یکهو دیدم بیسیمچی حمید دارد تنها میآید پیش ما. گفتم «حمید کو؟» انگشت سکوت گذاشت روی بینیاش گفت: «نگذار کسی بفهمد.»
به گزارش شهداي ايران به نقل از فارس، شهید حمید باکری معاون لشکری بود که برادرش مهدی فرماندهی آن را بر عهده داشت. یعنی لشکر 31 عاشورا. خانواده باکری سه فرزند خود را در راه اسلام فدا کرده است که البته کمتر نامی از شهید علی باکری که از شهدای انقلاب است برده میشود.
حمید در عملیات خیبر که زمستان سال 62 در منطقه جزیره مجنون انجام شد و یک عملیات آبی خاکی بود به شهادت رسید. آنچه خواهید خواند برشی است از کتاب به مجنون گفتم زنده بمان که روایت روز به شهادت رسیدن معاون لشکر 31 عاشورا از زبان یکی از همرزمانش است که میگوید:
***
قرارگاه تاکتیکی آقا مهدی در خیبر توی جزیره جنوبی مجنون و توی یک سنگر آهنی بود، کنار شهرک شرکت نفت. فاصله آن جا تا خط پانصد ششصد متری اگر میشد. آقا مهدی آمد یک گروهان را داد دست من گفت «برسانشان به حمید!»
من نیروی شناسایی بودم. وقتی عملیات شروع شد، یا نیروها را میبردم میرساندم به خط، یا میآمدم کنار فرماندهی میایستادم و هر ماموریتی داشتند انجام میدادم. بیشترین ماموریتم رساندن نیروهای تازهنفس بود به منطقه. گروهان را بردم برسانم به خط، به همان نقطه حساسی که در تیررس بود، که عراقیها بستندمان به رگبار و مجبور شدم بروم اسلحه چند تا از مجروحین و شهدا را بردارم و جوابشان را بدهم. حمید ما را میدید. با دست علامت میداد که زودتر برویم پیشش. فاصله قرارگاه تاکتیکی لشکر تا پل در دیدرس بود. ما باید از جاده یا همان کانال پرآب میرفتیم و از آبش میآمدیم بیرون. آن کانال هم، صد متر مانده به پل، قطع میشد میرفت میرسید به خاکریز. که باید از آن هم رد میشدیم میآمدیم پشت پل. بیشترین تلفات را ما آنجا میدادیم. چون باید از خاکریز میآمدیم بالا تا برسیم به خط. آنجا کاملا در تیررس بود. طوری که عراقیها هم میتوانستند بفهمند چند نفر آمدهاند توی خط، هم میتوانستند تلفات بگیرند.
با هر جانکندنی بود از آنجا رد شدیم.
حمید مرا به اسم میشناخت. گفت «کریم جان! بچهها را بردار ببر آنجا!»
عمق آب در آنجا کم بود. امکان داشت عراقیها نفوذ کنند.
حمید گفت «مسئولیت آنجا با تو و نیروهات. برو ببینم چیکار میکنی!»
بلند شد دستش را زد به کمرش و با بیسیمچیاش رفت در طول سیلبند تا به هر سنگری که میرسد با آرامش توصیه کند صبور باشند و هوشیار. از مهمات آنها هم میپرسید. و به آنهایی که نمیدانستند عراقیها کجا هستند میگفت از کجا آمدهاند، از کجا ممکن است نفوذ کنند، و آنها از کجا باید جلوشان بایستند.
عراقیها که فشار آوردند حمید آمد به من گفت «برو آن طرف پل هرچی نیرو هست بردار بیاور. این پل باید حفظ بشود.»
رفتم نیروها را آوردم دیدم حمید هی بین پل و مواضع خودی در حرکت است، احوال بچهها را میپرسد، دلگرمیشان میدهد، توصیه میکند این پل باید دست خود ما بماند، به هر ترتیبی که هست. این حرفها را با آرامش میزد. طوری قدم میزد، با آن دستی که به کمرش میگذاشت و آن سری که فقط کمی پایینش میگرفت، انگار دارد توی باغ قدم میزند یا انگار اصلا تیر و ترکش را نمیبیند. سرش را، با آن قد بلندش، فقط کمی خم میکرد.
