حاج همت آمد، آمد و آمد تا به دیار جنون رسید، به «جزیره مجنون »، آنجا که تنها عشق فرمان میداد و مرگ، بازیچهای بود در دستان جان بر کفان عاشق.
به گزارش شهدای ایران؛ محسن صادقی نویسنده وبلاگ صبوران در آخرین مطلب وبلاگش نوشت:
وقتی تاریخ دفاع مقدس را مرور میکنیم خواهیم دید که در آن انسان ها و ابر مردهایی ظهور کردند که حصار تنگ زمین هیچگاه نتوانست آنان را در خود جای دهد، رادمردانی همچون شهید خرازی، شهید باکری، شهید برونسی، شهید متوسلیان، و خیلیهای دیگر از شهدایی که اگر نبود غیرت و دلیرمردیهایشان امروز مستکبران زورگو و برهم زنندگان امنیت جهان ایران را همچون بسیاری از کشورها چپاول و غارت میکردند.
سردار حاج محمد ابراهیم همت هم از جمله آن سرداران ابر مردی است که چشم زمین به چشم هایش حسودیها کرد.
حاج ابراهیم همت از آن دست شهداست که هر چه دربارهاش گفته و نوشته شود، باز هم سخنان تازه و نکاتی میتوان از آنها به دست آورد؛
روز های پایانی سال یعنی هفدهم اسفند سالروز شهادت سردار سرافراز سپاه اسلام است.
سال 1334، در شهرضای اصفهان بدنیا آمد، او را محمد ابراهیم نامیدند . تحصیلات خود را تا فارغ التحصیلی از دانشسرای اصفهان ادامه داد و در سال 1354، به خدمت سربازی رفت.
او در فعالیتهای انقلابی، پر شور و فعال حاضر بود و پس از پیروزی انقلاب اسلامی و بنا بر احساس تکلیف به پاوه رفت تا دوشادوش چمران، بروجردی، قاضی و دیگر همرزمانش، با عناصر ضد انقلاب به مبارزه برخیزد.
ورودش به پاوه، مسئولیت روابط عمومی سپاه پاسداران این شهر را برایش به همراه داشت.
پس از شهادت سردار کاظمی، فرماندهی عملیات سپاه در منطقه به حاج همت واگذار شد، او در مجاهدت و ایثار و ابراز لیاقت تا آنجا پیش رفت که فرماندهی سپاه پاسداران شهرستان پاوه را نیز به عهده گرفت.
در اوج جنگی نابرابر، دیماه سال 1360 بود که حاج همت ازدواج کرد.
اما تقدیر بر این بود که محمد ابراهیم و همسرش تنها 2 سال و 2 ماه در کنار هم زندگی کنند. در این مدت، حاج همت از پاوه به جبهههای جنوب رفت.
یکی از همرزانش میگوید:
"... یادم هست سال 62 ، که در «قلاجه» بودیم ، هوا خیلی سرد شد . همراهمان چند دست اورکت داشتیم که از «دو کوهه» آورده بودیم. همه را به بچه های رزمنده دادیم، حاج همت آمد. داشت مثل بید از سرما میلرزید. گفتم: اورکت داریم. بدهم تنت کنی؟ گفت : «هر وقت دیدم همه تنشان است، من هم تنم میکنم... »
همراه می شویم با حاج همت تا برایمان از خاطره اولین دیدارش با امام (ره) بگوید:
«... اوایل انقلاب از اصفهان به جماران برای دیدار با امام رفتیم و با اصرار توانستیم ایشان را زیارت کنیم. دور تا دور امام نشستیم. یکدفعه ضربه محکمی به پنجره خورد و یکی از شیشههای اتاق شکست. از این صدای غیر منتظره همه از جا پریدند به جز امام (ره)، امام (ره) در همان حال که صحبت میکرد، آرام سرش را برگرداند و به پنجره نگاه کرد. هنوز صحبتهایش تمام نشده بود که صدای اذان شنیده شد. بلافاصله والسلام گفت و از جا برخاست . همان جا فهمیدم که آدمها همگی میترسند. امام (ره) از دیر شدن وقت نماز می ترسید و ما از صدای شکستن شیشه . او از خدا ترسید و ما از غیر خدا. آنجا فهمیدم هرکس واقعاً از خدا بترسد دیگر از غیر خدا نمیترسد….»
