عملیات خیبر، هشتاد و پنج روز طول کشید. وقتی بررسی کردند، گفتند که هر یک متر، یک گلوله توپ خورده؛ حالا آتشهای دیگر بماند. یعنی ما جای پایی ندیده بودیم که توپ نخورده باشد.
به گزارش شهداي ايران به نقل از فارس، عملیات خیبر اولین عملیات آبی-خاکی در دوران دفاع مقدس بود که در زمستان سال 62در منطقه هور و جزیره مجنون انجام شد. در این عملیات فرماندهان بزرگی چون شهید محمد ابراهیم همت به شهادت رسیدند. خیبر اولین تجربه ای بود که رزمندگان می خواستند در آن غواصی کنند. مشکلات عدیده این حمله باعث شد خسارات فراوانی را رزمندگان متحمل شوند. آنچه میخوانید گفتگویی است با رجب بیناییان که توسط محمد مهدی عبدالله زاده انجام شده است.
مطلب پیش رو خاطرات وی است از عملیات خیبر که میگوید:
***
*توی این مدت، قبل از این که به خط برسید، تلفات ندادید؟
**البته خوب تو ذهنم نیست که تلفات داده باشیم؛ اما تو جاده که میرفتیم، تلفات نداشتیم. ساعت 2 که آتش دشمن سبک شد، احساس کردم میخواهند پاتک بزنند. هم از جلومان، هم از سمت چپ، تانکها عبور میکردند. از سمت راست هم دلنگران قایقها بودیم. چون فاصله هور زیاد بود، احتمال میدادیم با قایق از پهلو بزنند و عقبگردان را قطع کنند. حواسمان میبایست هم به سمت راست، هم جلو، و هم سمت چپ بود.
بچههای آر پی جی زن را آماده کردم. حتی از آرپیجیزنهای گردان مثلا حاج (علی) آقا مهرابی و دیگران درخواست کردم بکشند جلو. در همین بین، حاج ابوالفضل محرابی (شهید) آمد و گفت: رجب، چه کار میکنی؟ وضعیت چه جوریه؟ گفتم: میبینی که؛ اوضاع این طوریه، گفت: پس من میرم آن گروهانها را میفرستم. شما همین جا باش من میرم و برمیگردم. گفتم: عیبی نداره. ایشان سوار موتور شد و رفت که رفت. بعد از تقریبا یک ساعت، با بیسیم خبر دادند که ابوالفضل رفت پیش خدا. پرواز کرد. فهمیدیم که ابوالفضل شهید شد. خبر مجروحیت حبیب را هم نداشتیم. حاج رضا شنایی هم که معاون گردان بود، آن طرف جزیره بود. یعنی خط دیگر کسی را نداشت. زینالدین با من تماس گرفت و گفت: خودت همان نوک اول بمان! مطیع امر بودم و اطاعت کردم و همان جا ماندم.
تقریبا ساعت 2.5 بعد از ظهر دیدم از طرف شهر القرنه تانکهاشان برگشتند طرف دشت. البته ناگفته نماند خود لشکر یک خط تو آن مسیر داشت و یکی دو گردان هم آنجا مستقر بودند. تانکهایی که آمده بودند، بیشتر فشارشان را گذاشته بودند روی آن خط که لشکر داشت. دیدم سی چهل تا تانک هم دارد به طرف ما میآید. به بچهها گفتم: شما شلیک نکنید؛ بذارید بیایند تا تیررس. وقتی سی چهل تا تانک نزدیکمان بیان و تیررس باشند، ده تا گلوله آر پی جی بره، پنج تایی میخورند. در همین حال که نزدیک شدند و به تیررس گلوله آر پی جی ما رسیدند و فاصله ما با آنها چهارصد پانصد متر شد، یک «اللهاکبر» گفتم و گفتم شلیک کنند. واقعا آر پیجی زنهای خیلی خوبی داشتیم. آقای علی مهرابی بود، آقای عبدالعلی مشهد بود. آقای غلامعلی صداقتی بود. افراد زیادی بودند.
فکر کنم وقتی شلیک کردند، ده دوازده تا گلوله آرپیجی یک زمان رفت و پنج شش تا تانک آتش گرفت. همین که تانکها آتش گرفت. خدا میداند که احساس کردم آقا امام زمان (عج) آنجاست. شرایط یک جوری بر من حاکم شد که (فهمیدم) دیگر اینجا ما کارهای نیستیم؛ فقط ماشه را میچکانیم؛هدایت کننده، خود آقا امام زمان (عج) است.
در همین لحظه، تانکهای عراقی به دور خودشان میچرخیدند و به هم و به نفرهایی که از لابهلای آنها میآمدند، یعنی پیادهنظامشان، میخوردند. تانک که فرار میکرد، نفر را زیر میکرد و میرفت. من با چشم خودم دیدم حتی از روی جیپ فرماندهیشان رفتند. دست خودشان هم نبود. متوجه نبودند. از ترس و وحشت آقا امام زمان (عج) بود. نظر من این است که آقا امام زمان (عج) آنجا نظر داشت.
*با آتش خمپاره و توپخانه حمایت میشدید یا نه؟
**حساب کن: در یک میدان تیر، چند گلوله با تفنگ شلیک میشود. وقتی برمیگردی، میبینی که تا چند ساعت گوشات گیج است. حالا تو آن حجم آتش، آدم متوجه نمیشود. این قدر آتش سنگین بود. البته زمان پاتک، هلیکوپترهای خودمان را دیدم که آمدند و بمباران کردند و آتش ریختند؛ اما تفاوت این آتشی که ما میریختیم، با آتشی که آنها میریختند، زمین تا آسمان بود. اگر آنها صد تا میریختند، ما میخواستیم یکی جواب بدهیم.
عملیات خیبر، هشتاد و پنج روز طول کشید. وقتی بررسی کردند، گفتند که هر یک متر، یک گلوله توپ خورده؛ حالا آتشهای دیگر بماند. یعنی ما جای پایی ندیده بودیم که توپ نخورده باشد.