شب اول خاکریز دست ما بود. اصلا شهرک دست ما بود. ما آن طرف پل بودیم، پشت چند تا خاکریز. این پل راه ارتباطی و اصلا گلوگاه ورودی به جزیره جنوبی بود. هرکس این پل را می گرفت منطقه هم دست او بود. عراقیها فشار آوردند و ما نتوانستیم بایستیم برای پشتیبانی منطقه. باید میرفتیم میرسیدیم به کانال. تنها راهش گذشتن از پل بود. پلی با بیست سی متر عرض و در تیررس خمپاره و آرپیجی و تکتیراندازها. اگر فشار بیشتر میشد راه عقبهمان کور میشد. حمید مجبور شد نیروها را بکشد آن طرف پل، ببردشان نزدیک شیبی که وصل میشد به آب، بگوید از آنجا پدافند کنند. بقیه نیروها هم آنور کانال را ول کردند آمدند اینور کانال، که ضلع جنوبی جزیره جنوبی باشد. اینور پل ما بودیم، آنور پل عراقیها. طرف عراقیها یک سنگر پدافند تکلول بود، که میخواستند از آنجا بیایند این طرف پل و ما نمی گذاشتیم. هر دو طرف در دید بودیم. هرکس میخواست از پل رد شود در تیررس نیروهای مقابل بود.
حمید به همهمان گفته بود «همهجا را ول کنید، فقط مواظب باشید عراقیها از پل رد نشوند.»
این دستور آقا مهدی بود که گفته بود «اگر بیایند توی جزیره و زیاد بشوند عملیات و منطقه به خطر میافتد.»
تمام نیروها متمرکز شده بودند به نزدیک پل. چون جاهای دیگر آب بود و در دید و تیررس. تنها راه و تنها امید عراق گذشتن از پل بود. تا حمید زنده بود نتوانست از آن عبور کند.
حمید روی پل شهید نشد. جای حمید صد و پنجاه متری غرب جاده بود، که روی جاده دید داشت. حتی روبروی پل نبود. روبروی پل ده دوازده متری جاده بود و بعد خاکریز و بعد سیلبند. بچهها نوک سیلبند را چند تا گونی گذشته بودند، به عنوان سنگر، و با تیربار و نارنجک و آرپیجی مواظب هر تحرکی بودند. حمید از سمت چپ پل دید بهتری داشت. همانجا خمپاره شصتی میآید میخورد کنارش و من یکهو دیدم بیسیمچیاش دارد تنها میآید پیش ما. گفتم «حمید کو؟»
انگشت سکوت گذاشت روی بینیاش گفت «نگذار کسی بفهمد.»
گفتم «کجاست؟»
گفت «گذاشتیمش توی سنگر خودش.»
رفتم حمید را دیدم. کشیده بودند برده بودندش توی سنگر. سنگر که چه عرض کنم. یک چاله کوچک بود توی سیلبند. رفتم جلوتر دیدم یک پتوی سیاه کشیدهاند روی جنازهاش، پوتینهای گلیاش از پتو مانده بیرون به خاطر قد بلندش. محل شهادت حمید همینجا بود. کنار یک نفربر سوخته عراقی، حدود صد و پنجاه متری سمت پل.
آن روز روز سوم عملیات بود. بعد از شهادت حمید فقط سه ساعت بیفرمانده بودیم و انفرادی عمل کردیم. همه یا زخمی بودیم یا شهید. عراقیها از صدای نالهها حدسهایی میزدند و بیشتر فشار میآوردند. حتی آمدند روی پل. به سیلبند هم رسیده بودند. تا اینکه مرتضی یاغچیان آمد خودش را رساند به منطقه. او و همراهانش هم از دید عراقیها در امان نمانده بودند. با اینکه مجروح شده بود نارنجک انداخت و باعث کشته یا زخمی یا فراری شدن عراقیها شد.
بیشتر بچهها مجروح شده بودند. کسانی هم که آنجا بودند نمیتوانستند شهدا و به خصوص حمید را بیاورند عقب. مرتضی عصر رسید. تا شب منطقه را کمی آرام کرد. من همان اول شب مجروح شدم و ناچار منطقه را ترک کردم. بعدها شنیدم که عراقیها شب با زور بیشتری حمله میکنند میآیند پل را میگیرند و ضلع جنوبی جزیره میافتد دست آنها. حتی چهارصد متری هم آمده بودند داخل جزیره. یعنی تا نزدیکی قرارگاه تاکتیکی لشکر.
