یک فنجان کتاب داغ
البته همان لباس هم واویلایی بود. ظاهرا در پشت جبهه پارچه کم آورده بودند و از گونی لباس بسیجی دوخته بودند!
سرویس فرهنگی پایگاه خبری شهدای ایران: رمان «دیدم که جانم میرود» نوشته حمید داوودآبادی کاری از موسسه سرلشکر شهید حاج احمد کاظمی است که چاپ ششم آن بهار 1392 توسط موسسه فرهنگی-هنری مهر 61 روانه بازار کتاب شد.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
از قبل از عملیات تا بعد آن، بچهها فقط همان یک دست لباسی را داشتند که روز اول تحویل گرفته بودند و در عملیات پاره و خونی شده بود. البته همان لباس هم واویلایی بود. ظاهرا در پشت جبهه پارچه کم آورده بودند و از گونی لباس بسیجی دوخته بودند! جالبتر آنجا بود که هر تکه آن یک رنگ بود. تکه جلوی شلوار مایل به زرد، عقب آن قهوهای و جیبهای آن خاکی رنگ بودند. تدارکات هم که پر بود از لباس، مثل همیشه با یک نه کار خود را راحت میکرد. بچهها هم برایشان ساخته بودند:
هر چی نونه، راحت جونه؛ نداریم، نمیدیم، تعلق نمیگیره.
سرانجام دست به دامان حاج مهیاری شدند:
حاجی جون، لباسامون داغون شده، تدارکاتم لباس داره، ولی لوس بازی درمیاره و نمیده، خودت یه کاری برای ما بکن ... اینجوری رومون نمیشه بریم مرخصی شهر ...
حاجی رفت پهلوی برادر مختار سلیمانی فرمانده گردان. اول از در شوخی وارد شد، ولی وقتی اثر نکرد، تهدید کرد. مختار همچنان میخندید و میگفت نه.
حاجی که عصبانی شده بود گفت:
من به زبون خوش بهت گفتم به این چهار نفر لباس بده که قبول نکردی. خودت خواستی؛ حالا اگه تا پنج دقیقه دیگه به اینا لباس ندی، آبروتو میبرم.
و مختار همچنان میخندید در کمال حیرت دیدیم حاجی جلوی همه سیصد چهارصد نیرویی که در حیاط جمع شده و شاهد جر و بحث او با فرمانده گردان بودند، شلوارش را پایین کشید و در حالی که یک شورت مامان دوز به پا داشت، ایستاد جلوی مختار. ماژیک از جیبش درآورد، داد دست یکی از بچهها و گفت:
پشت لباس من بنویس «حاجی مهیاری از نیروهای گردان حبیب به فرماندهی مختار سلیمانی.»
او هم نوشت، ولی مختار همچنان میخندید. حاجی رفت طرف در خروجی. پنج دقیقه تمام شده بود. مختار هنوز فکر میکرد حاجی شوخی میکند، ولی حاجی رو به او گفت:
الان میرم تو شهر اهواز، با این وضع میگردم و میگم من نیروی مختار سلیمانی هستم و او به من میگه با همین وضعیت باید بجنگی.
در را که باز کرد، مختار دید تهدید جدی است، دوید طرفش و التماس کرد که بیرون نرود. حاجی خندید و گفت:
تو که به این چهار نفر لباس نمیدادی، حالا باید به همه سیصد نفر نیروی گردان لباس بدی.
مختار که بدجوری جا خورده بود، عقب نشینی کرد و پذیرفت تدارکات در انبار را گشود و به همه نیروها لباس داد حاجی هم خودش آخر از همه لباس گرفت.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
از قبل از عملیات تا بعد آن، بچهها فقط همان یک دست لباسی را داشتند که روز اول تحویل گرفته بودند و در عملیات پاره و خونی شده بود. البته همان لباس هم واویلایی بود. ظاهرا در پشت جبهه پارچه کم آورده بودند و از گونی لباس بسیجی دوخته بودند! جالبتر آنجا بود که هر تکه آن یک رنگ بود. تکه جلوی شلوار مایل به زرد، عقب آن قهوهای و جیبهای آن خاکی رنگ بودند. تدارکات هم که پر بود از لباس، مثل همیشه با یک نه کار خود را راحت میکرد. بچهها هم برایشان ساخته بودند:
هر چی نونه، راحت جونه؛ نداریم، نمیدیم، تعلق نمیگیره.
سرانجام دست به دامان حاج مهیاری شدند:
حاجی جون، لباسامون داغون شده، تدارکاتم لباس داره، ولی لوس بازی درمیاره و نمیده، خودت یه کاری برای ما بکن ... اینجوری رومون نمیشه بریم مرخصی شهر ...
حاجی رفت پهلوی برادر مختار سلیمانی فرمانده گردان. اول از در شوخی وارد شد، ولی وقتی اثر نکرد، تهدید کرد. مختار همچنان میخندید و میگفت نه.
حاجی که عصبانی شده بود گفت:
من به زبون خوش بهت گفتم به این چهار نفر لباس بده که قبول نکردی. خودت خواستی؛ حالا اگه تا پنج دقیقه دیگه به اینا لباس ندی، آبروتو میبرم.
و مختار همچنان میخندید در کمال حیرت دیدیم حاجی جلوی همه سیصد چهارصد نیرویی که در حیاط جمع شده و شاهد جر و بحث او با فرمانده گردان بودند، شلوارش را پایین کشید و در حالی که یک شورت مامان دوز به پا داشت، ایستاد جلوی مختار. ماژیک از جیبش درآورد، داد دست یکی از بچهها و گفت:
پشت لباس من بنویس «حاجی مهیاری از نیروهای گردان حبیب به فرماندهی مختار سلیمانی.»
او هم نوشت، ولی مختار همچنان میخندید. حاجی رفت طرف در خروجی. پنج دقیقه تمام شده بود. مختار هنوز فکر میکرد حاجی شوخی میکند، ولی حاجی رو به او گفت:
الان میرم تو شهر اهواز، با این وضع میگردم و میگم من نیروی مختار سلیمانی هستم و او به من میگه با همین وضعیت باید بجنگی.
در را که باز کرد، مختار دید تهدید جدی است، دوید طرفش و التماس کرد که بیرون نرود. حاجی خندید و گفت:
تو که به این چهار نفر لباس نمیدادی، حالا باید به همه سیصد نفر نیروی گردان لباس بدی.
مختار که بدجوری جا خورده بود، عقب نشینی کرد و پذیرفت تدارکات در انبار را گشود و به همه نیروها لباس داد حاجی هم خودش آخر از همه لباس گرفت.