی دیگر، بیشتر کارهای ما سفارشی است؛ برای مثال، داستانهای بسیاری با موضوع دفاع مقدس و مفاهیم دینی نوشته شده، چه تعداد از این کارها با بچهها ارتباط برقرار میکنند؟ اصلا داستانی که خلاقه نیست و جنبه سفارشی دارد چگونه میتواند بر دل مخاطب بنشیند؟
باز هم به جاده چشم میدوزد و دفتر کودکیاش را ورق میزند: «میدانی بچگی من با کویر و سرو و قنات یکی شده؛ کودکی من آنقدر پررنگ است که نمیتوانم تصویرش نکنم. من چیزی را مینویسم که زیسته و تجربه کردهام؛ باور میکنی برای نوشتن«بچههای قالیبافخانه» 6 ماه در یک قالیبافی که بیشتر بافندگانش، کم سن و سال بودند زندگی کردم؟... نوشتن، کار سادهای نیست و نویسندگان نباید، خود را دست کم بگیرند و بعد آه و ناله سر دهند که ای وای چرا بیشتر کتابها، ترجمه است نه تالیف؛ تو خواندنی بنویس اگر نخواندند، آنوقت داد و فریاد سر بده.»
پسر لاغراندامی به سراغ هوشنگ مرادی کرمانی میآید و تبلت خود را به او نشان میدهد و میگوید: استاد، من یک انیمیشن ساختهام و دلم میخواهد نظر شما را دربارهاش بدانم؛ مرادی کرمانی، پیش از آنکه ساخته همسفر جوان و تازهکار خود را ببیند، رو به تو میکند و میگوید: در خارج از ایران، براساس هر کتابی که نوشته میشود، فیلم و پویانمایی میسازند اما در ایران چنین اتفاقی نمیافتد. من نویسنده خوش شانسی بودم که کارگردانهایی چون کیومرث پوراحمد و داریوش مهرجویی از قصههایم بهره بردند و فیلم و مجموعه تلویزیونی ساختند»...
از هوشنگ مرادی کرمانی میپرسی: بهتر نبود، «قصههای مجید» در کرمان ساخته میشد و به معرفی فرهنگ و آداب و رسوم و جاذبههای تاریخی و فرهنگی این شهر میپرداخت نه در اصفهان؟ و او با بیمیلی میگوید: «تا به حال 340 بار به این سوال پاسخ داده و گفتهام آن زمان امکان ساخت این مجموعه در کرمان نبود. اصلا هنوز هم نمیتوان پیرزنی را پیدا کرد که هر روز، 17 یا 18 ساعت جلوی دوربین بازی کند و دست و پا درد نگیرد و غر نزند... تو بگرد اگر به چنین کسی برخوردی من به تو جایزه میدهم.»
اینبار، مرادی کرمانی به جوانی که از او خواسته تا فیلمش را ببیند و نظر دهد، رو میکند و میگوید: «فیلمنامه، داستانی است که بتوان از آن عکس گرفت. داستان باید حرکت داشته باشد. شخصیتها باید کنش و واکنشی از خود نشان دهند. اما کمتر داستان ایرانی است که اینگونه باشد. به قول سینماییها هیچ اکتی در آن نیست.»
کمکم به بم نزدیک میشوی و نخلها به رویت، آغوش میگشایند؛ اینجا شهری است که قصههای بسیاری را در دل خود پنهان کرده. یعنی هوشنگ مرادی کرمانی نمیخواهد قصه بم و مردمانش را بنویسد؟...«میدانی نوشتن برای من به ماهیگیری شبیه است. هنوز سوژه چاقی پیدا نکردهام که به قلاب ماهیگیریام، گیر کند. اما یک چیز، دغدغه همیشه من است: مادر؛ مادری که هرگز ندیدمش و تمام عمر به دنبالش بودم. همه عمر.»
اینجا بم است. 800 راهنمای گردشگری به این شهر کویری آمدهاند تا زندگی دوباره ارگ را جشن بگیرند. شاید هوشنگ مرادی کرمانی، بم و قصههایش را برای من و تو روایت کند. اینجا بم است؛ قلب کویر و کویر را در روز باید دید. در شب این کویر است که با هزاران چشم نورانی، تو را میبیند.