وقتی عقبنشینی کردند، بچهها هم شیر شدند. با همان آرپی جی افتادند تعقیب تانکها. تقریبا یک کیلومتر فرار کردند و رفتند به طرف همان شهرک القرنه. من خودم این ده پانزده نفر آرپیجیزن و کمکهاشان را که دنبال تانکها میکردند، هدایتشان میکردم. بعد از آن که تا مسافتی رفتند، گفتم: برگردید! موقع برگشتن دیدم یک دوشکای عراقی را جا گذاشتهاند. مانده بودم. بچهها را هدایت کردم و آمدیم.
تقریبا ساعت 3 و 4 بعد از ظهر بود که رسیدیم به خط اولیهای که برنامهریزی کرده بودیم آنجا سنگر درست کنیم و بمانیم. بلافاصله شروع کردیم به سنگر کندن. فکر کنم ساعت 4- 5 بعد از ظهر بود و ما هیچ چی نخورده بودیم. آتش دشمن، سنگین بود و ما خسته؛ اما با سعی ما، دشمن فرار کرد و از دستمان در رفت. عین این که دوش گرفته باشم، خستگی و کوفتگی یکی دو روز تلاش از تنم بیرون شد. روحیهام دو برابر که نه، چندین برابر شده بود. خیلی خوشحال بودم که عراقیها را این طوری تنبیه کردهایم.
*با گرسنگی چه کار کردید؟
**تا آن زمان که اصلا فکر شکم نبودیم. هیچ، اصلا! صبح، نه چای خوردیم، نه نان. ظهرش هم ناهار نخوردیم. با این شرایط واقعا خداوند کمک میکرد. حالا شما حساب کن که شبش با آن وضع، روزش هم با این وضع، بعد بیایی عملیات؛ آن هم تو آتش سنگین!
به بچهها گفتم شروع کنید به جمع کردن شهدایی که آنجا ریخته بود. یک سری از بچههای ما هم شهید شده بودند؛ من جمله شهید اسفندی. سه چهار تا هم همان جا خمپاره خورده بودند. جنازهشان هم خیلی درب و داغان شده بود. ناصر ابراهیمی، خدا نگهدارشان باشد، واقعا بچه خیلی دلیری بود! جای تقدیر و تشکر داشت. به ایشان گفتم: بلافاصله این شهدا را جمع کن! برخی جنازهها تکه پاره بود. حتی شهدایی داشتیم که چیزی باقی نمانده بود جز گوشت و استخوان؛ آن هم پاره پاره. آنها را تو پتو جمع کرد؛ مثل ساروقی که دورش را گره بزنیم. هشت تا را با این شکل جمع کردیم.
تقریبا ساعت 4 و 5 بعد از ظهر، - خدا رحمت کند- محمد حسین صرفی (شهید) را که تدارکات بود، دیدم گونی غذا را که تو پلاستیک ریخته بودند، کول گرفته بود و به بچهها که میرسید، این کیسه برنجها را پرت میکرد و باز میدوید. دست و پنجهمان هم که مجروحین و شهدا را جمع کرده بودیم، نامناسب بود. یادم است یک مغز هم را جمع کرده بودم. ولی از این طرف، گرسنهام هم شده بود. وقتی انسان غذا را ببیند، دیگر بیشتر هوس میکند. تا غذا نبود، خیلی هوس نداشتیم. وقتی غذا را دیدم، خیلی هوس کردم. وقتی دستهایم را نگاه کردم و این برنج را هم رو به رویم گرفتم، دیدم خیلی عجیب است! همین طوری شروع کردم به خوردن. آب هم که آلوده بود. چون چپ و راستمان شیمیایی زده بودند، آلوده بود. گفتم: خدایا، تو قبول کن! دستم را مالیدم به بلوزم و یکی دو تا تکانش دادم. شروع کردم دو لقمهای از برنج خوردم.
نماز مغرب و عشا را خواندم. دیدم اسماعیل دقایقی (شهید) آمد. خودش را معرفی کرد و گفت به عنوان مسئول خط آمده. گفت: فلانی (رجب)، باید بریم جاده را برش بزنیم. البته بچههای تخریب هم آمدند قرار شد جاده را مواد (منفجره) بگذارند و برش بزنیم. هفتاد هشتاد تا از بچهها هم آمدند تا به هر طریقی شده، خاکها را پس بزنیم. قرار شد تا صبح، هر جوری شده، این را برش بزنیم که آب بیندازیم توی منطقه خشکی تا تانکهای عراق نیایند. هنوز کار شروع نشده بود. بهش گفتم: آقا اسماعیل، من یک دوشکا آن جلو دیدم. میخواهم بروم آن دوشکا را بیاورم. گفت: عیبی ندارد. با یکی دو تا از بچهها حرکت کردیم و رفتیم. رسیدیم به دوشکا. توان و قدرتی هم دیگر نبود که بچهها بیایند این کار را کنند. گفتیم تا تخریب این قسمت را برش بدهد، ما این کار را میکنیم. دوشکا را گرفتیم، پایه دوشکا را به یکی از بچهها دادم. به یکی هم گفتم: تو دوشکا را بگیر! این گفت: من اصلا نمیتوانم دوشکا را تکان بدم.
*دوشکا چند کیلو است؟
**فکر کنم (با پایهاش) سی چهل کیلویی وزن داشت. رمق هم نداشتیم. توان نداشتیم. سی چهل کیلو بار، باری نیست؛ اما توان و قدرت نبود. گفتم چون به این وسیله نیاز داریم، باید ببریم! گذاشتم روی کولم و پایه را هم دادم به یکی از بچهها، آوردیم عقب.
بلافاصله طراحی کردم؛ چون آنجا طراحی کرده بودم و آن طرح را هم به زینالدین داده بودم. خیلی قبول کرد. ما جلو (کانال) را به صورت 8 درآورده بودیم. یک تیربار آن وسط کار گذاشته بودیم. گفتیم یک آر پی جی زن این طرف، و یک آرپیجی زن طرف دیگر جاده را پوشش بدهند. آمدیم پنجاه متر عقبتر که وسط جاده یک گودی کنده بودیم. گفتیم دوشکا را توی این گودی کار بگذاریم تا اگر قایقهای سمت راستمان آمدند، هم سمت چپ و هم مستقیم کار کند. طراحی را این طوری انجام دادم و بچهها این کار را کردند.