بعد از رفتن حمید چهره آقا مهدی خیلی عوض شد. در هر سکوتش و هر آرامشش آدم احساس میکرد برمیگردد به طرفی خیره میشود که حمید شده بود و او نتوانسته بود برود بیاوردش.
حمید در عملیات خیبر که زمستان سال 62 در منطقه جزیره مجنون انجام شد و یک عملیات آبی خاکی بود به شهادت رسید. آنچه خواهید خواند برشی است از کتاب به مجنون گفتم زنده بمان که روایت روز به شهادت رسیدن معاون لشکر 31 عاشورا از زبان یکی از همرزمانش است که میگوید:
***
قرارگاه تاکتیکی آقا مهدی در خیبر توی جزیره جنوبی مجنون و توی یک سنگر آهنی بود، کنار شهرک شرکت نفت. فاصله آن جا تا خط پانصد ششصد متری اگر میشد. آقا مهدی آمد یک گروهان را داد دست من گفت «برسانشان به حمید!»
من نیروی شناسایی بودم. وقتی عملیات شروع شد، یا نیروها را میبردم میرساندم به خط، یا میآمدم کنار فرماندهی میایستادم و هر ماموریتی داشتند انجام میدادم. بیشترین ماموریتم رساندن نیروهای تازهنفس بود به منطقه. گروهان را بردم برسانم به خط، به همان نقطه حساسی که در تیررس بود، که عراقیها بستندمان به رگبار و مجبور شدم بروم اسلحه چند تا از مجروحین و شهدا را بردارم و جوابشان را بدهم. حمید ما را میدید. با دست علامت میداد که زودتر برویم پیشش. فاصله قرارگاه تاکتیکی لشکر تا پل در دیدرس بود. ما باید از جاده یا همان کانال پرآب میرفتیم و از آبش میآمدیم بیرون. آن کانال هم، صد متر مانده به پل، قطع میشد میرفت میرسید به خاکریز. که باید از آن هم رد میشدیم میآمدیم پشت پل. بیشترین تلفات را ما آنجا میدادیم. چون باید از خاکریز میآمدیم بالا تا برسیم به خط. آنجا کاملا در تیررس بود. طوری که عراقیها هم میتوانستند بفهمند چند نفر آمدهاند توی خط، هم میتوانستند تلفات بگیرند.
با هر جانکندنی بود از آنجا رد شدیم.
حمید مرا به اسم میشناخت. گفت «کریم جان! بچهها را بردار ببر آنجا!»
عمق آب در آنجا کم بود. امکان داشت عراقیها نفوذ کنند.
حمید گفت «مسئولیت آنجا با تو و نیروهات. برو ببینم چیکار میکنی!»
بلند شد دستش را زد به کمرش و با بیسیمچیاش رفت در طول سیلبند تا به هر سنگری که میرسد با آرامش توصیه کند صبور باشند و هوشیار. از مهمات آنها هم میپرسید. و به آنهایی که نمیدانستند عراقیها کجا هستند میگفت از کجا آمدهاند، از کجا ممکن است نفوذ کنند، و آنها از کجا باید جلوشان بایستند.
عراقیها که فشار آوردند حمید آمد به من گفت «برو آن طرف پل هرچی نیرو هست بردار بیاور. این پل باید حفظ بشود.»
رفتم نیروها را آوردم دیدم حمید هی بین پل و مواضع خودی در حرکت است، احوال بچهها را میپرسد، دلگرمیشان میدهد، توصیه میکند این پل باید دست خود ما بماند، به هر ترتیبی که هست. این حرفها را با آرامش میزد. طوری قدم میزد، با آن دستی که به کمرش میگذاشت و آن سری که فقط کمی پایینش میگرفت، انگار دارد توی باغ قدم میزند یا انگار اصلا تیر و ترکش را نمیبیند. سرش را، با آن قد بلندش، فقط کمی خم میکرد.