بیست و دومین روز آخرین ماه سال 62 بود. بهار ، داشت کم کم از راه میرسید . اما انگار ، بهار حاج همت ، هفته ای زودتر پیدا شده بود . یکی از همرزمان او ، روز رسیدنش از خاک به افلاک را اینگونه میگوید:
... سید حمید و حاج همت سوار بر موتور شدند و من پشت سرشان بودم. فاصلهمان یکی دو متر میشد .سنگر ، پایین جاده بود و برای رفتن روی پد وسط باید از پایین پد می رفتیم. روی جاده این کار باعث میشد سرعت موتور کم شود کار هرروزمان بود عراقیها روی آن نقطه دید کامل داشتند تانکی آنجا بود که هروقت ماشینی یا موتوری بالا و پایین میشد گلولهاش را شلیک میکرد. آن روز موتور حاجی رفت روی پد . من هم پشت سرش رفتم. طبق معمول گلولهی توپ شلیک نشد اما یک حسی به من میگفت گلوله شلیک میشود . حاج همت را صدا زدم و گفتم:«حاجی! این جا را پر گاز تر برو» گلوله همان لحظه منفجر شد.و دود غلیظی آمد . بین من و موتور حاج همت صدای گلوله و انفجارش موجی را به طرفم آورد که باعث شد تا چند لحظه گیج و مبهوت بمانم و نفهمم چه اتفاقی افتاده . رسیدم روی پد وسط . چشمم به موتوری افتاد که سمت چپ جاده افتاده بود . دو جنازه هم روی زمین افتاده بودند.
آرام رفتم سمتشان . اولین نفر را برگردانم . دیدم تمام بدنش سالم است. فقط سر ندارد و دست چپ . موج انفجار ، صورتش را برده بود. اصلاً شناخته نمیشد. عرق سردی روی پیشانیام نشست. دویدم سراغ نفر دوم. سید حمید بود. همیشه میشد از لباس سادهاش او را شناخت.
یاد چهرهشان افتادم. دیدم هردوشان یک نقطه مشترک داشتند، آن هم چشمهای زیبایشان بود. خدا همیشه گفته هرکسی را دوست داشته باشد بهترین چیزش را میگیرد و چه چیزی بهتر از این چشمها. بالاخره ابراهیم همت نیز از میان خاکیان رخت بربست و به آرزویش رسید. "
خبر شهادت حاج همت ، تا پایان عملیات خیبر و برای تقویت روحیه رزمندگان ، مخفی نگه داشته شد . انگار کسی نمی خواست به خود بقبولاند که این بزرگ مرد ، دیگر در آن جبهه ها حضوری ظاهری ندارد . بعد از پایان عملیات ، رادیو ، خبر پر کشیدن حاج همت را اینگونه گفت :
" سردار بزرگ اسلام، فاتح خیبر، حاج ابراهیم همت فرمانده تیپ 27 محمد رسول الله به شهادت رسید."
حاج همت ، این سردار بی سر و این الگوی ایثار و مردانگی در زمان ما ، در زادگاهش به امانت به خاک سپرده شد تا روزی سر از خاک بردارد و از رشادتهایی بگوید که ایران و ایرانی تا ابد بدانها افتخار می کند.
در اینجا بخشی از وصیتنامهاش را میآوریم تا یادمان باشد چه کسانی و با چه عقایدی رفتند تا ما بتوانیم امروز در دنیا روی پای خود بایستیم و قلدران زورگو را سر جایشان بنشانیم...!«خویشتن را در قفس محبوس میبینم و میخواهم از قفس به در آیم. سیمهای خاردار مانعند، من از دنیای ظاهر فریب مادیات و همه آنچه که از خدا بازم میدارد متنفرم.... هر شب ستاره ای را به زمین میکشند و باز این آسمان غمزده غرق ستاره است ، مادر جان می دانی تو را بسیاردوست دارم و می دانی که فرزندت چقدر عاشق شهادت و عشق به شهیدان داشت.مادر، جهل حاکم بر یک جامعه انسانها را به تباهی می کشد و حکومت های طاغوت مکمل های این جهل اند و شاید قرنها طول بکشد که انسانی از سلاله پاکان زائیده شود و بتواند رهبری یک جامعه سر در گم و سر در لاک خود فرو برده را در دست گیرد و امام تبلور ادامه دهندگان راه امامت و شهامت و شهادت است.»