خدا رحمت کند شهید دقایقی را. وقتی میخواست کانال آب را وسعت بدهد، آب کم بود. شب دوم بود. مینشست تو این آب. با پاشنه پاش میخواست راه آب را باز کند. با دست این قدر کنده بود که دستهایش دیگر پیر و زخم شده بود. مینشست توی آب، با پاشنه پوتین، راه آب را باز میکرد. ما هم با او همکاری میکردیم.
*آیا میتوانستید پوتینتان را برای نماز دربیاورید؟
**ما تا چهار روز پوتین را نتوانستیم دربیاوریم. یعنی فکر کنم. آهان... خدایا روز سوم بود. دیدم دیگر پاهایم یک جور دیگری میشود. بعضی از بچهها پوتینها را درآورده بودند. پابرهنه میرفتند. یکی از بسیجیهای بچه زنجان پوتین را درآورده بود میرفت. از آنجا یک کیسه گلوله آرپیجی و گلوله خمپاره 60 میگرفت و میآورد اینجا. یک خمپاره 60 هم اینجا داشت این خمپاره را میگذاشت تو بغلش. میرفت جلو همان جا یک گلوله میانداخت. باز میرفت جلوتر. یعنی با این شرایط ایشان کار میکرد پابرهنه هم کار میکرد. حالا نگو که ایشان دو سه روز پوتینهایش را درنیاورده بود و بعد تو آب هم بود. موقعی بدن تو آب هم باشد. پوستها از بین میرود. مجبور شدیم پوتینهایمان را دربیاوریم. برای بعضی از کارها پابرهنه میرفتیم.
خدا حفظ کند رمضان حاجی قربانی را ایشان هم یک خمپاره 60 داشت. مرتب با آن خمپاره 60 خط اول عراقیها را میزد.
از سنگرم که بیسیمچی آنجا بودند جدا شدم. دو تا بیسیمچی داشتم. بلند شدم رفتم پیش رمضان. پاهایم را توی سنگر ایشان همان چالهای که داشتند آویزان کردم. بدنم بیرون سنگر بود. نشسته بودم. پاهایم آویزان بود تقریبا 10 دقیقهای صحبت کردیم. برنامهریزی میکردیم که اگر دشمن امشب تک بزند چه کار کنیم. در همین بین یک خمپاره مستقیم خورد لب آن سنگر. اورکتم را آنجا انداخته بودم. مستقیم خورد روی اورکت. موج انفجار آنتن بیسیم را قطع کرد و بیسیم خراب شد اما الحمدلله بیسیمچیها تو سنگر طوری نشدند. فقط بیسیم خراب شده بود. بعد فرستادیم شان عقب تا آنها را تعویض کنند.
غلامعلی صداقتی (شهید) و بچههای روستای بق، سنگری داشتند که از همه سنگرها بهتر بود. عرض آن شصت هفتاد سانت بود. یک متر و نیم هم طولش بود. ارتفاعش هم فکر کنم هفتاد هشتاد سانت بیشتر نبود. یکی دو تا تراورس از این تراورسهای زیر راهآهن انداخته بودند روی آن گفتند: شما بیایید اینجا بیایید تو این سنگر. بیسیمچیها رفتند آنجا. من هم که بیشتر دور میزدم. میرفتم جلوتر. سنگرهای اولمان سنگر خود من تا آنجا تقریبا صد متر فاصله داشت. یک مقدار رفتم جلو. از بچههای سنگر کمین سرکشی کردم و خدا قوت گفتم. بچههای سنگرهای کمین اعزام مجددی ونترس بودند. من جمله حاج عباس خادمیان بود عبدالعلی مشهد بود. مسلم غریب بلوک (شهید) بود. علی مهرابی بود. وقتی برگشتم عقب جلوی سنگر دیدم یک خمپاره مستقیم خورده روی تراورسها. صداقتی و محمدحسن خواجه که کمک بیسیمچی بودند. آنجا شهید شدند. سیدحسن طیبی و عباسعلی نادعلیزاده و اسماعیل یزدانشناس مجروح شدند. همین که از سنگر رفتیم بیرون شاید به دو دقیقه هم نکشید. کمی آنطرفتر خمپاره خورد بلافاصله بچههای حمل مجروح آمدند مجروحها را تخلیه کردند.
آنجا به یاد شهید صداقتی افتادم. شهید صداقتی شب قبل بچههایش را خواب دیده بود که آمدهاند آنجا میگویند بابا بیا بریم دامغان. ایشان میگوید شما برای چی اومدهاید اینجا؟ من نمیآم به بچههاش میگوید بروید. اینجا دیگر جای شما نیست بچهها را رها میکند. میفرستد عقب. صبحش این خواب را برای بچهها تعریف میکند و میگوید که من شهید میشوم. فردا صبح هم به لقاالله پیوست.
از بچههای سنگر کمین میگفتند.
فکر کنم روز دوم یا سوم بود دقیق یادم نیست با گلوله تانک یا توپ قایقهاشان مستقیم زدند زیر سنگر کمین و یکی از آنها (افراد کمین) را پرت کردند هوا. نمیدانم عبدالعلی بود یا مسلم غریب بلوک آمد گفت: فلانی (رجب) علی (محرابی) شهید شد. بلافاصله رفتم آن طرف جاده دیدم شهید نشده اما بیهوش است. او را چهار دست و پاش کردیم آوردیم بغل سنگرمان. یک خرده ماساژش دادیم و یک خرده آب توی دهنش کردیم. دیدیم که نه شهید نشده یعنی زنده است. اما بیهوش است. موج انفجار ایشان را بیهوش کرده بود. گفتیم ایشان را بفرستیم عقب. دیدیم با همان شرایط اشاره میکند. میگوید نه منو دست نزنید خوب میشم. یک ساعتی طول کشید تا به هوش آید. به او گفتیم حاج علی جان حالا برو عقب گفت نه. من تا زنده هستم باید اینجا باشم این جمله را گفت و بعد گفت الان هم میرم آن سنگر. آن سنگر را رها نمیکنم ما وقتی چنین نیروهایی داشتیم قوت قلبمان بیشتر میشد البته وسیله هم نبود ما او را بفرستیم عقب. نه ماشینی میآمد نه موتوری. مجبور بودیم با برانکارد ببریم با برانکارد هم که کسی حالی نداشت او را ببرد عقب.