شب اول خاکریز دست ما بود. اصلا شهرک دست ما بود. ما آن طرف پل بودیم، پشت چند تا خاکریز. این پل راه ارتباطی و اصلا گلوگاه ورودی به جزیره جنوبی بود. هرکس این پل را می گرفت منطقه هم دست او بود. عراقیها فشار آوردند و ما نتوانستیم بایستیم برای پشتیبانی منطقه. باید میرفتیم میرسیدیم به کانال. تنها راهش گذشتن از پل بود. پلی با بیست سی متر عرض و در تیررس خمپاره و آرپیجی و تکتیراندازها. اگر فشار بیشتر میشد راه عقبهمان کور میشد. حمید مجبور شد نیروها را بکشد آن طرف پل، ببردشان نزدیک شیبی که وصل میشد به آب، بگوید از آنجا پدافند کنند. بقیه نیروها هم آنور کانال را ول کردند آمدند اینور کانال، که ضلع جنوبی جزیره جنوبی باشد. اینور پل ما بودیم، آنور پل عراقیها. طرف عراقیها یک سنگر پدافند تکلول بود، که میخواستند از آنجا بیایند این طرف پل و ما نمی گذاشتیم. هر دو طرف در دید بودیم. هرکس میخواست از پل رد شود در تیررس نیروهای مقابل بود.
حمید به همهمان گفته بود «همهجا را ول کنید، فقط مواظب باشید عراقیها از پل رد نشوند.»
این دستور آقا مهدی بود که گفته بود «اگر بیایند توی جزیره و زیاد بشوند عملیات و منطقه به خطر میافتد.»
تمام نیروها متمرکز شده بودند به نزدیک پل. چون جاهای دیگر آب بود و در دید و تیررس. تنها راه و تنها امید عراق گذشتن از پل بود. تا حمید زنده بود نتوانست از آن عبور کند.
حمید روی پل شهید نشد. جای حمید صد و پنجاه متری غرب جاده بود، که روی جاده دید داشت. حتی روبروی پل نبود. روبروی پل ده دوازده متری جاده بود و بعد خاکریز و بعد سیلبند. بچهها نوک سیلبند را چند تا گونی گذشته بودند، به عنوان سنگر، و با تیربار و نارنجک و آرپیجی مواظب هر تحرکی بودند. حمید از سمت چپ پل دید بهتری داشت. همانجا خمپاره شصتی میآید میخورد کنارش و من یکهو دیدم بیسیمچیاش دارد تنها میآید پیش ما. گفتم «حمید کو؟»
انگشت سکوت گذاشت روی بینیاش گفت «نگذار کسی بفهمد.»
گفتم «کجاست؟»
گفت «گذاشتیمش توی سنگر خودش.»
رفتم حمید را دیدم. کشیده بودند برده بودندش توی سنگر. سنگر که چه عرض کنم. یک چاله کوچک بود توی سیلبند. رفتم جلوتر دیدم یک پتوی سیاه کشیدهاند روی جنازهاش، پوتینهای گلیاش از پتو مانده بیرون به خاطر قد بلندش. محل شهادت حمید همینجا بود. کنار یک نفربر سوخته عراقی، حدود صد و پنجاه متری سمت پل.
آن روز روز سوم عملیات بود. بعد از شهادت حمید فقط سه ساعت بیفرمانده بودیم و انفرادی عمل کردیم. همه یا زخمی بودیم یا شهید. عراقیها از صدای نالهها حدسهایی میزدند و بیشتر فشار میآوردند. حتی آمدند روی پل. به سیلبند هم رسیده بودند. تا اینکه مرتضی یاغچیان آمد خودش را رساند به منطقه. او و همراهانش هم از دید عراقیها در امان نمانده بودند. با اینکه مجروح شده بود نارنجک انداخت و باعث کشته یا زخمی یا فراری شدن عراقیها شد.
بیشتر بچهها مجروح شده بودند. کسانی هم که آنجا بودند نمیتوانستند شهدا و به خصوص حمید را بیاورند عقب. مرتضی عصر رسید. تا شب منطقه را کمی آرام کرد. من همان اول شب مجروح شدم و ناچار منطقه را ترک کردم. بعدها شنیدم که عراقیها شب با زور بیشتری حمله میکنند میآیند پل را میگیرند و ضلع جنوبی جزیره میافتد دست آنها. حتی چهارصد متری هم آمده بودند داخل جزیره. یعنی تا نزدیکی قرارگاه تاکتیکی لشکر.
بعد از رفتن حمید چهره آقا مهدی خیلی عوض شد. در هر سکوتش و هر آرامشش آدم احساس میکرد برمیگردد به طرفی خیره میشود که حمید شده بود و او نتوانسته بود برود بیاوردش.