تو خود می دانی که هنوز نمی دانم ، انتهای نگاه تو به کجا می رسد...!
وقتی تاریخ دفاع مقدس را مرور میکنیم خواهیم دید که در آن انسان ها و ابر مردهایی ظهور کردند که حصار تنگ زمین هیچگاه نتوانست آنان را در خود جای دهد، رادمردانی همچون شهید خرازی، شهید باکری، شهید برونسی، شهید متوسلیان، و خیلیهای دیگر از شهدایی که اگر نبود غیرت و دلیرمردیهایشان امروز مستکبران زورگو و برهم زنندگان امنیت جهان ایران را همچون بسیاری از کشورها چپاول و غارت میکردند.
سردار حاج محمد ابراهیم همت هم از جمله آن سرداران ابر مردی است که چشم زمین به چشم هایش حسودیها کرد.
حاج ابراهیم همت از آن دست شهداست که هر چه دربارهاش گفته و نوشته شود، باز هم سخنان تازه و نکاتی میتوان از آنها به دست آورد؛
روز های پایانی سال یعنی هفدهم اسفند سالروز شهادت سردار سرافراز سپاه اسلام است.
سال 1334، در شهرضای اصفهان بدنیا آمد، او را محمد ابراهیم نامیدند . تحصیلات خود را تا فارغ التحصیلی از دانشسرای اصفهان ادامه داد و در سال 1354، به خدمت سربازی رفت.
او در فعالیتهای انقلابی، پر شور و فعال حاضر بود و پس از پیروزی انقلاب اسلامی و بنا بر احساس تکلیف به پاوه رفت تا دوشادوش چمران، بروجردی، قاضی و دیگر همرزمانش، با عناصر ضد انقلاب به مبارزه برخیزد.
ورودش به پاوه، مسئولیت روابط عمومی سپاه پاسداران این شهر را برایش به همراه داشت.
پس از شهادت سردار کاظمی، فرماندهی عملیات سپاه در منطقه به حاج همت واگذار شد، او در مجاهدت و ایثار و ابراز لیاقت تا آنجا پیش رفت که فرماندهی سپاه پاسداران شهرستان پاوه را نیز به عهده گرفت.
در اوج جنگی نابرابر، دیماه سال 1360 بود که حاج همت ازدواج کرد.
اما تقدیر بر این بود که محمد ابراهیم و همسرش تنها 2 سال و 2 ماه در کنار هم زندگی کنند. در این مدت، حاج همت از پاوه به جبهههای جنوب رفت.
یکی از همرزانش میگوید:
"... یادم هست سال 62 ، که در «قلاجه» بودیم ، هوا خیلی سرد شد . همراهمان چند دست اورکت داشتیم که از «دو کوهه» آورده بودیم. همه را به بچه های رزمنده دادیم، حاج همت آمد. داشت مثل بید از سرما میلرزید. گفتم: اورکت داریم. بدهم تنت کنی؟ گفت : «هر وقت دیدم همه تنشان است، من هم تنم میکنم... »
همراه می شویم با حاج همت تا برایمان از خاطره اولین دیدارش با امام (ره) بگوید:
«... اوایل انقلاب از اصفهان به جماران برای دیدار با امام رفتیم و با اصرار توانستیم ایشان را زیارت کنیم. دور تا دور امام نشستیم. یکدفعه ضربه محکمی به پنجره خورد و یکی از شیشههای اتاق شکست. از این صدای غیر منتظره همه از جا پریدند به جز امام (ره)، امام (ره) در همان حال که صحبت میکرد، آرام سرش را برگرداند و به پنجره نگاه کرد. هنوز صحبتهایش تمام نشده بود که صدای اذان شنیده شد. بلافاصله والسلام گفت و از جا برخاست . همان جا فهمیدم که آدمها همگی میترسند. امام (ره) از دیر شدن وقت نماز می ترسید و ما از صدای شکستن شیشه . او از خدا ترسید و ما از غیر خدا. آنجا فهمیدم هرکس واقعاً از خدا بترسد دیگر از غیر خدا نمیترسد….»