*آن موقع هم پدر شهید بود یا فرزندش بعدا شهید شد؟
**نه؛ پسرش بعدا شهید شد.
*رفت عقب؛ یا با شما ماند؟
**ایشان ماند. گفت میخواهم بروم همان سنگر را حفظ کنم. چون سمت چپمان جای حساسی بود و احتمال قوی میدادیم که از این سمت بزنند بیایند بغل ما. مجبور بودیم آنجا از نیروهای زبدهای استفاده کنیم.
موضوعی از شب اول را فراموش کرده بودم. وقتی دیدیم جنازهها این جوری ریختهاند. بلافاصله دستور دادیم تمام جنازهها را جمع کنند.همه جنازهها را آوردیم جمع کردیم و درخواست تویوتا کردیم. یک تویوتا آمد. شهدا را چیدیم داخل تویوتا.دسته به دسته چیدیم روی همدیگر آوردیم بالا و طناب را محکم پیچیدیم. همه شهدا جا نشدند. تویوتای بعدی آمد تویوتای بعدی را هم به همین شکل همه را روی همدیگر چیدیم و محکم با ریسمان بستیم. فرستادیم عقب. گفتیم شهدا را جمع کنیم هم برای روحیه خودمان بهتر است هم شهدا را انتقال بدهیم عقب.
فکر کنم شب چهارم بود با دقایقی که بعدا فرمانده لشکر بدر شد رفته بودیم همان کانال را میکندیم که آب بیندازیم. همان چند روز با همدیگر انس گرفته بودیم حین کار صحبت میکردیم و خاطرات تعریف میکردیم. ساعت 4 و 30 صبح بود همین جور داشتیم میکندیم. دقایقی گفت: من خسته شدم دیگر حال ندارم. گفتم برو یه کم استراحت کن. وقتی برگشتم عقب خیلی خسته بودم گفتم بگذار چرتی بزنم. آن سنگری که نشسته بودیم شش نفر بودیم و فقط در حالت نشستن میتوانستیم چرت بزنیم. اصلا پا دراز نمیشد. اگر کسی میخواست پا دراز کند میبایست میآمد روی جاده پایش را دراز میکرد. توی سنگر پا دراز نمیشد. یا (میبایست) راه میرفتی در این حال چرتم بد. شاید پنج دقیقهآی نکشید دیدم بیسیم تماس گرفت و گفت الان میخواهند پاتک بزنند وضعیت چطوریه؟ گفتم: اینجا هنوز خبری نیست آنها از فرماندهها و قرارگاهها شنود میکردند و متوجه میشدند که عراق میخواهد دست به کاری بزند اما شاید جلو خط خبرهایی نبود. باز دو مرتبه تماس گرفتم گفتم نه اینجا هنوز خبری نیست. دو مرتبه یک پیک را فرستادم. یک مرتبه هم سید حسن طیبی را فرستادم. گفتم برو جلو ببین چه خبره. دیگر این یک ساعتی که میخواستیم بخوابیم. از چشم ما پرید. دو مرتبه بیسیم به من گفت خودت برو جلو دیگر صبح تقریبا کامل روشن شده بود. بلند شدم رفتم جلو. وقتی رسیدم سنگر اول. یک خرده نگاه کردم رفتم سنگرهای کمین بازدیدی کردم.و یک خرده گوش به زنگ بودم که شاید قایقها از سمت راست ما بیاید. دیدم نه خبری نیست خط آرام است گفتم برگردیم با بیسیم تماس بگیریم که اینجا خبری نیست. گفتم حالا یک خرده دیگر باشم چون احتمال دارد دم صبح بچهها خواب بروند. گفتم خودم تردد داشته باشم تو خط آفتاب زده بود. خورشید درآمده بود. در همان بین یک خمپاره خورد کنارم تو آب. من هم بالای سنگر نشسته بودم یک ترکش خورد تو پهلوم. همان جا دست گذاشتم رویش. چفیه هم نداشتم که آن را ببندم. جوری هم میخواستم حرکت کنم که بچهها متوجه نشوند.
*وقتی ترکش خوردید آمدید عقب؟ شما را چه جوری تخلیه کردند؟
**بیسیم هم که دیگر تو خط نداشتیم آمدم پیش رمضان حاجیقربانی، گفتم فلانی من مجروح شدهام این خط است و این شما. میتوانم بروم عقب؟ دارم میرم عقب. به بچهها هم چیزی نگفتهام. دستم را گذاشتم روی بغلم و محکم نگه داشتم تا بچهها متوجه نشوند. یک خرده هم کمرم را خم میکردم تا بچهها احساس کنند که به خاطر سنگینی آتش این کار را میکنم.
فکر میکنم یک کیلومتر با پای خودم آمدم عقب. آنجا دیدم یک موتور دارد میآید. دیدم حاج عبداله عزیزی است تا من را دید گفت: چی شده؟ گفت این جوری شدهام گفت: سوار شو. بلافاصله دور زد و من را رساندم. دم اسکله. همان جا بغلم را پانسمان کردند. صبر کردیم تا هلیکوپتر بیاید. آن قدر آتش دشمن سنگین بود که حتی هلیکوپترها هم جرات نمیکردند حرکت کنند. به هر حال آمد. چند تا مجروح را که سخت (حال) بودند گذاشتنتد توی راهرو و اینهایی که یک خرده بهتر بودند ایستادند تو هلیکوپتر. من خودم پشت سر خلبان ایستاده بودم ما را آوردند این طرف جزیره، تو اوراژانس و از آنجا به اهواز و از اهواز فرستادند اراک. از اراک هم فرستادم عقب. آمدیم دامغان بعد هم رفتیم بیمارستان.
*از آنجا تا دامغان چند روز طول کشید؟
**فکر کنم چهار پنج روز طول کشید آمدم بیمارستان رضایی و دکتر بنازاده 1 ترکش را از پهلویم درآورد.
*میگفتند شما در عملیات جزیره روز پاتک خودت یک تانک زدهای خاطرت هست؟
**میدانید.. وقتی دشمن حساس میشد به قول معروف جنگ که دیگر داغ میشد. از دست آرپیجی زن آن را میگرفتم و آرپیجی شلیک میکردم. با یک موقع میدیدی مینشستیم پشت تیربار. یک دوشکا میدیدیم مینشستیم پشت دوشکا شرایط جنگ یک جوری بود که ما این کارها را میکردیم.
*از بچههای کلاته کسی به شهادت رسید؟
**نه. بچههای کلاته همه در گردان فجر سازماندهی شده بودند. چون من از گردان فجر به گردان فتح آمده بودم. دیگر بچهها کسی نیامده بود فقط یکی از بچههای کلاته پیش من بود باقر بیناییان.
مطلب پیش رو خاطرات وی است از عملیات خیبر که میگوید:
***
*توی این مدت، قبل از این که به خط برسید، تلفات ندادید؟
**البته خوب تو ذهنم نیست که تلفات داده باشیم؛ اما تو جاده که میرفتیم، تلفات نداشتیم. ساعت 2 که آتش دشمن سبک شد، احساس کردم میخواهند پاتک بزنند. هم از جلومان، هم از سمت چپ، تانکها عبور میکردند. از سمت راست هم دلنگران قایقها بودیم. چون فاصله هور زیاد بود، احتمال میدادیم با قایق از پهلو بزنند و عقبگردان را قطع کنند. حواسمان میبایست هم به سمت راست، هم جلو، و هم سمت چپ بود.
بچههای آر پی جی زن را آماده کردم. حتی از آرپیجیزنهای گردان مثلا حاج (علی) آقا مهرابی و دیگران درخواست کردم بکشند جلو. در همین بین، حاج ابوالفضل محرابی (شهید) آمد و گفت: رجب، چه کار میکنی؟ وضعیت چه جوریه؟ گفتم: میبینی که؛ اوضاع این طوریه، گفت: پس من میرم آن گروهانها را میفرستم. شما همین جا باش من میرم و برمیگردم. گفتم: عیبی نداره. ایشان سوار موتور شد و رفت که رفت. بعد از تقریبا یک ساعت، با بیسیم خبر دادند که ابوالفضل رفت پیش خدا. پرواز کرد. فهمیدیم که ابوالفضل شهید شد. خبر مجروحیت حبیب را هم نداشتیم. حاج رضا شنایی هم که معاون گردان بود، آن طرف جزیره بود. یعنی خط دیگر کسی را نداشت. زینالدین با من تماس گرفت و گفت: خودت همان نوک اول بمان! مطیع امر بودم و اطاعت کردم و همان جا ماندم.
تقریبا ساعت 2.5 بعد از ظهر دیدم از طرف شهر القرنه تانکهاشان برگشتند طرف دشت. البته ناگفته نماند خود لشکر یک خط تو آن مسیر داشت و یکی دو گردان هم آنجا مستقر بودند. تانکهایی که آمده بودند، بیشتر فشارشان را گذاشته بودند روی آن خط که لشکر داشت. دیدم سی چهل تا تانک هم دارد به طرف ما میآید. به بچهها گفتم: شما شلیک نکنید؛ بذارید بیایند تا تیررس. وقتی سی چهل تا تانک نزدیکمان بیان و تیررس باشند، ده تا گلوله آر پی جی بره، پنج تایی میخورند. در همین حال که نزدیک شدند و به تیررس گلوله آر پی جی ما رسیدند و فاصله ما با آنها چهارصد پانصد متر شد، یک «اللهاکبر» گفتم و گفتم شلیک کنند. واقعا آر پیجی زنهای خیلی خوبی داشتیم. آقای علی مهرابی بود، آقای عبدالعلی مشهد بود. آقای غلامعلی صداقتی بود. افراد زیادی بودند.
فکر کنم وقتی شلیک کردند، ده دوازده تا گلوله آرپیجی یک زمان رفت و پنج شش تا تانک آتش گرفت. همین که تانکها آتش گرفت. خدا میداند که احساس کردم آقا امام زمان (عج) آنجاست. شرایط یک جوری بر من حاکم شد که (فهمیدم) دیگر اینجا ما کارهای نیستیم؛ فقط ماشه را میچکانیم؛هدایت کننده، خود آقا امام زمان (عج) است.
در همین لحظه، تانکهای عراقی به دور خودشان میچرخیدند و به هم و به نفرهایی که از لابهلای آنها میآمدند، یعنی پیادهنظامشان، میخوردند. تانک که فرار میکرد، نفر را زیر میکرد و میرفت. من با چشم خودم دیدم حتی از روی جیپ فرماندهیشان رفتند. دست خودشان هم نبود. متوجه نبودند. از ترس و وحشت آقا امام زمان (عج) بود. نظر من این است که آقا امام زمان (عج) آنجا نظر داشت.
*با آتش خمپاره و توپخانه حمایت میشدید یا نه؟
**حساب کن: در یک میدان تیر، چند گلوله با تفنگ شلیک میشود. وقتی برمیگردی، میبینی که تا چند ساعت گوشات گیج است. حالا تو آن حجم آتش، آدم متوجه نمیشود. این قدر آتش سنگین بود. البته زمان پاتک، هلیکوپترهای خودمان را دیدم که آمدند و بمباران کردند و آتش ریختند؛ اما تفاوت این آتشی که ما میریختیم، با آتشی که آنها میریختند، زمین تا آسمان بود. اگر آنها صد تا میریختند، ما میخواستیم یکی جواب بدهیم.
عملیات خیبر، هشتاد و پنج روز طول کشید. وقتی بررسی کردند، گفتند که هر یک متر، یک گلوله توپ خورده؛ حالا آتشهای دیگر بماند. یعنی ما جای پایی ندیده بودیم که توپ نخورده باشد.
وقتی عقبنشینی کردند، بچهها هم شیر شدند. با همان آرپی جی افتادند تعقیب تانکها. تقریبا یک کیلومتر فرار کردند و رفتند به طرف همان شهرک القرنه. من خودم این ده پانزده نفر آرپیجیزن و کمکهاشان را که دنبال تانکها میکردند، هدایتشان میکردم. بعد از آن که تا مسافتی رفتند، گفتم: برگردید! موقع برگشتن دیدم یک دوشکای عراقی را جا گذاشتهاند. مانده بودم. بچهها را هدایت کردم و آمدیم.