بیست و دومین روز آخرین ماه سال 62 بود. بهار ، داشت کم کم از راه میرسید . اما انگار ، بهار حاج همت ، هفته ای زودتر پیدا شده بود . یکی از همرزمان او ، روز رسیدنش از خاک به افلاک را اینگونه میگوید:
... سید حمید و حاج همت سوار بر موتور شدند و من پشت سرشان بودم. فاصلهمان یکی دو متر میشد .سنگر ، پایین جاده بود و برای رفتن روی پد وسط باید از پایین پد می رفتیم. روی جاده این کار باعث میشد سرعت موتور کم شود کار هرروزمان بود عراقیها روی آن نقطه دید کامل داشتند تانکی آنجا بود که هروقت ماشینی یا موتوری بالا و پایین میشد گلولهاش را شلیک میکرد. آن روز موتور حاجی رفت روی پد . من هم پشت سرش رفتم. طبق معمول گلولهی توپ شلیک نشد اما یک حسی به من میگفت گلوله شلیک میشود . حاج همت را صدا زدم و گفتم:«حاجی! این جا را پر گاز تر برو» گلوله همان لحظه منفجر شد.و دود غلیظی آمد . بین من و موتور حاج همت صدای گلوله و انفجارش موجی را به طرفم آورد که باعث شد تا چند لحظه گیج و مبهوت بمانم و نفهمم چه اتفاقی افتاده . رسیدم روی پد وسط . چشمم به موتوری افتاد که سمت چپ جاده افتاده بود . دو جنازه هم روی زمین افتاده بودند.
آرام رفتم سمتشان . اولین نفر را برگردانم . دیدم تمام بدنش سالم است. فقط سر ندارد و دست چپ . موج انفجار ، صورتش را برده بود. اصلاً شناخته نمیشد. عرق سردی روی پیشانیام نشست. دویدم سراغ نفر دوم. سید حمید بود. همیشه میشد از لباس سادهاش او را شناخت.
یاد چهرهشان افتادم. دیدم هردوشان یک نقطه مشترک داشتند، آن هم چشمهای زیبایشان بود. خدا همیشه گفته هرکسی را دوست داشته باشد بهترین چیزش را میگیرد و چه چیزی بهتر از این چشمها. بالاخره ابراهیم همت نیز از میان خاکیان رخت بربست و به آرزویش رسید. "
خبر شهادت حاج همت ، تا پایان عملیات خیبر و برای تقویت روحیه رزمندگان ، مخفی نگه داشته شد . انگار کسی نمی خواست به خود بقبولاند که این بزرگ مرد ، دیگر در آن جبهه ها حضوری ظاهری ندارد . بعد از پایان عملیات ، رادیو ، خبر پر کشیدن حاج همت را اینگونه گفت :
" سردار بزرگ اسلام، فاتح خیبر، حاج ابراهیم همت فرمانده تیپ 27 محمد رسول الله به شهادت رسید."
حاج همت ، این سردار بی سر و این الگوی ایثار و مردانگی در زمان ما ، در زادگاهش به امانت به خاک سپرده شد تا روزی سر از خاک بردارد و از رشادتهایی بگوید که ایران و ایرانی تا ابد بدانها افتخار می کند.
در اینجا بخشی از وصیتنامهاش را میآوریم تا یادمان باشد چه کسانی و با چه عقایدی رفتند تا ما بتوانیم امروز در دنیا روی پای خود بایستیم و قلدران زورگو را سر جایشان بنشانیم...!«خویشتن را در قفس محبوس میبینم و میخواهم از قفس به در آیم. سیمهای خاردار مانعند، من از دنیای ظاهر فریب مادیات و همه آنچه که از خدا بازم میدارد متنفرم.... هر شب ستاره ای را به زمین میکشند و باز این آسمان غمزده غرق ستاره است ، مادر جان می دانی تو را بسیاردوست دارم و می دانی که فرزندت چقدر عاشق شهادت و عشق به شهیدان داشت.مادر، جهل حاکم بر یک جامعه انسانها را به تباهی می کشد و حکومت های طاغوت مکمل های این جهل اند و شاید قرنها طول بکشد که انسانی از سلاله پاکان زائیده شود و بتواند رهبری یک جامعه سر در گم و سر در لاک خود فرو برده را در دست گیرد و امام تبلور ادامه دهندگان راه امامت و شهامت و شهادت است.»
تو خود می دانی که هنوز نمی دانم ، انتهای نگاه تو به کجا می رسد...!