تقریبا ساعت 3 و 4 بعد از ظهر بود که رسیدیم به خط اولیهای که برنامهریزی کرده بودیم آنجا سنگر درست کنیم و بمانیم. بلافاصله شروع کردیم به سنگر کندن. فکر کنم ساعت 4- 5 بعد از ظهر بود و ما هیچ چی نخورده بودیم. آتش دشمن، سنگین بود و ما خسته؛ اما با سعی ما، دشمن فرار کرد و از دستمان در رفت. عین این که دوش گرفته باشم، خستگی و کوفتگی یکی دو روز تلاش از تنم بیرون شد. روحیهام دو برابر که نه، چندین برابر شده بود. خیلی خوشحال بودم که عراقیها را این طوری تنبیه کردهایم.
*با گرسنگی چه کار کردید؟
**تا آن زمان که اصلا فکر شکم نبودیم. هیچ، اصلا! صبح، نه چای خوردیم، نه نان. ظهرش هم ناهار نخوردیم. با این شرایط واقعا خداوند کمک میکرد. حالا شما حساب کن که شبش با آن وضع، روزش هم با این وضع، بعد بیایی عملیات؛ آن هم تو آتش سنگین!
به بچهها گفتم شروع کنید به جمع کردن شهدایی که آنجا ریخته بود. یک سری از بچههای ما هم شهید شده بودند؛ من جمله شهید اسفندی. سه چهار تا هم همان جا خمپاره خورده بودند. جنازهشان هم خیلی درب و داغان شده بود. ناصر ابراهیمی، خدا نگهدارشان باشد، واقعا بچه خیلی دلیری بود! جای تقدیر و تشکر داشت. به ایشان گفتم: بلافاصله این شهدا را جمع کن! برخی جنازهها تکه پاره بود. حتی شهدایی داشتیم که چیزی باقی نمانده بود جز گوشت و استخوان؛ آن هم پاره پاره. آنها را تو پتو جمع کرد؛ مثل ساروقی که دورش را گره بزنیم. هشت تا را با این شکل جمع کردیم.
تقریبا ساعت 4 و 5 بعد از ظهر، - خدا رحمت کند- محمد حسین صرفی (شهید) را که تدارکات بود، دیدم گونی غذا را که تو پلاستیک ریخته بودند، کول گرفته بود و به بچهها که میرسید، این کیسه برنجها را پرت میکرد و باز میدوید. دست و پنجهمان هم که مجروحین و شهدا را جمع کرده بودیم، نامناسب بود. یادم است یک مغز هم را جمع کرده بودم. ولی از این طرف، گرسنهام هم شده بود. وقتی انسان غذا را ببیند، دیگر بیشتر هوس میکند. تا غذا نبود، خیلی هوس نداشتیم. وقتی غذا را دیدم، خیلی هوس کردم. وقتی دستهایم را نگاه کردم و این برنج را هم رو به رویم گرفتم، دیدم خیلی عجیب است! همین طوری شروع کردم به خوردن. آب هم که آلوده بود. چون چپ و راستمان شیمیایی زده بودند، آلوده بود. گفتم: خدایا، تو قبول کن! دستم را مالیدم به بلوزم و یکی دو تا تکانش دادم. شروع کردم دو لقمهای از برنج خوردم.
نماز مغرب و عشا را خواندم. دیدم اسماعیل دقایقی (شهید) آمد. خودش را معرفی کرد و گفت به عنوان مسئول خط آمده. گفت: فلانی (رجب)، باید بریم جاده را برش بزنیم. البته بچههای تخریب هم آمدند قرار شد جاده را مواد (منفجره) بگذارند و برش بزنیم. هفتاد هشتاد تا از بچهها هم آمدند تا به هر طریقی شده، خاکها را پس بزنیم. قرار شد تا صبح، هر جوری شده، این را برش بزنیم که آب بیندازیم توی منطقه خشکی تا تانکهای عراق نیایند. هنوز کار شروع نشده بود. بهش گفتم: آقا اسماعیل، من یک دوشکا آن جلو دیدم. میخواهم بروم آن دوشکا را بیاورم. گفت: عیبی ندارد. با یکی دو تا از بچهها حرکت کردیم و رفتیم. رسیدیم به دوشکا. توان و قدرتی هم دیگر نبود که بچهها بیایند این کار را کنند. گفتیم تا تخریب این قسمت را برش بدهد، ما این کار را میکنیم. دوشکا را گرفتیم، پایه دوشکا را به یکی از بچهها دادم. به یکی هم گفتم: تو دوشکا را بگیر! این گفت: من اصلا نمیتوانم دوشکا را تکان بدم.
*دوشکا چند کیلو است؟
**فکر کنم (با پایهاش) سی چهل کیلویی وزن داشت. رمق هم نداشتیم. توان نداشتیم. سی چهل کیلو بار، باری نیست؛ اما توان و قدرت نبود. گفتم چون به این وسیله نیاز داریم، باید ببریم! گذاشتم روی کولم و پایه را هم دادم به یکی از بچهها، آوردیم عقب.
بلافاصله طراحی کردم؛ چون آنجا طراحی کرده بودم و آن طرح را هم به زینالدین داده بودم. خیلی قبول کرد. ما جلو (کانال) را به صورت 8 درآورده بودیم. یک تیربار آن وسط کار گذاشته بودیم. گفتیم یک آر پی جی زن این طرف، و یک آرپیجی زن طرف دیگر جاده را پوشش بدهند. آمدیم پنجاه متر عقبتر که وسط جاده یک گودی کنده بودیم. گفتیم دوشکا را توی این گودی کار بگذاریم تا اگر قایقهای سمت راستمان آمدند، هم سمت چپ و هم مستقیم کار کند. طراحی را این طوری انجام دادم و بچهها این کار را کردند.
خدا رحمت کند شهید دقایقی را. وقتی میخواست کانال آب را وسعت بدهد، آب کم بود. شب دوم بود. مینشست تو این آب. با پاشنه پاش میخواست راه آب را باز کند. با دست این قدر کنده بود که دستهایش دیگر پیر و زخم شده بود. مینشست توی آب، با پاشنه پوتین، راه آب را باز میکرد. ما هم با او همکاری میکردیم.
*آیا میتوانستید پوتینتان را برای نماز دربیاورید؟
**ما تا چهار روز پوتین را نتوانستیم دربیاوریم. یعنی فکر کنم. آهان... خدایا روز سوم بود. دیدم دیگر پاهایم یک جور دیگری میشود. بعضی از بچهها پوتینها را درآورده بودند. پابرهنه میرفتند. یکی از بسیجیهای بچه زنجان پوتین را درآورده بود میرفت. از آنجا یک کیسه گلوله آرپیجی و گلوله خمپاره 60 میگرفت و میآورد اینجا. یک خمپاره 60 هم اینجا داشت این خمپاره را میگذاشت تو بغلش. میرفت جلو همان جا یک گلوله میانداخت. باز میرفت جلوتر. یعنی با این شرایط ایشان کار میکرد پابرهنه هم کار میکرد. حالا نگو که ایشان دو سه روز پوتینهایش را درنیاورده بود و بعد تو آب هم بود. موقعی بدن تو آب هم باشد. پوستها از بین میرود. مجبور شدیم پوتینهایمان را دربیاوریم. برای بعضی از کارها پابرهنه میرفتیم.
خدا حفظ کند رمضان حاجی قربانی را ایشان هم یک خمپاره 60 داشت. مرتب با آن خمپاره 60 خط اول عراقیها را میزد.
از سنگرم که بیسیمچی آنجا بودند جدا شدم. دو تا بیسیمچی داشتم. بلند شدم رفتم پیش رمضان. پاهایم را توی سنگر ایشان همان چالهای که داشتند آویزان کردم. بدنم بیرون سنگر بود. نشسته بودم. پاهایم آویزان بود تقریبا 10 دقیقهای صحبت کردیم. برنامهریزی میکردیم که اگر دشمن امشب تک بزند چه کار کنیم. در همین بین یک خمپاره مستقیم خورد لب آن سنگر. اورکتم را آنجا انداخته بودم. مستقیم خورد روی اورکت. موج انفجار آنتن بیسیم را قطع کرد و بیسیم خراب شد اما الحمدلله بیسیمچیها تو سنگر طوری نشدند. فقط بیسیم خراب شده بود. بعد فرستادیم شان عقب تا آنها را تعویض کنند.
غلامعلی صداقتی (شهید) و بچههای روستای بق، سنگری داشتند که از همه سنگرها بهتر بود. عرض آن شصت هفتاد سانت بود. یک متر و نیم هم طولش بود. ارتفاعش هم فکر کنم هفتاد هشتاد سانت بیشتر نبود. یکی دو تا تراورس از این تراورسهای زیر راهآهن انداخته بودند روی آن گفتند: شما بیایید اینجا بیایید تو این سنگر. بیسیمچیها رفتند آنجا. من هم که بیشتر دور میزدم. میرفتم جلوتر. سنگرهای اولمان سنگر خود من تا آنجا تقریبا صد متر فاصله داشت. یک مقدار رفتم جلو. از بچههای سنگر کمین سرکشی کردم و خدا قوت گفتم. بچههای سنگرهای کمین اعزام مجددی ونترس بودند. من جمله حاج عباس خادمیان بود عبدالعلی مشهد بود. مسلم غریب بلوک (شهید) بود. علی مهرابی بود. وقتی برگشتم عقب جلوی سنگر دیدم یک خمپاره مستقیم خورده روی تراورسها. صداقتی و محمدحسن خواجه که کمک بیسیمچی بودند. آنجا شهید شدند. سیدحسن طیبی و عباسعلی نادعلیزاده و اسماعیل یزدانشناس مجروح شدند. همین که از سنگر رفتیم بیرون شاید به دو دقیقه هم نکشید. کمی آنطرفتر خمپاره خورد بلافاصله بچههای حمل مجروح آمدند مجروحها را تخلیه کردند.
آنجا به یاد شهید صداقتی افتادم. شهید صداقتی شب قبل بچههایش را خواب دیده بود که آمدهاند آنجا میگویند بابا بیا بریم دامغان. ایشان میگوید شما برای چی اومدهاید اینجا؟ من نمیآم به بچههاش میگوید بروید. اینجا دیگر جای شما نیست بچهها را رها میکند. میفرستد عقب. صبحش این خواب را برای بچهها تعریف میکند و میگوید که من شهید میشوم. فردا صبح هم به لقاالله پیوست.
از بچههای سنگر کمین میگفتند.
فکر کنم روز دوم یا سوم بود دقیق یادم نیست با گلوله تانک یا توپ قایقهاشان مستقیم زدند زیر سنگر کمین و یکی از آنها (افراد کمین) را پرت کردند هوا. نمیدانم عبدالعلی بود یا مسلم غریب بلوک آمد گفت: فلانی (رجب) علی (محرابی) شهید شد. بلافاصله رفتم آن طرف جاده دیدم شهید نشده اما بیهوش است. او را چهار دست و پاش کردیم آوردیم بغل سنگرمان. یک خرده ماساژش دادیم و یک خرده آب توی دهنش کردیم. دیدیم که نه شهید نشده یعنی زنده است. اما بیهوش است. موج انفجار ایشان را بیهوش کرده بود. گفتیم ایشان را بفرستیم عقب. دیدیم با همان شرایط اشاره میکند. میگوید نه منو دست نزنید خوب میشم. یک ساعتی طول کشید تا به هوش آید. به او گفتیم حاج علی جان حالا برو عقب گفت نه. من تا زنده هستم باید اینجا باشم این جمله را گفت و بعد گفت الان هم میرم آن سنگر. آن سنگر را رها نمیکنم ما وقتی چنین نیروهایی داشتیم قوت قلبمان بیشتر میشد البته وسیله هم نبود ما او را بفرستیم عقب. نه ماشینی میآمد نه موتوری. مجبور بودیم با برانکارد ببریم با برانکارد هم که کسی حالی نداشت او را ببرد عقب.
*آن موقع هم پدر شهید بود یا فرزندش بعدا شهید شد؟
**نه؛ پسرش بعدا شهید شد.
*رفت عقب؛ یا با شما ماند؟
**ایشان ماند. گفت میخواهم بروم همان سنگر را حفظ کنم. چون سمت چپمان جای حساسی بود و احتمال قوی میدادیم که از این سمت بزنند بیایند بغل ما. مجبور بودیم آنجا از نیروهای زبدهای استفاده کنیم.
موضوعی از شب اول را فراموش کرده بودم. وقتی دیدیم جنازهها این جوری ریختهاند. بلافاصله دستور دادیم تمام جنازهها را جمع کنند.همه جنازهها را آوردیم جمع کردیم و درخواست تویوتا کردیم. یک تویوتا آمد. شهدا را چیدیم داخل تویوتا.دسته به دسته چیدیم روی همدیگر آوردیم بالا و طناب را محکم پیچیدیم. همه شهدا جا نشدند. تویوتای بعدی آمد تویوتای بعدی را هم به همین شکل همه را روی همدیگر چیدیم و محکم با ریسمان بستیم. فرستادیم عقب. گفتیم شهدا را جمع کنیم هم برای روحیه خودمان بهتر است هم شهدا را انتقال بدهیم عقب.
فکر کنم شب چهارم بود با دقایقی که بعدا فرمانده لشکر بدر شد رفته بودیم همان کانال را میکندیم که آب بیندازیم. همان چند روز با همدیگر انس گرفته بودیم حین کار صحبت میکردیم و خاطرات تعریف میکردیم. ساعت 4 و 30 صبح بود همین جور داشتیم میکندیم. دقایقی گفت: من خسته شدم دیگر حال ندارم. گفتم برو یه کم استراحت کن. وقتی برگشتم عقب خیلی خسته بودم گفتم بگذار چرتی بزنم. آن سنگری که نشسته بودیم شش نفر بودیم و فقط در حالت نشستن میتوانستیم چرت بزنیم. اصلا پا دراز نمیشد. اگر کسی میخواست پا دراز کند میبایست میآمد روی جاده پایش را دراز میکرد. توی سنگر پا دراز نمیشد. یا (میبایست) راه میرفتی در این حال چرتم بد. شاید پنج دقیقهآی نکشید دیدم بیسیم تماس گرفت و گفت الان میخواهند پاتک بزنند وضعیت چطوریه؟ گفتم: اینجا هنوز خبری نیست آنها از فرماندهها و قرارگاهها شنود میکردند و متوجه میشدند که عراق میخواهد دست به کاری بزند اما شاید جلو خط خبرهایی نبود. باز دو مرتبه تماس گرفتم گفتم نه اینجا هنوز خبری نیست. دو مرتبه یک پیک را فرستادم. یک مرتبه هم سید حسن طیبی را فرستادم. گفتم برو جلو ببین چه خبره. دیگر این یک ساعتی که میخواستیم بخوابیم. از چشم ما پرید. دو مرتبه بیسیم به من گفت خودت برو جلو دیگر صبح تقریبا کامل روشن شده بود. بلند شدم رفتم جلو. وقتی رسیدم سنگر اول. یک خرده نگاه کردم رفتم سنگرهای کمین بازدیدی کردم.و یک خرده گوش به زنگ بودم که شاید قایقها از سمت راست ما بیاید. دیدم نه خبری نیست خط آرام است گفتم برگردیم با بیسیم تماس بگیریم که اینجا خبری نیست. گفتم حالا یک خرده دیگر باشم چون احتمال دارد دم صبح بچهها خواب بروند. گفتم خودم تردد داشته باشم تو خط آفتاب زده بود. خورشید درآمده بود. در همان بین یک خمپاره خورد کنارم تو آب. من هم بالای سنگر نشسته بودم یک ترکش خورد تو پهلوم. همان جا دست گذاشتم رویش. چفیه هم نداشتم که آن را ببندم. جوری هم میخواستم حرکت کنم که بچهها متوجه نشوند.
*وقتی ترکش خوردید آمدید عقب؟ شما را چه جوری تخلیه کردند؟
**بیسیم هم که دیگر تو خط نداشتیم آمدم پیش رمضان حاجیقربانی، گفتم فلانی من مجروح شدهام این خط است و این شما. میتوانم بروم عقب؟ دارم میرم عقب. به بچهها هم چیزی نگفتهام. دستم را گذاشتم روی بغلم و محکم نگه داشتم تا بچهها متوجه نشوند. یک خرده هم کمرم را خم میکردم تا بچهها احساس کنند که به خاطر سنگینی آتش این کار را میکنم.
فکر میکنم یک کیلومتر با پای خودم آمدم عقب. آنجا دیدم یک موتور دارد میآید. دیدم حاج عبداله عزیزی است تا من را دید گفت: چی شده؟ گفت این جوری شدهام گفت: سوار شو. بلافاصله دور زد و من را رساندم. دم اسکله. همان جا بغلم را پانسمان کردند. صبر کردیم تا هلیکوپتر بیاید. آن قدر آتش دشمن سنگین بود که حتی هلیکوپترها هم جرات نمیکردند حرکت کنند. به هر حال آمد. چند تا مجروح را که سخت (حال) بودند گذاشتنتد توی راهرو و اینهایی که یک خرده بهتر بودند ایستادند تو هلیکوپتر. من خودم پشت سر خلبان ایستاده بودم ما را آوردند این طرف جزیره، تو اوراژانس و از آنجا به اهواز و از اهواز فرستادند اراک. از اراک هم فرستادم عقب. آمدیم دامغان بعد هم رفتیم بیمارستان.
*از آنجا تا دامغان چند روز طول کشید؟
**فکر کنم چهار پنج روز طول کشید آمدم بیمارستان رضایی و دکتر بنازاده 1 ترکش را از پهلویم درآورد.
*میگفتند شما در عملیات جزیره روز پاتک خودت یک تانک زدهای خاطرت هست؟
**میدانید.. وقتی دشمن حساس میشد به قول معروف جنگ که دیگر داغ میشد. از دست آرپیجی زن آن را میگرفتم و آرپیجی شلیک میکردم. با یک موقع میدیدی مینشستیم پشت تیربار. یک دوشکا میدیدیم مینشستیم پشت دوشکا شرایط جنگ یک جوری بود که ما این کارها را میکردیم.
*از بچههای کلاته کسی به شهادت رسید؟
**نه. بچههای کلاته همه در گردان فجر سازماندهی شده بودند. چون من از گردان فجر به گردان فتح آمده بودم. دیگر بچهها کسی نیامده بود فقط یکی از بچههای کلاته پیش من بود باقر بیناییان.